من یک فمینیست هستم


توضیح اضافه ندارد: یک مطلب خواندنی ازوبلاگ مرده شور خونه متعلق به مارگو نوشته شیرین عبادی

 

از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان ، من یک فمینیست هستم.

اولین بارجرقه های  فمینیسم  من  در سن کودکی زده شد وقتی دیدم که  مادر بزرگم پسرهای فامیل را شومبول طلا خطاب می کند و آنها حق دارند با شورت دور حیاط بدوند ولی اگر من جوری بنشینم که دامنم درست نباشد همه  بسیج می شوند تا دامن مرا روی پاهای کودکانه و بی خبرم بکشند و مدام  گوشزد کنند که درست بنشین. ذهن پنج ساله ی من نفهمید ( هنوز هم نمی فهمد) که  چرا آن چیزی که وسط پای پسر عمه ام است باید با لفظ طلا آراسته شود و حتی گاهی با الفاظ ( شومبولتو بخورم) خورده شود ولی آن چه من دارم مایه ی شرمساری است و باید پوشانده شود. ذهن پنج ساله ی من حتی وقتی ده ساله شد نفهمید که چرا آنها باید راحت ته کوچه دوچرخه سواری کنند و من با هزار مکافات و یواشکی رکاب بزنم و روپوش و روسری ام مدام توی چرخ گیر کند و زمین بخورم و همه به من بخندند.او هرگز نفهمید چرا  وقتی بالغ شدم و آن دو جوانه ی سرکش در سینه هایم رویید باید آن را زیر مقتعه ی چانه دار بلند و روپوش گشاد پنهان کنم و قوز کنم تا برجستگی های بدنم را از چشم ها بپوشانم. ذهن من هرگز نفهمید چرا هرچه مربوط به زنانگی من  است زشت و پنهانی و گناه آلود است و هرچه مربوط به مردانگی پسر هاست قابل افتخار و  ستودنی و حتی به روایتی خوردنی است.

**********************

ذهن من هنوز پنج ساله است، نمی فهمد چرا به عنوان یک دختر ناقص و نیمه است؛ نمی فهمد چرا همه برایش دنبال شوهر می گردند فکر می کنند که بدون مرد کامل نیست. نمی فهمد چرا مادرش مدام می پرسد این پسره کیه که هر شب زنگ می زند؟ اگر دوستت داره باید بیاد خواستگاریت. او انقدر بچه است که فقط برای پوز زنی  مادرش به آن پسر می گوید بیا خواستگاریم والکی الکی زن مردی می شود که دوستش ندارد. او حتی نمی فهمد چرا درخانواده ی آن مرد، مردها یک طرف مجلس عرق می خورند و بحث سیاسی می کنند و زن ها طرف دیگر ظرف می شورند و مزخرف می بافند. او نمی فهمد که چرا شوهرش التماس می کند که لطفا جلوی فامیل من سیگار نکش وقتی خودش می کشد. او نمی فهمد چرا سیگار کشیدن مرد درست است و سیگار کشیدن زن نا درست. او نمی فهمد چرا وقتی مردش را نمی خواهد سالها باید  دنبال طلاق بدود در حالیکه اگر مرد بود در یک هفته می توانست زنش را طلاق بدهد

************************

ذهن من هنوز پنج ساله است. این ذهن پنج ساله دو برابر پسر های هم دوره اش زحمت کشید تا دانشگاه برود ، آنها خرخون لقبش دادند. این ذهن پنج ساله بین همه ی دانشجوهای ورودی اش شاگرد اول شد تهمت زدند که  معلوم نیست با کدام استاد روی هم ریخته است. بعدها مجبور شد هر  تشخیص را دو بار تکرار کند برای آنکه چون زن بود حرفش نصف یک مرد ارزش داشت. مجبور شد  از زبان یک پزشک همکار( که زن بود )بشنود که ” پیش دکتر زن نرو، زن ها همه بی سوادن” و هیچ نگوید و دم نزند.مجبور شد دو برابر تلاش کند تا نامش نصف اعتباری که باید را بیابد. مجبور شد دو برابر مردها خوب رانندگی کند تا مبادا تصادف کند و این جمله را بشنود که ” زن ها دست به فرمون ندارند”.مجبور شد دو برابر مردهای دور و برش کار کند و دو برابر آنها موفق شود و دو برابر آنها پول در بیاورد و آخر هم ” زن بی سر پرست” نامیده شود. مجبور شد دو برابر مردها وبلاگ بنویسد تا صدایش به جایی برسد و آخر سر هم متهم شود که زنانه نویسی می کند و در واقع “مرد” است..

*********************

از همه ی اینها گذشته ،نگارنده زن خوشبختی محسوب می شود. در خانواده ای  مرفه و غیر مذهبی بدنیا آمده ،  امکان تحصیل  و امکان فرار از آن چهارچوب های غیر منصفانه و زشت را داشته است . او هرگز کتک نخورده و نفقه نخواسته و حضانت طفلی را از دست نداده است.

با این همه زخمی  وخسته است.

خسته است از اینکه از زبان مردهای بی خاصیت و احمقی که نصف ضریب هوشی او را ندارند  شنیده است که زن ها منطق ندارند، زن ها طنز ندارند، زن ها دست به فرمان ندارند.

خسته است از جامعه ای که اگر زنی مورد تجاوز قرار بگیرد زن را مورد خطاب قرار می دهد که چرا حجابت کامل نبود  و مقصر می شمارند که مرد را گناه انداخته و  از مرد نمی پرسد که چرا مثل یک حیوان رفتار کرده است.

