دوست من که شاعر است و برای همه چیز حتی سوسکهای سیاه و شاخک دار هم دلش می سوخت به سربازی رفت و وقتی از اردوی چند روزه سربازی برگشت فقط پوست صورتش نسوخته بود وچشمانش سرخ نبود او از درون سوخته بود و لبخند می زد و به مرگ سربازی که در مشق تمرین قلبش گرفت و نقش زمین شد و مرگش در میدان تیر رسید تا دوست من خاطره اش کند برای محفل شبانه خنده ای که ما نخندیدیم ، حیرت کردیم . دوست من دوباره برگشت به میدان تیر مشقی در حالی که سیگار بهمن را در جورابش قایم کرده بود .من مدام فکر می کنم به شاعری که سربازشد و شعری نسرود جز یک لبخند به مرگ انسانی

وبلاگ نویسی به شیوه امروز در ایران

 

این بار خبری از پست شعر و نوشته نیست ومایلم در یک اعتراض آشکاربرای خنده و درخواست عاجزانه از دوستانی که این روزها با کامنتهای عجیب و غریبشون من رو از وبلاگ نویسی متنفر کردن ،بنویسم ،لطفا دست از سر من بردارید من نه کرم لاغری می خوام ،نه سی دی موسیقی و نه پند و اندرز های صراط مستقیم شما رو !!!

یاد مون باشه وبلاگ نویسی تا چند سال پیش چی بود و حالا چی شده ؟

وبلاگ و فیس بوک شده جای خاله بازی ، نوشتن شرح احوال روزمره و غرغرهای از سر نداشتن! متأسفانه هر روز هم داره تعداد پستها و وبلاگهای خوندنی کمتر می شه .

مثل این که یادمون رفته وبلاگ نویسی  ایران در سالهای ۷۹ به بعد چه دوران طلایی داشت و چقدر جدی بود  افرادی مانند :شهرام رفیعی ،ابراهیم نبوی و  ... با نوشته هاشون ، این کار رو  خیلی جدی  و جذاب کرده بودن و هرچه فضای مطبوعات در ایران بسته تر شد،فضای وبلاگ نویسی زنده تر و پویا تر .

همه ما رو به هوس وبلاگ نویسی انداختن.این افراد می نوشتند، ما می خوونیدم و گاهی کامنت می گذاشیم ،بعد هم در وبلاگهاشون تخته شد و مجبور شدن ایران رو ترک کنن و برن یک جای دیگه دنیا ،در این میون عده  دیگری هم از ترس ،خودشان کر کره های وبلاگهاشون رو پایین کشیدن و تغییر کاربری دادن و کردنش وبلاگ شعر و ادبیات ،ما دلمون خوش شد به خووندن وبلاگهای شعر و ادبیات.

اما این روزها چی ؟ وبلاگ چیستان و مسابقه  شده مدجدید و مدرن وبلاگ نویسی ؟

مدتیه دیگه واقعا دستم به نوشتن و گذاشتن پست در وبلاگ نمی ره وقتی می بینم وبلاگ نویسی این قدر شوخی شده و کامنتهایی که درباره نوشته هام می گذارن یا گل و صورتکه یا  تبلیغ  کالا و پند و اندرز های فدائیان پاکسازی اینترنت.

انگیزه نوشتن این مطلب وقتی برام جدی تر شد که هر روز با کامنتهای خنده آور و بی معنی در وبلاگم  بیشتر مواجه شدم یا در وبلاگ گردی شبانه ، جز فال حافظ ، عکس مرغ ،خروس و شمع وپروانه ، چیستان، مسابقه و سرگرمی و درد و دلهای شخصی که در ابتدایی ترین شکل ممکن با ادبیات ساده و غلط های زیاد املایی و انشایی نوشته شده بودن،چیزی نصیبم نشد .

امشب وقتی چند تا از کامنتها مدل جدید دنیای بلاگفا رو دیدم هم کلی خندیدم و هم کلی افسوس خوردم به روزایی که وبلاگ نویسی برا ی خودش اهمیتی داشت.

یاد چند تا ازدوستای وبلاگ نویسم  افتادم که بیشتر از یک سال از نوشتن آخرین پستشون می گذره و هروقت ازشون می پرسم چرا؟ می گن از وبلاگ نویسی بدمون اومده هر کی از راه رسیده یک وبلاگ باز کرده بعد هم اومده سراغ نوشته های ما بدون این که بخووندشون بک کامنت آپم بیا منتظرم می گذاره!

