بی ربط برای مجله


هیچی توی این  شهر درست نمی شه ، تنها دلمون خوشه  که  یک مشت دونه براق تا ته  نا پیدامون برق می زنن،باید دلمون رو خوش کنیم ،بی خوابی ،ستاره ها  که از زمین به آسمون رسیدن.

دوده !دوده ! دلم دود شد،ابر بارور راهشو کج کرد برگشت روسیه ،از وقتی اومدیم توی این خونه ازش خبری ندارم ،مرده شور دندای ردیفشو ببرن مثل لبه این بالکن صاف ومسخره است.

دلم خوشه که پنجره خونه  ام دو جداره است یک جدار منم وجدار دیگری آدمهایی که حوصله حرف زدن با دستاشون رو ندارن ،دستام  خاک گرفته ، اینجا چقدر خاک گرفته دیروز نبود که دستمال روی جدار داخلیش کشیدم ؟ پشت این پنجره دو جداره یک کبوتر فضله کرده و یک کبوترم تو بالکن بغل لونه...

امشب باد نمی یاد اما سرده ،چراغهای این مستراح تا صبح روشنه ، روش نوشتن عمومی اما زنونه نیست چون فقط  کارگرای افغانی می رن توش،اونا فقط نصفه شبا شاشون می گیره ،می شمارمشون ،از ساعت 12 تا 3 صبح  پنج نفر رفتن توش و لفتش دادن . من داشتم روی شیشه با دستمام حرف می زدم و اونا لای انگشتای من توی تاریکی شب می اومدن و می رفتن اون تو و می شاشیدن .
شاشیدم به این شهر که چراغهاش هم کم سو شدن،سردمه چرا نمی یایی؟من دنبال شلوار جین همه خیابون رو دور زدم تو نیومدی و من رفتم توی کافه «طعمی» یک ظرف سالاد با طعم روغن زیتون و سس مایونز خوردم، برای خودم شعر خوندم و یک آروغ جانانه  زدم روش...

 شلوارت جین نبود،این دفعه درست حدس نزدم ،دویست ششت هم جیپ قرمز شده بود با یک چادر قهو ای روش ،«خیلی جدی گرفتی ، پولات رو جمع کن ! »این آخرین دیالوگ من پشت اون تلفن احمقانه بود.

امشبم سرده ، مثل شبهای ترسناک بچگی که تا صبح صدای باد می اومد،بی خوابی،من خوابم نمی برم،از این لامپای کم مصرف بدم می یاد،مثل قارچ تو خونه ها رشد می کنن بدون این که برق بزنن. بی تفاوت مثل همه مردم این شهر فقط روشن و خاموش می شن،یکنواخت ...

 تو ترافیک بودم که زنگ زدی گفتی سر چهار راه منتظر باش تا برسم . کجا؟

 بارون از کجا خریدن؟چرا این قدر خلاصه بود و بی خاصیت،سدیمش بالارفته،مثل نور این چراغ خواب که داره روی پرده های نارنجی راه  می ره و  توی صورت من می خندن .

 منتظرت بودم که  فکر کردم یک نابغه ام چون راننده تاکسی و مسافراشمثل شیشه  شدن و از دهن تا معقدشون رو دیدم ،روده ها توی هم راه راه پیش می رفتن  بدون چهاراه ، و تهش به یک سفیدی می رسید و بعدم خلاء بو گندو سیاه.

 بخند حق داری یک چها راه توی زندگی تو اثر نداره  توی زندگی منم ، فقط باید به انداره نیم ساعت دور بزنی همه دور برگردونا رو ، من کفش کتونی پامه و تو داری از توی ماشین به پای پر از چکمه زل می زنی .

 یک بار دیگه باید دستمال بکشم تا تموم این سیاهی ها از روی شیشه پاک بشن تا بتوونم تعداد پشت بومهایپر از بشقاب رو حدس بزنم.

