ايستگاه اول
چمدان سنگین باز
شد، لباسهای نم کشیده همیشگی ، با چند کتاب و سی دی، ساعت شنی یادگاری
کجاست؟ لای یک لباس زیر یا میان دستکشهای نرم جا گذاشته شده در خانه دوستی
که روزنامه سبز برای هموطنانش در می آورد. اینجا همه چیز مثل شن در ساعت فرو می ریزد.
ساعت
12 ظهر را پشت سر می گذارد، پیرمرد موفرفری دراز قد که تنها 27 یا 28 سال
دارد ، با لباسهای عجیب ، چمدانی کوچک و عینکی بزرگتر از حجم صورتش منتظر
می ماند .
ایستگاه آخر نامعلوم . «قرار نیست اتفاقی بیافتد، قرارهم نبوده بیافتد ، کسی نمی آید وقرار هم نبوده که کسی بیاید و...»
تماس
تلفنی از روزهای گذشته تاریخ پیرمرد ، تنهایی پیچیده اش را در هم می پیچد
و چمدانی که با حجم کوچکش سرشار از گذشته هایی کسالت آور روزمرگی و تنهایی
است.
پیرمرد کوچولو لطفا سوار شو ، قطار منتظرت توست ، ایستگاه بعدی یکدیگر را می بینیم.
*****
قطار ، پیچ در پیچ، در پیچی گم می شود ،« پی کو» همان پیرمرد بامزه 27 ساله یا 28 ساله ، با هر پیچ گم می شود در هراس پیچ های بعدی.
سرزمین کوه ها، جنگل ها ، بزرگراه ها و دهکده های پاییزی سبز اما یخ زده، در کوپه یا شاید صندلی از یک قطار طولانی نشسته وفکر می کند به سهمی که از این زمان در گذر نصیبش شده ؛ ساختمانهای بلند با تنهایی های طولانی مدت که دیگر طاقت فرساست.
دفترچه یادادشت هم دیگر معنایی ندارد ؛ در شرایطی که قرار است تنها در 5 ساعت دیگر با یک جهان تازه به او معنا دهند، تلفن های پیچ در پیچ ،خسته اش می کند ، پیچیده می شود در خودش .
استرس یا هیجان هرچی می خواهید اسمش را بگذارید ، باید منتظر بود، زمان می گذرد و پیچ تازه ای شایدهم راه تازه ای !
چکمه هایش سنگینی می کند بر حجم انگشتان کشیده پاهایش.
ایستگاه دوم
چکمه هایت را درآر، پا برهنه قدم بزن در حافظه تاریخی که دیگر لازمش نداری .
پسرک کوچولوی موفرفری با چشمهای درشت قهوه ای که سیاه به نظر می رسد ، سوار شد، سازکوچکی دردست دارد: سلام
متولد شدن اولین پرسشی است که
همیشه بی جواب می ماند ، پسرک کوچولو آب نبات چوبی می خورد بدون هیچ دغدغه
خاصی ،آب نبات چوبیش کوچک و کوچک تر می شود و قطار جلو می رود و پسرک
موفرفری بامزه بزرگ و بزرگتر می شود ، سازش را درشکمش پنهان و به آسمان
آبی بیرون از قطار که ابری ست ، نگاه می کند .
کلاس کوچک موسیقی ، دلش یک ارگ می خواست و تنها او بود که بدون سازهم خوب یاد می گرفت و می نواخت .
******
ایستگاه سوم
برای او همه چیز از بوسیدن شروع نشد، تازه سبیلهای کوچکی بر پوستش سایه انداخته بود که فکر کرد به یک موجود دیگر، موجودی که همیشه پنهان ماند در درونش . برای او همه دخترها یک شکل بودند، شکلهایی رنگارنگ با یک فکر واحد، تن گرمشان لذت دیگری داشت. گاهی فکر می کرد برای همخوابگی جنسهای
خوبی هستند .
دخترک سوار شد با ژاکت قرمز و چکمه های قهوه ای لژدار ، چشمهای روشن یا تیره اش مبهوت بود، کنارش نشست ، تازه داشت تنش داغ می شد که نگاهش در جنگلهای روبروحل شد.