حالا خودم هم این روزا  با این کامنتها ی رنگا رنگی که برام می گذارن دارم به این نتیجه می  رسم که داشتن وبلاگ شخصی در این شرایط خیلی مضحکه.

امشب تصمیم گرفتم ، بعضی ازکامنتایی که در این چند وقته برام گذاشتن و من بهشون توجه نمی کردم رو برای آشنایی با وبلاگ نویسی مدل جدید امروز ایران ،پایان این نوشته منتشر کنم بهر حال هنر وبلاگ نویسی امون هم مثل باقی هنرها دیگه این کشور هر روز جالب تر از قبل می شه !...

-------------------------------------------------------------------------------

مدیرشوید ، مطالبتان را به اشتراک بگذارید

وبلاگتان را رایگان تبلیغ کنید !

دو رکعت نماز از جانب شما در حرم امام رضا به نیابت از شما

بزودی VPN رایگان به اعضای فعال

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سلام تولدمه با اسپیکر روشن بیا...

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

فروش پستی مجموعه کامل شعبده بازی(اول تحویل بگیرید بعد پرداخت کنید)
6 فصل کامل شعبده بازی های کریس آنجل(Mind Freak)
مستندی از دیوید کاپرفیلد (David Copperfield Illusion)
2 مجموعه شعبده بازی از دیوید بلین(Street Magic)
مستند فاش کردن راز های بزرگ شعبده بازی توسط ول ولنتینو (Mask Magic)
قیمت این مجموعه فوق العاده فقط و فقط 12000 تومان توجه داشته باشید که در برخی از فروشگاه های دیگر مستند Mask Magic به قیمت 28000 تومان ارائه میشود.
آدرس فروشگاه:
AtroStore.Com
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سلام ,
با هم بودن را تجربه کنید ...
خوشحال میشیم به جمعمون بپیوندید ...
افتخار میدین ؟؟؟

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سلام، ما رفتیم سوریه که فتنه بر علیه اسد را خاموش کنیم. خوب در هر صورت خیلی‌‌ها تنبیه شدند و خیلی‌‌ها هم به دنیای دیگر فرستادیم حالا این آقای احمدی‌نژاد به آقای اسد گفته باید با این شورشگران صحبت کند و با اینها کنار بیاید. آقای احمدی‌نژاد، ما بسیجی‌ها به دستور امام به سوریه رفتیم. ما فدای امام هستیم. ما منتظر ایم امام دستور بفرمایند شما و قبیله دزدتون را هم به دنیای دیگر بفرستیم.

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

با سلام به خدمت شما وبلاگ دار محترم
خواهشی از شما دارم لطفا از وبلاگ من دیدن کنید
و اگر امکان داره با من تبادل لینک کنید توجه داشته باشید که تبادل لینک بسیار سریع انجام می شود .
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دوست عزیز با سلام ودرود
خیلی وقتت نمیگیرم.اگه به موسیقی اصیل وسنتی قدیمی علاقه داری وخواهان خریدمجموعه های بی نظیر وکمیاب با قیمت مناسب هستی به وبلاگ " آواهای ماندگار" حتما یه سری بزن واز آرشیو موجود وقیمت آنها دیدن بفرمایید,خوشحال میشم.درصورتی که علاقه به تبادل لینک هم دارید توی نظراتم بهم اطلاع بدین.
با سپاس فراوان

 --------------------------------------------------------------------------------------------------------------

و این داستان همچنان ادامه دارد...

گرم لای صخره ها ،  آب بود


بعد از بیست ساعت سیگار نکشیدن ، در راه بودن ،   پاهات ورم کرده ، تو ورم نداری از درون خالی شده ای ، آبها بار دیگر تو را بردند و این بار تو ماندی، زیر خزه ها ، زیر شکم سفره ماهی ها، لای چنگال خرچنگ ها، توی سوراخ حلزونها و رنگها آتشت زدند .