دروغ نگو تو سر چهاررا ه دوم پیچیدی ، من داشتم یخ می زدم و دلم خوش بود که قراره بارون بیاد ،چشام می سوخت  و همه ماشین ها رو دویست و شش طوسی می دیدم ،همیشه سر اون چهار راه که می رسم چشمام می سوزه ،«آلودگی هوا ! » ،ربطی  نداره  خودم می دونم دردم چیه؟ انگار ابرا اخته شدن مثل چشمای من. گفت می خوان ابر بارور بخرن، چشمای من چطوری نو می شن،باید لنز بگذارم یا با اشک مصنوعی بارورشون کنم . یک مداد سیاه بکشم توش تا ته فشار بدم شاید...

سیگاربهمن نمی کشه ، فقط وینستون، گفت از کجا شروع کنیم؟گفتم از متن های خنده دار سه سال پیش، چای اول ، راحت رفت پایین .دومین چایی و سومی که با کیک بود ، شاش گرفت ، زیبپ شلوارش باز نمی شد،با زور بازش کرد ...

دیگه چایی نخورد ،حالم از همه چایی های عطری بهم می خوره ، از بچگی این طوری بودم از شلوار راه راه هم بدم می یاد ، دیگه این عطر رو نزن ، من رو یاد بچگیم می ندازه و اون شبهای بادی  سرد ...

«این شهر درست شدنی نیست پا شو بیا کلم آباد استامبول از اونجا می تونی بری عضو U.N بشی اون وقت یک  فکری برای تخمکهای هدر رفته ات هم می کنیم .»

چرا دارم این شیشه رو پاک می کنم ؟ من که دیگه موندنی نیستم،  می خوام برم اون ور شهر لای اون ستاره های بلند ته پنجره ،  روی کوه یک خونه کوچولو بگیرم ، شعر بنویسم و به «آب نبات برفی » فکر کنم و کامنتهای عاشقانه اش .

وبلاگت رو دیگه به روز نکن این رو یک حسادت زنانه داره بهم نهیب می زنه ، آدم  برفی  خیلی اسم مسخره ایه ، سالا د فصل بهتر بود؟ اون موقع رابطه امون هم بهتر بود؟  حالا می فهم چرا دیگه جین نمی پوشی و اصرار داری با شلوار کتون بری سر کار . از بیرون صدا اومد ،افغانی های دارن چیکار می کنن؟، بالکن داره می ترکه مثل این شکم من! گفت:« توالت خرابه  یک افغانی بیار 20 تومن بده  دوغاب بریزه» ،گفتم «چقدر می ری توالت ،نرو تو، همه گه ها می ریزه رو سر ملت !»   یک ساله همه چیز رو دارم می ریزم  توی دلم . بهم گفت باید بی خیال طرحهای قدیمی شیم ، گه بگیرن این زندگی رو،  یک ماه روی طرح شلوارراه راه کار می کنم و مجبورم  هی عق بزنم و قورت بدم تا روی دیوار نریزه .

وقتی از واقعیت حرف می زنی ،حالم بد می شه  و سرم جوش می زنه ، دلم می خواد بازم بهم دروغ بگی و  سر چهار راه دوم بپیچی ، دلم نمی خوام  برم استرالیا ، می گن کانادا بهتره ، همیشه سرده اما  باد زیاد نمی یاد ، همه شلوار کبریتی ساده  با راه ریز و کاپشن سیاه  ساده می پوشن ...

«تو کجا رفتی ؟  چهار راه اول ، چهار راه دوم نه ؟!»...« کتونی نه چکمه ... بارونی نیست ، همیشه پیش بینی ها درست درنمی یاد ... مخصو صا این روزا ... تو این شهر...  بارون !؟ هه» کجایی؟ فکر کنم توهنوزدویست وشش داری و یک حساب بانکی خالی ...