خسته است از جامعه ای که  اگر زنی مورد خیانت قرار گرفت به او توصیه می کند که صبوری کند و خانمی پیشه کند و بیشتر به مردش توجه کند، خسته است  از جامعه ای که سزای خیانت در آن برای مرد توجه  بیشتر و برای زن سنگسار است.

خسته است  از جامعه ای که زن هایش قوز کرده و ترسیده و تهدید شده اند و مردهایش با افتخار لگن خاصره شان را جلو می دهند و به شومبول های طلای خود می نازند و به خودشان جرات می دهند به زن ها یی که دو برابر آنها قد کشیده اند لقب کوتولگی بدهند.

خسته است از جامعه ای که زنهایش  به کوتولگی خود افتخار می کنند و حاضرنیستند بهای قد کشیدن شان را بپردازند و هنوز افسوس تازیانه و تسبیح و ته دیگ را می خورند. ،

بر او ببخشایید اوخسته است ازجامعه ای که حتی معنی فمینیست را نمی داند

 

شیرین عبادی

گرم لای صخره ها ،  آب بود


بعد از بیست ساعت سیگار نکشیدن ، در راه بودن ،   پاهات ورم کرده ، تو ورم نداری از درون خالی شده ای ، آبها بار دیگر تو را بردند و این بار تو ماندی، زیر خزه ها ، زیر شکم سفره ماهی ها، لای چنگال خرچنگ ها، توی سوراخ حلزونها و رنگها آتشت زدند .

بازم رسیدی توی شهری که دوستش نداری ولی باید باهاش کنار بیای ، دوباره ، شلوغی ، اضطراب ، تنهایی های ته کشیده وآپارتمان سفید پرشده از اشیاء. سیگار می کشی ، پر دود، پشت سرهم ، انتظار برای چیزیهای که دوستشون داری اما نیستد برای کسایی که هرگز نیستندو نمی یان

دوباره باید بنویسی ، جریان بشه ،جاری بره بچسبه تو روزنامه ها ، اسمت بخوره یا نخوره؟

 بعد خودت  تو خودت جمع شی ، وقت بگذره، پولها یک روزی ازماه های آینده واریزشن به حسابت . بری سوپر خرید کنی ، آبمیوه دستمال توالت، نون تست، پنیر، کیک خانواده با طعم کاکائو. قهوه  ، نودل سیزیحات ، نسکافه و...

خودت بهتر از دیگران می دونی که این زندگی مطلوبت نیست ،پس چرا  به این نوع رندگی ادامه می دی بازم...

این سفرعجیب تر از اونی  بود که فکر می کردم من در این سفر رئالیسم جادویی رو از نردیک  دیدم و با انسانهایی مواجه شدم که دوست داشتنی و  فوق العاده  بودند ، یک قاچاقی 32 ساله که فیلسوف و نویسنده  بزرگی بود بدون این که کتابی چاپ کرده باشه، تمام داستانهای عجیبش رو  برام از برخووند ،اون الان سالهاست که  دیگه قاچاق نمی کنه وفقط می نویسه وکتاب می خوونه، با بچه های مهربونی آشنا شدم که درکنار روزمره ترین روزهای زندگی، بدون هیچ ادعا و پز روشنفکری ،آوانگارد ترین و مدرن ترین افکار رو داشتند .  من در کلبه ای وسط نخلها  خوابیدم که همه تکه های اون یک هنر دستی بود و با دستای این بچه ها ساخته شده بود  کلبه ای که با خاکهای رنگی  ساخته بودنش و با بشکه براش بخاری دیواری گذوشته بودن ، در دستشویی صورتم رو شستم که یک هاون سوراخ شده قدیمی بود و در چشمه آب گرمی خودم رو شستم که قزل آلا ها ی کوچولو از لای پاهام رد می شدند و خرچنگها اصرار داشتند خلاف جهت آب از دیواره های لیز صخره های آبشار بالا برن ،  دلفینهایی رو  دیدم که با جیغشون وسط دریا بامن حرف زدند و سفره ماهی های که بهم گفتند زندگی مثل شکم ما گاهی نرم و مثل پشت ما گاهی سفته ،

 من دریایی رو دیدم که از لای صخره های  غریب یک کوه قرمز  بود و سبز و سیاه  و از کنار ساحل آبی وبی قرار

 توی این  روز بارون بود و تنهایی دوست داشتنی خودم با درونی که مدتها بود توی هیا هوی تیتر ها گمش کرده بودم ، دریایی عظیم  بود با  هراسی دوست داشتنی که قایق ما رو برد، در سکوت و شب  و فردا من در جای دیگری وسط یک نخلستان توی یک کلبه  با ساده ترین ابزار دم دستی، مدرن ترین هنر ها رو دیدم و فهمیدم پست مدرنی که همه شعارش رو می دیم می تونه توی یک آبادی کنار یک آبشار ، روی شاخه های درخت افسانه ای قاصدک و توی دویدن ماهی ها وسط چشمه آب گرم شکل بگیره ،درخت عجیب قاصدک  که فقط توی قصه ها شناخته بودمش، مرد بومی به من گفت  اون واقعیه ومن

می توونم با کندن گلی از اون آرزو کنم  و برای کسی که دوستش دارم وازم دوره پیغامی بفرستم.

من آرزو کردم و گل کوچکی چیدم و در کوله پشتی گذاشتم ، مرد گفت پیغامت ارسال شد.

آرزو کردم : کاش اینجا بودی تا ببینی هنوز هم چیزهای قشنگی برای زندگی کردن در این کشور وجود دارد...