بازم رسیدی توی شهری که دوستش نداری ولی باید باهاش کنار بیای ، دوباره ، شلوغی ، اضطراب ، تنهایی های ته کشیده وآپارتمان سفید پرشده از اشیاء. سیگار می کشی ، پر دود، پشت سرهم ، انتظار برای چیزیهای که دوستشون داری اما نیستد برای کسایی که هرگز نیستندو نمی یان

دوباره باید بنویسی ، جریان بشه ،جاری بره بچسبه تو روزنامه ها ، اسمت بخوره یا نخوره؟

 بعد خودت  تو خودت جمع شی ، وقت بگذره، پولها یک روزی ازماه های آینده واریزشن به حسابت . بری سوپر خرید کنی ، آبمیوه دستمال توالت، نون تست، پنیر، کیک خانواده با طعم کاکائو. قهوه  ، نودل سیزیحات ، نسکافه و...

خودت بهتر از دیگران می دونی که این زندگی مطلوبت نیست ،پس چرا  به این نوع رندگی ادامه می دی بازم...

این سفرعجیب تر از اونی  بود که فکر می کردم من در این سفر رئالیسم جادویی رو از نردیک  دیدم و با انسانهایی مواجه شدم که دوست داشتنی و  فوق العاده  بودند ، یک قاچاقی 32 ساله که فیلسوف و نویسنده  بزرگی بود بدون این که کتابی چاپ کرده باشه، تمام داستانهای عجیبش رو  برام از برخووند ،اون الان سالهاست که  دیگه قاچاق نمی کنه وفقط می نویسه وکتاب می خوونه، با بچه های مهربونی آشنا شدم که درکنار روزمره ترین روزهای زندگی، بدون هیچ ادعا و پز روشنفکری ،آوانگارد ترین و مدرن ترین افکار رو داشتند .  من در کلبه ای وسط نخلها  خوابیدم که همه تکه های اون یک هنر دستی بود و با دستای این بچه ها ساخته شده بود  کلبه ای که با خاکهای رنگی  ساخته بودنش و با بشکه براش بخاری دیواری گذوشته بودن ، در دستشویی صورتم رو شستم که یک هاون سوراخ شده قدیمی بود و در چشمه آب گرمی خودم رو شستم که قزل آلا ها ی کوچولو از لای پاهام رد می شدند و خرچنگها اصرار داشتند خلاف جهت آب از دیواره های لیز صخره های آبشار بالا برن ،  دلفینهایی رو  دیدم که با جیغشون وسط دریا بامن حرف زدند و سفره ماهی های که بهم گفتند زندگی مثل شکم ما گاهی نرم و مثل پشت ما گاهی سفته ،

 من دریایی رو دیدم که از لای صخره های  غریب یک کوه قرمز  بود و سبز و سیاه  و از کنار ساحل آبی وبی قرار

 توی این  روز بارون بود و تنهایی دوست داشتنی خودم با درونی که مدتها بود توی هیا هوی تیتر ها گمش کرده بودم ، دریایی عظیم  بود با  هراسی دوست داشتنی که قایق ما رو برد، در سکوت و شب  و فردا من در جای دیگری وسط یک نخلستان توی یک کلبه  با ساده ترین ابزار دم دستی، مدرن ترین هنر ها رو دیدم و فهمیدم پست مدرنی که همه شعارش رو می دیم می تونه توی یک آبادی کنار یک آبشار ، روی شاخه های درخت افسانه ای قاصدک و توی دویدن ماهی ها وسط چشمه آب گرم شکل بگیره ،درخت عجیب قاصدک  که فقط توی قصه ها شناخته بودمش، مرد بومی به من گفت  اون واقعیه ومن

می توونم با کندن گلی از اون آرزو کنم  و برای کسی که دوستش دارم وازم دوره پیغامی بفرستم.

من آرزو کردم و گل کوچکی چیدم و در کوله پشتی گذاشتم ، مرد گفت پیغامت ارسال شد.

آرزو کردم : کاش اینجا بودی تا ببینی هنوز هم چیزهای قشنگی برای زندگی کردن در این کشور وجود دارد...

بی ربط برای مجله


هیچی توی این  شهر درست نمی شه ، تنها دلمون خوشه  که  یک مشت دونه براق تا ته  نا پیدامون برق می زنن،باید دلمون رو خوش کنیم ،بی خوابی ،ستاره ها  که از زمین به آسمون رسیدن.