رو موکت ولو شدم ، سردمه ، صبح  ، شب ، چهارراه ، راه راه ، توالت، شاش ، دوغاب، خواب ، بی خوابی ، استامبول، آلمان، کلاس زبان ایتالیایی ، استرالیا ، کبریتی ، کانادا ، سیاه ،کاپشن ساده، چقدر دلم برات تنگ شده...

گوشیم کجاست؟ ،داره صبح می شه  : «مشترک مورد نظر...»

مجسمه پارافینی

 

بستگی داره چند تا شمع تو دست داشته باشی، من همه اش پنج سالم بود که شمع اول رو فوت کردم از جزیره آوردنم اقیانوس.

اقیانوس با کشتی معنی می گیره  من توی کشتی شمع ششم رو فوت کردم صدای بوق کشتی من رو از خواب بیدار کرد روی عرشه خبری نبود جز دو دست که داشتن همدیگر رو نوازش می دادن و می رفتن تا شمع سی رو فوت کنن . ناخدا راه رو اشتباه رفت ،این اتفاق همیشگی نیست ولی گاهی اتفاق می افته و با این اشتباه همه چیز عوض می شه . پس من این بار از اقیانوس به خشکی پرت شدم درست وسط خواب دیدن بود که پریدم توی خشکی .اینجا کجاست ؟شش سال اومدم تا به این سرزمین عجیب نیمکتها برسم . اینجا باید فقط  گوش کنم و حرف نزنم همه  اطرافیانم هم این کار رو می کنن ، یک نفر حرف می زنه و ما خوب گوش می دیم ،همه باید دستوراتش رو مو به مو انجام بدیم . تا بعد .

بعد رو می خواین ردش کنیم تا برسیم به شمع  دوازدهم که اینجاست حالا من می خوام حرف بزنم و یکی دیگه گوش بده ،مثلا شما. داشتم به خشکی عجیب خودم عادت می کردم که این بار به زور من رو آوردن توی یک جنگل جمجمه با درختهایی  پر از چشم . بین  راه خشکی و جنگل دلم می خواست گزیز بزنم برم آب تنی آخه تا جنبیدم شمع هام رو یکی یکی خاموش شدند  قبل از آب شدن.

 تو جنگل جمجمه ها مهم  برنده شدنه ،این قانونی که از روز اول تو جمجمه ام کاشتن  باید بتونم از لابه لای  چشم درختها جوری رد شم که شمع های  باقی مونده روشن بمونن .

من همه اش دوازده سالم بود که پدرم مرد هیچ حس عجیبی نداشتم جز این که وسط جنگل انبوه کره های چشم بدوم  و به غروب پاییز توی اونا نگاه کنم .

این بار من رو با پای خودم  آوردند لب مرز و شمع پانزدهم رو روشن کردم خودم آره دیگه دارم کم کم راه میام همه جا بهتر از اون جنگله . از چشمها متنفرم . باچشم بسته از مرز پریدم بیرون ، پاهام به یک خط گیر کردو افتادم توی یک دردسر دیگه دردسر یک چاله بود . مادرم همیشه مواظب بود وجلوی پاهاش رو  خوب نگاه می کرد تا نیافته توی این چاله ، خیلی از آدمها این کار رو  به خوبی انجام می دن  و شمعهای  رو یکی یکی و به موقع روشن می کن و فوت  اما من تا به خودم اومدم چهار تا شمعم افتاد ته چاه و با یک شمع نیم سوخته  سر از فاضلاب یک خونه در آوردم . اونجا باید فقط شعر می نوشتم و منتظر می شدم تا یکی از سر شاشیدن بیاد بشین رو سوراخ بامن گپ بزنه. انگار داشتم خواب می دیدم ، شما هم تصور کنید داشتید  بامن  خواب می دیدید، یک کابوس عجیب ! وسط یک عالمه  گه نشسته بودیم ، تازه شمع بیستم سوخت ، شبها صبح شدن و صبح ها شب ، ما به جای بازی با فضولات شعر می نوشتیم ، کتاب تکراری می خوندیم وبا قطعه های خوشگل تر از همه که  رنگشون  قهوه ای تربود عشقبازی. مرتب بهمون یاد آوری می شد که در عین حال به هیچی دست نزدیم چون ممکنه آلودگی در محیط زیاد باشه وریسک کنیم!