15
سالگی یا شاید کمی بیشتر ، تجربه کردن های مداوم و کوتاه درحد خیال یا
رویا، «تو همه نامهایی و هیچ یک از نامها» فکر می کند؛ اوکتاویوپاز اولین
بار برای معشوقه اش نوشت.
سالهایی
تجربه کردن های تنهایی در بزرگترین و بی خاصیت ترین شهرهاي دنيا و حرف زدن با عجيب ترين زبانهاي دنيا...
تجربه
و تجربه های دیگر، سالهایی که خیلی زود برایش تمام شدند، در خانه ای میان
میدان مرکزی شهر با راه های که هرکدام به یک سو می رفت، موسیقی وجذ ابیت هایش ، شعر و انکارهایش ، رمانها و داستانها که آینده را برای او رقم زدند.
پیرزن مو قرمز بامزه ، لبخند زد به صورت کشیده و چشمهای گرد و تنهای پسرک پیر ! دخترک جوان بغل دستی خوابید...
در کیف دستیت دنبال چه مي گردي ؟ نمی داند؟ شاید گرمایی غریزی گم شده ات . يا تلفن همراهت.
تلفن همراهش زنگ خورد؛تلفن های ناکام کسی که می تواند فعلا به حس درونیشی اعتماد کند.
همه چیز می دود سریع ،اینجا جهان دیگری است از یک کشور که خود کشوری است از جهان. سرفه های کش دار پسرک. به مرز نزدیک می شود.
دیروز
از قطار جا ماند و امروزجا می ماند از درختها، دشتها ، ساختمانها و جاده
ها و شهر هایی که در بیرون این کوپه می دوند تا به جایی نامعلوم بروند.
کجا؟ هیچ کس خبر ندارد بازی جاماندن ها از دیروز شروع شده و ادامه دارد، چه بازی کسلی ؟
قرار نیست اتفاقی بیافتد...
ایستگاه چهارم
همه چیز کوچک شده برایم تغییر چیزی که همیشه با زمان از راه می رسد. مرد بلند قامت ، لبخند نخودی زد، کوتاه .
به نظر می آید هیچ وقت حوصله خندیدن ندارد، قاشقی فلزی عجیب با بند چرمی قهوه ای بر گردنش تکان می خورد. برو این طرف تر کمی جا می خواهم ...
از کفشهای لنگه به لنگه و لباسهای ورارنه و پاره تغییر شروع شد بعد به دخترهای مامانی کشیده شد ،هرکدام ملوس و دوست داشتنی می آمدند و خسته کننده و ملال آور می رفتند .موزیک جذابی در گوشش پیچیده،تحول حرف تازه ای بود در این سالها که با
نتها می آید و می رود.
هیچ چیز راضی کننده نیست ، نبود باید پیاده شود ، قبلا هم این کار را کرده بود، تا قطار بعدی از راه برسد کجا ؟ نامعلوم!
ایستگاه آخر
همیشه
ریلهای موازی حرفهای عجیب برای گفتن دارند: رفتن، زمان می دود ، بی صبرانه
، دویدن فراتر از زمان ،باهم بودن و به هم نرسیدن و بی پایانی ، کسی چه می
داند ایستگاه آخر کجاست ؟ تا 3 ساعت دیگر بخش کوچکی فقط، یک توقف ساده از زندگی معلوم می شود ، قرار نیست اتفاق بیافتد ،منتظرت نیست ،
منتظرش نباش!
پیچی دیگر وپیر مرد 28 ساله فکر می کند به خوشبختی آدمهایی که در ایستگاه های قبلی به مقصدشان رسیدند ، برای خوشبخت شدن باید به یک ایستگاه فکر کرد.
او
به انگشتهای دراز دستش نگاه کرد به تابش نور آفتاب که در میان سفیدی آن
محو شده بود،در صندلیش جابجا شد و زیر لب گفت: سرده اینجا... همین...
همه چیز را به زمان بسپار پیر مرد کوچولو ! هیچ وقت ایستگاه آخری وجود ندارد.