دوده !دوده ! دلم دود شد،ابر بارور راهشو کج کرد برگشت روسیه ،از وقتی اومدیم توی این خونه ازش خبری ندارم ،مرده شور دندای ردیفشو ببرن مثل لبه این بالکن صاف ومسخره است.

دلم خوشه که پنجره خونه  ام دو جداره است یک جدار منم وجدار دیگری آدمهایی که حوصله حرف زدن با دستاشون رو ندارن ،دستام  خاک گرفته ، اینجا چقدر خاک گرفته دیروز نبود که دستمال روی جدار داخلیش کشیدم ؟ پشت این پنجره دو جداره یک کبوتر فضله کرده و یک کبوترم تو بالکن بغل لونه...

امشب باد نمی یاد اما سرده ،چراغهای این مستراح تا صبح روشنه ، روش نوشتن عمومی اما زنونه نیست چون فقط  کارگرای افغانی می رن توش،اونا فقط نصفه شبا شاشون می گیره ،می شمارمشون ،از ساعت 12 تا 3 صبح  پنج نفر رفتن توش و لفتش دادن . من داشتم روی شیشه با دستمام حرف می زدم و اونا لای انگشتای من توی تاریکی شب می اومدن و می رفتن اون تو و می شاشیدن .
شاشیدم به این شهر که چراغهاش هم کم سو شدن،سردمه چرا نمی یایی؟من دنبال شلوار جین همه خیابون رو دور زدم تو نیومدی و من رفتم توی کافه «طعمی» یک ظرف سالاد با طعم روغن زیتون و سس مایونز خوردم، برای خودم شعر خوندم و یک آروغ جانانه  زدم روش...

 شلوارت جین نبود،این دفعه درست حدس نزدم ،دویست ششت هم جیپ قرمز شده بود با یک چادر قهو ای روش ،«خیلی جدی گرفتی ، پولات رو جمع کن ! »این آخرین دیالوگ من پشت اون تلفن احمقانه بود.

امشبم سرده ، مثل شبهای ترسناک بچگی که تا صبح صدای باد می اومد،بی خوابی،من خوابم نمی برم،از این لامپای کم مصرف بدم می یاد،مثل قارچ تو خونه ها رشد می کنن بدون این که برق بزنن. بی تفاوت مثل همه مردم این شهر فقط روشن و خاموش می شن،یکنواخت ...

 تو ترافیک بودم که زنگ زدی گفتی سر چهار راه منتظر باش تا برسم . کجا؟

 بارون از کجا خریدن؟چرا این قدر خلاصه بود و بی خاصیت،سدیمش بالارفته،مثل نور این چراغ خواب که داره روی پرده های نارنجی راه  می ره و  توی صورت من می خندن .

 منتظرت بودم که  فکر کردم یک نابغه ام چون راننده تاکسی و مسافراشمثل شیشه  شدن و از دهن تا معقدشون رو دیدم ،روده ها توی هم راه راه پیش می رفتن  بدون چهاراه ، و تهش به یک سفیدی می رسید و بعدم خلاء بو گندو سیاه.

 بخند حق داری یک چها راه توی زندگی تو اثر نداره  توی زندگی منم ، فقط باید به انداره نیم ساعت دور بزنی همه دور برگردونا رو ، من کفش کتونی پامه و تو داری از توی ماشین به پای پر از چکمه زل می زنی .

 یک بار دیگه باید دستمال بکشم تا تموم این سیاهی ها از روی شیشه پاک بشن تا بتوونم تعداد پشت بومهایپر از بشقاب رو حدس بزنم.

دروغ نگو تو سر چهاررا ه دوم پیچیدی ، من داشتم یخ می زدم و دلم خوش بود که قراره بارون بیاد ،چشام می سوخت  و همه ماشین ها رو دویست و شش طوسی می دیدم ،همیشه سر اون چهار راه که می رسم چشمام می سوزه ،«آلودگی هوا ! » ،ربطی  نداره  خودم می دونم دردم چیه؟ انگار ابرا اخته شدن مثل چشمای من. گفت می خوان ابر بارور بخرن، چشمای من چطوری نو می شن،باید لنز بگذارم یا با اشک مصنوعی بارورشون کنم . یک مداد سیاه بکشم توش تا ته فشار بدم شاید...