 من ریسک کردم دلم می خوست  آلوده بشم ،مثل جلد کتابهای درسی وکون آدمهایی که  گرد روی توالت می نشستن  تا تاپاله ها درست بیافته وسط سوراخ.  دایی ام که  دکترای میکروبیولوژی داره معتقده این ریسک برای آلوده شدن یک موضوع خانوادگی از نوع ژنتیکیه و یک استثناست ،همه چیز برای من استثناست.

  از کابوس من بیاید بیرون ! شمع بیست و سوم هم ریقش در اومد . از همون موقع به  قصه نوشتن فکر کردم و دلم خوش شد تا شاید مثل جدم یک رمان نویس درجه دو بشم  شما هم اگه 23 ساله هستید بهش فکر کنید تا امیدوارتون بیشتر بشه ،می خوایم بهش فکر کنیم اما« تا وقتی اینجا باشم نمی شه کمک کمک!» این صدا بازم دیربه گوششون رسید وقتی رسیدکه ما ؛من و با یک نفر دیگه داشتم  بیرون فاضلاب توی خوونه شمع 25 رو فوت می کردیم. هم  دست زدن گفتن نجات پیدا کردید  تبریک .

این پدیده عجیب و دوست داشتنی موقع  خاموش کردن شمع 25 برای من هم اتفاق افتاد.  با حس قشنگی تازه از فاضلاب زده بودیم بیرون و تصمیم گرفتیم باهم بریم به  سمت یک دره زیبا تا بپریم توی رودخونه و آب تنی کنیم. باید حسابی تمیز می شدیم و سرحال ، تصمیم داشیم باهم شیرجه بزنیم . او ترسید من پریدم .منم ترسیدم اما دیگه پریده بودم .

داری به شمع سی می رسی اما هنوز بلاتکلیف یک لغت توی کیبو رد دست و پا می زنی . چرا فکر می کنی نباید درمورد بعضی چیزها اینجا بنویسی ، خودت رو سانسور نکن ،این از هزارتا مدرک گرفتن بیشتر به دردت می خوره.

بدون معطلی شروع به نوشتن کردم از زیر آب بیرون اومدم .کیبورد خیس شده بود از تخیل های مسخره و پی در پی من .

 او رفته بود ومن داشتم توی سکوت به بالای قله های نگاه می کردم  و همه چیز رو توی کامپیوترم ذخیره . تازه فهمیدم چقدر خوبه ته دره باشی  بدون این که کسی به پایین نگاه کنه و منتظرت باشه .

احساس سبکی می کردم همیشه یک چیزی می ره تا چیز تازه بیاد این فرمول زندگی از نگاه خواهر منه که حالا می خواهم بهتون معرفیش کنم ، فکر کنم اگه  اوهم حماقت با جرأت پریدن  وسط دره  رو داشته باشه ،دیگه تصمیمش برای رفتن به دانشکده فلسفه جدی می شه .

مامانم از راه رسید صدا زد باید مراقب باقی شمع ها باشی صداش توی کوه تکرار شد: «باشی! باشی! داری به شمع 31 می رسی! می رسی !»

شمع 31 این وسط گم شد ،اشکالی نداره ، از شمع 30  به شمع 32 می رسم . او 32 ساله بود که از همسر 25 ساله اش جدا شد توی جنوب یک شهر شلوغ وقتی کلید انداخت رفت داخل خونه و دید توی تختخوابش یک مارمولک عجیب شوهرش رو بغل کرده ! پس بی مقدمه  کفشاش روپوشید و تصمیم گرفت بره دانشکده فلسفه  اما مثل همیشه دیر اقدام کرد و دفترچه کنکور تموم شده بود.  شمع سی دوم تبدیل شد به یک مایع گرم  و لغزنده  که روی دست بسته می شد و من لذت می بردم  حالاکه قصه نویس نشدم حداقل  می توونم با پارافین 32 سالگیم  مجسمه های خنده داری از انگشتهای لاغرم بسازم و بفروشم .من  سی دو سالگیم رو با پنج انگشت ساختم  اما زمان محاسبه به همه گفتم چهار انگشت دارم . این یک اشتباه نبود ،یک دروغ بود، یک سال  به حال بقیه فرقی نمی کنه ولی برای من چرا چون باید این وسط  برای یک شمع گم شده  فکری بکنم. شمع 33 !

