بعد از بیست ساعت سیگار نکشیدن ، در راه بودن ،   پاهات ورم کرده ، تو ورم نداری از درون خالی شده ای ، آبها بار دیگر تو را بردند و این بار تو ماندی، زیر خزه ها ، زیر شکم سفره ماهی ها، لای چنگال خرچنگ ها، توی سوراخ حلزونها و رنگها آتشت زدند .

بازم رسیدی توی شهری که دوستش نداری ولی باید باهاش کنار بیای ، دوباره ، شلوغی ، اضطراب ، تنهایی های ته کشیده وآپارتمان سفید پرشده از اشیاء. سیگار می کشی ، پر دود، پشت سرهم ، انتظار برای چیزیهای که دوستشون داری اما نیستد برای کسایی که هرگز نیستندو نمی یان

دوباره باید بنویسی ، جریان بشه ،جاری بره بچسبه تو روزنامه ها ، اسمت بخوره یا نخوره؟

 بعد خودت  تو خودت جمع شی ، وقت بگذره، پولها یک روزی ازماه های آینده واریزشن به حسابت . بری سوپر خرید کنی ، آبمیوه دستمال توالت، نون تست، پنیر، کیک خانواده با طعم کاکائو. قهوه  ، نودل سیزیحات ، نسکافه و...

خودت بهتر از دیگران می دونی که این زندگی مطلوبت نیست ،پس چرا  به این نوع رندگی ادامه می دی بازم...

این سفرعجیب تر از اونی  بود که فکر می کردم من در این سفر رئالیسم جادویی رو از نردیک  دیدم و با انسانهایی مواجه شدم که دوست داشتنی و  فوق العاده  بودند ، یک قاچاقی 32 ساله که فیلسوف و نویسنده  بزرگی بود بدون این که کتابی چاپ کرده باشه، تمام داستانهای عجیبش رو  برام از برخووند ،اون الان سالهاست که  دیگه قاچاق نمی کنه وفقط می نویسه وکتاب می خوونه، با بچه های مهربونی آشنا شدم که درکنار روزمره ترین روزهای زندگی، بدون هیچ ادعا و پز روشنفکری ،آوانگارد ترین و مدرن ترین افکار رو داشتند .  من در کلبه ای وسط نخلها  خوابیدم که همه تکه های اون یک هنر دستی بود و با دستای این بچه ها ساخته شده بود  کلبه ای که با خاکهای رنگی  ساخته بودنش و با بشکه براش بخاری دیواری گذوشته بودن ، در دستشویی صورتم رو شستم که یک هاون سوراخ شده قدیمی بود و در چشمه آب گرمی خودم رو شستم که قزل آلا ها ی کوچولو از لای پاهام رد می شدند و خرچنگها اصرار داشتند خلاف جهت آب از دیواره های لیز صخره های آبشار بالا برن ،  دلفینهایی رو  دیدم که با جیغشون وسط دریا بامن حرف زدند و سفره ماهی های که بهم گفتند زندگی مثل شکم ما گاهی نرم و مثل پشت ما گاهی سفته ،

 من دریایی رو دیدم که از لای صخره های  غریب یک کوه قرمز  بود و سبز و سیاه  و از کنار ساحل آبی وبی قرار

 توی این  روز بارون بود و تنهایی دوست داشتنی خودم با درونی که مدتها بود توی هیا هوی تیتر ها گمش کرده بودم ، دریایی عظیم  بود با  هراسی دوست داشتنی که قایق ما رو برد، در سکوت و شب  و فردا من در جای دیگری وسط یک نخلستان توی یک کلبه  با ساده ترین ابزار دم دستی، مدرن ترین هنر ها رو دیدم و فهمیدم پست مدرنی که همه شعارش رو می دیم می تونه توی یک آبادی کنار یک آبشار ، روی شاخه های درخت افسانه ای قاصدک و توی دویدن ماهی ها وسط چشمه آب گرم شکل بگیره ،درخت عجیب قاصدک  که فقط توی قصه ها شناخته بودمش، مرد بومی به من گفت  اون واقعیه ومن

می توونم با کندن گلی از اون آرزو کنم  و برای کسی که دوستش دارم وازم دوره پیغامی بفرستم.

من آرزو کردم و گل کوچکی چیدم و در کوله پشتی گذاشتم ، مرد گفت پیغامت ارسال شد.

آرزو کردم : کاش اینجا بودی تا ببینی هنوز هم چیزهای قشنگی برای زندگی کردن در این کشور وجود دارد...