سیگاربهمن نمی کشه ، فقط وینستون، گفت از کجا شروع کنیم؟گفتم از متن های خنده دار سه سال پیش، چای اول ، راحت رفت پایین .دومین چایی و سومی که با کیک بود ، شاش گرفت ، زیبپ شلوارش باز نمی شد،با زور بازش کرد ...

دیگه چایی نخورد ،حالم از همه چایی های عطری بهم می خوره ، از بچگی این طوری بودم از شلوار راه راه هم بدم می یاد ، دیگه این عطر رو نزن ، من رو یاد بچگیم می ندازه و اون شبهای بادی  سرد ...

«این شهر درست شدنی نیست پا شو بیا کلم آباد استامبول از اونجا می تونی بری عضو U.N بشی اون وقت یک  فکری برای تخمکهای هدر رفته ات هم می کنیم .»

چرا دارم این شیشه رو پاک می کنم ؟ من که دیگه موندنی نیستم،  می خوام برم اون ور شهر لای اون ستاره های بلند ته پنجره ،  روی کوه یک خونه کوچولو بگیرم ، شعر بنویسم و به «آب نبات برفی » فکر کنم و کامنتهای عاشقانه اش .

وبلاگت رو دیگه به روز نکن این رو یک حسادت زنانه داره بهم نهیب می زنه ، آدم  برفی  خیلی اسم مسخره ایه ، سالا د فصل بهتر بود؟ اون موقع رابطه امون هم بهتر بود؟  حالا می فهم چرا دیگه جین نمی پوشی و اصرار داری با شلوار کتون بری سر کار . از بیرون صدا اومد ،افغانی های دارن چیکار می کنن؟، بالکن داره می ترکه مثل این شکم من! گفت:« توالت خرابه  یک افغانی بیار 20 تومن بده  دوغاب بریزه» ،گفتم «چقدر می ری توالت ،نرو تو، همه گه ها می ریزه رو سر ملت !»   یک ساله همه چیز رو دارم می ریزم  توی دلم . بهم گفت باید بی خیال طرحهای قدیمی شیم ، گه بگیرن این زندگی رو،  یک ماه روی طرح شلوارراه راه کار می کنم و مجبورم  هی عق بزنم و قورت بدم تا روی دیوار نریزه .

وقتی از واقعیت حرف می زنی ،حالم بد می شه  و سرم جوش می زنه ، دلم می خواد بازم بهم دروغ بگی و  سر چهار راه دوم بپیچی ، دلم نمی خوام  برم استرالیا ، می گن کانادا بهتره ، همیشه سرده اما  باد زیاد نمی یاد ، همه شلوار کبریتی ساده  با راه ریز و کاپشن سیاه  ساده می پوشن ...

«تو کجا رفتی ؟  چهار راه اول ، چهار راه دوم نه ؟!»...« کتونی نه چکمه ... بارونی نیست ، همیشه پیش بینی ها درست درنمی یاد ... مخصو صا این روزا ... تو این شهر...  بارون !؟ هه» کجایی؟ فکر کنم توهنوزدویست وشش داری و یک حساب بانکی خالی ...


رو موکت ولو شدم ، سردمه ، صبح  ، شب ، چهارراه ، راه راه ، توالت، شاش ، دوغاب، خواب ، بی خوابی ، استامبول، آلمان، کلاس زبان ایتالیایی ، استرالیا ، کبریتی ، کانادا ، سیاه ،کاپشن ساده، چقدر دلم برات تنگ شده...

گوشیم کجاست؟ ،داره صبح می شه  : «مشترک مورد نظر...»

دندان ماهی در خوابهای برفی


با گله گرد و شکم بر آمده  می خوای خودت رو امیدوار کنی ،  با پاهای کشده از باسن تا مچ پا، همیشه  از پشت درباره ات قضاوت می کنن ، صورتی که می خنده، گریه می کنه یا با اخم و خشم تو را از خودت می رونه ...

«شعرهای بودا رو بخوون  تا بعد از چند روز به خوابت بیاد ، اونوقت چشم سومت باز می شه و جهان  راهش رو بهت نشون می ده ...»

راه همه کتاب فروشی ها رو خوب بلدم ، اما وقتی می رم سراغشون ، اونا  زود تراز همیشه تعطیل شدن وهوا بیش از همیشه گرم و سرد ه...