 به طور عمد می خوام شمع سی سالگی  رو پیداش نکنم ، شمع سی چهارم معمولی آب شد.

 فقر این بارمن رو از ته دره به روی قله وسط آشیونه یک عقاب تبعید کرد . عقابی که من رو شبها  زیر بالهاش گرم می کرد اما در طول روز با نوک و پنجه های تیزش  تهدیدم می کرد.

دلم می خواست فرار کنم اما نمی شد باید منتظر می شدم تا فرمول جدید  توسط خواهرم یا یک نظریه پرداز دیگه اختراع می شد. آروز می کردم یک شب  که خوابم  صبح در یک دنیای دیگه بیدارشم.

روزهای زیادی خواب و بیدار موندم اما فرمول هنوز اماده نشده بود این رو خواهر م بهم می گفت هر وقت زیاد غصه می خوردم می یومد لب دره و رو به قله فریاد می زد ، صداش تکرار نمی شد، یک بار برای همیشه اما در چند زمان متفاوت.

«بیدار شو! اینجا یک کارخونه متروکه  توی یک بیابونه اینجا باید شمع 35 رو روشن کنی خودت با خودت .» بیدار که شدم صدا رفته بود من پشت یک دستگاه عجیب نشسته بودم تنها دفترچه راهنما به همه زبونها ترجمه شده بود  رو خووندم . متوجه شدم من پشت یک دستگاه اختراع فرمول هستم باید به تعداد آدمهایی که دوستشون دارم فرمول اختراع کنم تا بتوونم به دوست داشتنشون ادامه بدم.

امشب قراره 40 ساله بشم . این وسط فکر کنم دو سه تا شمع با عدد و ارقام اشتباه شده ، دوباره چند تا شمع رو گم کردم. مادرم یک ساله مرده اما روحش ول کنم نیست ، هر روز دلش برای بچه های خل وچلش تنگ می شه و سری می زنه به این دنیا ، بازم حواسش هست توی چاله گه نیافته ،این رو تو خواب می بینم که چقدر دقیق ازروی  چاله های فاضلاب  پرواز می کنه ، خواهرم هنوز نتونسته تصمیمش رو برای ادامه تحصیل برای رشته فلسفه بگیره و گاهی به  رشته فرمول نویسی سخت افزارداده های ژنتیکی فکر می کنه، برادرم هم مواظب نبود افتاد توی چاه فاضلاب و حالا باید یکی بره کمکش ،ا و فردا  همزمان با هزاران  آدم  دیگه در این جهان بیست ساله می شه ،من نگران همه اشون هستم  ، دلم نمی خواد حتی یک یا دوتا شمع  روهم گم کنن  یا تقلبو هر غلطی که من کردم . می خوام   بشینم پای دستگاه و یک فرمول جدید اختراع کنم برای  هدیه تولدش ، خبری از جشن تولد و کیک پر شده از خامه ،گردو و موز نیست ، باید همه شمعها رو باهم توی دستمون فوت کنیم تا به تهش برسیم. دیگه این شمع بازی داره خسته کننده می شه ، چه فرق می کنه من توی این کارخونه متروکه ، برادرم وسط گه ها ، خواهرم در بلاتکلیفی تحصیلیش و روح مادرم که هر روز  مثل یک عادت خانوادگی توی واقعیت زندگی ما پرواز می کنه ...