« بودا یک شب به خواب تو می یاد ، اگه ازت خوشش اومد  تو به ...» دیشب بهترین لباس خوابم رو پوشیدم ، ادکلن  زدم و با آرایش به رختخواب رفتم ،شعرهای بودا  رونخووندم اما او به خوابم  اومد  با موهای بلندی که به زمین رسیده بود، ،بودای من با بودای  همه  فرق می کنه،   اوبه جای  کله، چشماش گرده  و... یک دندون طلا داره که وقتی می خندید شبیه مس می شه  بودا وسط خوابم لبخند مسی زد و رفت« تا فردا...»

 فردا که امروز بود تا شب برای من هیچ آرامشی نداشت ، برف بدون مقدمه می بارید ومن  بدون هیچ تشریفاتی به رختخواب رفتم و فکرکردم امشب هم بازهم خوابش رو می بینم ؟

دست کشید رو شکمش که حالا مثل شکم بودا گرد شده بود، گفت :«اسمت رو می گذارم  یک چیزی شبیه یک کسی  توی این جهان تا  با کلمات بازی کنی و عاشق بشی و من امید وار  برای این که بتوونم فکر کنم به تو و دست گلی که توی اون شب برفی به آب دادم . »من همه چیز رو شنیدم از توی رحمش وقتی یک توده خونی بودم واون فکر می کرد اشتباه کرده توی اون شب برفی...

مادرم هر هر وقت که شعر می خوونه احساس آرامش  می کنه و از یک شب برفی حرف می زنه  تا من  بتوونم سر فرصت  خطهای صورتش رو که مثل خطهای  دفتر خاطراتم ،بشمارم ، او 50 سالگی یائسه شد و  در حالی که  بدنش از  نداشتن  ویتامین E گرگرفته بود، بی خواب توی خونه راه می رفت و به بودا فکر نمی کرد. بودا هیچ وقت به خواب مادرم نیومد.

  من خوابش رو دیدم او عینک زده بود و برام از داستانهای هزار و یکشب صحبت کرد و من لابه لای حرفاش دنبال خودم گشتم « از من خوشش می یاد ؟» ،بازهم خیال کردم تا به آرامش برسم.

من 30 ساله یا  ئسه شدم  هیچوقت ویتامین E  نخوردم  و بودا به خوابم اومد ؛ توی ایون  امارت کنار اقیانوس نشسته  بود،  اقیانوس بزرگ که تا زانوی من بیشتر نمی رسید و من تا آسمان سالها فاصله داشتم.

بودا من رو دید زد و پاهام روی صخره ها به سوی معبد مفرغی جلو رفت. من داشتم خواب می دیدم با او همه گذشته ها  رو در شکل مادربزرگهای مرده ومعشوق سرطانی اشون که  روی  صخره های کنار اقیانوس نشسته بودن و به موجها  نگاه می کردن

که چقدر خروشان به آرامش می رسن ...

مارهای توی خواب من هم  از آرامش صحبت می کردن  اونا مثل شهرزاد هر شب یک داستانی رو برای من رقم می زدند تا من آروم بشم  و دیگه به صخره ها  گبرندهم که چند تا گذشته رو روی خودشون جا دادن ،  اونا از توی آب دور رانای من می پیچیدن و حرف می زدند.  وبرام  داستان یاسئه ای را می گفتند که تا آخر عمر باکره موند.

من خیال کردم و دوباره  باکره شدم  اما مارها  قصه اشون رو تموم نکردن و تا بالای بدن من پیش رفتن .. بودا  سعی کرد به خوابم بیاد  و این بار من رو از جهانی که با اقیانوس وموجوداتش ساخته بودم   دور کنه  اون به من یک معبد مفرغی پشت صخره ها  نشون داد ، من به همه چیز پشت کردم  و او فقط پشت من رو دید ، ازباسن تا پشت مچ پام رو ومن حس کردم دوباره باکره شدم .

 این روزها جهان به انداره باسن بی  فرم من  مسخره شده و داره از گردی در میاد  از مچ پا تا نوک سر دارم تو ی اقیانوس شنا ور  می شم ، من میون دنیای ماهیها پهن شدم ، یک شاه ماهی  باهم  حرف زد و گفت:« چقدر مچ پاهات سفید ه؟  کجا با این عجله؟»

 اینا همه معجزه بودا بود؟ یک بار دیگه خیال کردم تا بتوونم فشار موجهای اقیانوس رو تحمل کنم. من سنگین شدم خیلی ،مثل مادرم که یک توده توی شکمش داشت و می خواست  اسمش یک چیزی شبیه یک کسی بگذاره که...

او لاغر بود وشکم گردنداشت تنها روی ایوان عمارتش نشسته بود، رد شدم از مقابلش و بازهم خیال کردم  « از من خوشش می یاد؟ تا به آرامش برسم؟»

عجله داشتم معبد مفرغی آخرین شانسه ، کوتاه میون اسمارتیزهای رنگی چسبیده به چمن ها، از صخره ها بالا رفتم ، بودا من رو درست ندید ،  دوباره خیال کردم و از مقابلش رد شدم مثل یک گذشته ،  مادرم همیشه عاشق  گذشته بود  پس به یک نیروی برتر  ایمان داشت  ، او    بودا رو  نمی دید و  اما می توونست همه چیز رو توی یک روز عوض کنه ، من با بودا حرف می زدم  آهسته در درونم   و به معبد مفرغی فکر می کردم . چون نمی خوام شبیه مادر م بشم.

بودا  به اتفاقی فکر کرد که مسیر خواب منو تغییر بده  و سرنوشتم رو از مادرم جدا کنه ، او بهم نگاه  کرد ،  اما لبخند زد من بشر نبودم ، بخشی از خواب هاش بود. اقیانوس به وسعت نگاهش  برام قابل  تحمل تر شد  تا جایی که  دیگه ماهی گزیدگی انگشتام  روحس نکردم .

پوست له شده پاهام میون دندونهای تیز ماهی های رد و بدل می شدن و صخره ها بهانه خوبی برای فشار مچ هام بر سختی راه بودن ، از صخره های کابوسهای  مادر بزرگ و بی خوابی های مادرم گذشتم.. مادر بزرگ سکوت کرده  بودو دیگه نگران یا ئسگی موروثیش نبود ، مادرم آرام خوابیده   بود و خواب گذشته های دور رو می دید و برای  توده توی شکمش  اسم می گذاشت؛از خوابهای مادرم بی توقف عبور  کردم  بودا درونم نشسته بود ، من یک عمارت بودم زیر آب،  ماهی ها به درونم رسیدن و...

« بودا یک شب به خواب تو می یاد ، اگه ازت خوشش اومد  تو به ...»

می خوام به آرامش برسم و از اقیانوس به آسمون  بالای سرم ماهی ها درونم نفوذ کرده اند، دارم تیکه تیکه می شم دستام  فرارمی کنن  عمارت من فرو می ریزه ، هر تیکه از دیوارم  در گوشه ای از اقیانوس شناوره

بودا از خواب  بیدار شد...

هایل هیتلر



با چمدانش توی یک کوپه نشسته بود وبه آب نبات چوبی شیرین فکر می کرد که باید زودتر تمام می شد ،نشده بود  با کیفی کوچک از کتاب ، مداد وساز دهنی .

مسیری که باید هر روزسپری می کرد، به نظر مادر و پدر برای آینده لازم  و واقعی است، معلمش از شتابی صحبت می کرد که ازپنجره  کوپه های قطار در حال گذر روبرو در مردمکهای چشمهای ترسناک می گذرد.

پسرک با دفتر مشقش صحبت می کرد و همه چیز یک علامت سوال بود برای کسانی که آن سو تر نشسته بودند و  فکر می کردند باید از همه چیز بپرسند و تعجب کنند.

ایستگاه اصلی ،پیاده شد بدون آب نبات شیرین،یک چیز مبهم بود؛ رویای داشتن یک جعبه رنگی . برای داشتنش باید هر روز  مشق اجباری می نوشت و به همه چیز پاسخ  مثبت می داد. مرتب کتابهای یکنواخت را ورق می زد تا یک روز  جعبه کاغذ پیچ شده بر روی میزش فریاد زد من اینجاهستم ، آفرین! که به حرفهای همه جز خودت گوش دادی .

******

این روزها ایستگاه ها، قطارها  وحتی مسافران شکل دیگری گرفته اند ،پسرک هم تغییر کرده ،قد بلند تر ، باهوش تر و کمی مردانه تر سوار قطار ها می شود ، قطار پشت قطار باید بزرگ شد مادر عاشق قطارهاست و مرتب می گوید مواظب باش از  یک ایستگاه جا نمانی!و پدر ذوق زده از بزرگ شدن پسرش حرف می زند که دیگر می تواند ایستگاه ها را بدون اشتباه طی کند وبه موقع به قطارها برسد. پسرک این روزها به جعبه  رنگی هم فکر می کند به ویژه وقتی صدای آکار دئون نواز در ایستگاه قطار می پیچد و پسر با او جا می ماند از سرعت های تحمیلی  ایستادن و رفتن .کیفش بزرگ تر شده با قفلهای فلزی و سگک های بزرگتر آهنی .

او گاهی به  عادت سوار شدن و پیاده شدن های هر روزه فکر می کند  وبه سگکهای فلزی ، دست می کشد بر سردی یک آهن و با فکر کردن به جعبه رنگی آرزو می کند.

یک صبح دیگر ،هوا مثل همیشه ، ایستگاه و عابرانش هم ، همه چیز با بزرگتر شدن همه چیز دیگر شلوغ شده ، پسرک  هم بزرگ شده ،با کوله،چمدان و قفلهای بزرگش...

بازهم قطار اما این بار با فاصله بیشتر ، جعبه وجودارد همین حوالی مثل یک رویا قابل توجه و دلگرم کننده است. کفشهایش هم بزرگ شده اند به تناسب آلت تناسلیش به اندازه چشمهایش. او این روزها به هیتلر  زیاد فکر می کند و با مادرش هم عقیده است که هیتلر یک هیولا بود وبه پدرش که همیشه از دندانهای هیولا صحبت می کند بر گردن ماریای زیبا ، به ماریا فکرمی کند و  زمان جویده شدن گردنش در میان دندانهای هیتلر نه هیولا.. چقدر شهوت دارد چشمهای تسلیم شده از سوزش دندانها بر گردن و حس داشتن یک جعبه رنگی موزیکال که هر وقت بخواهی بازش کنی تا به تو رویا بدهد :لا لا لالا هوهوهو

بوق قطارو نزدیک شدن به یک ایستگاه دیگر

تنش بوی عطر می دهد و لبهایش مزه آبنبات چوبی ، چقدر خوب است آدم بدون فکر کردن به ایستگاه ها در قطار لخت شود و با یک انسان دیگر عشقبازی کند بدون چمدان ، کفش ، کیف و لباس ،با جعبه ای که درش نیمه بازاست و بدون آن که داخلش را ببینی برای هر نفس نفس زدنت سوت بزند. «این کوپه متعلق به من است من .پسری  که آزادانه تنش را بر تن نرم دیگری می کشدو به هیتلرفکر می کند که حق داشت نسل کشی کند  چون عاشق خودش بود.»

،مادر بزرگ می گفت :«شنیدم هیتلر هم جعبه ای داشت که هیچکس جز خودش از درون آن خبر نداشت.» شاید  همه آرزوی داشتن چنین جعبه  ای را دارند؛ جعبه های مخروطی ، گرد، مکعبی ، دربسته و نامعلوم ،  اما این قدر  شتاب می کنند که گم  می شوند در پیچ ها و دویدن ریلهای قطار ، قبل از آن که خوب  از پنجره به بیرون نگاه کرده باشند.پس هرروز قطارهایشان راعوض می کنند ودر هر  ایستگاه مسخره ای  با لبخند از هم می پرسند:«آخرشه؟ »

شتاب ،شتاب ،شتاب ؛ پسرک با پاهایش قد می کشد و با  بالا رفتن سایز شلوارهایش صندلی قطارها خسته کننده تر  می شوند و به قطارهای جدید سریع سیر فکر می کند وگاهی هم  به هیتلرو جعبه ای که مادربزرگ درباره اش می گفت.

چمدانها هر روز تغییر می کنند ،با تعداد مسافرها هر روز بزرگتر می شوند با قفلهای عجیب آهنی به درجه محافظتشان  اضافه  می شود، به فراخورش انسانها  هم  بزرگتر می شوند با ترسها و احتیاط هایشان .پسربا کفشهای خیلی بزرگ که دیگر به چکمه های سیاه تبدیل شده در کوپه نشسته و رویای داشتن یک پیانو بزرگ در یک قطار را در سر می پروراند، به کفشهای هیتلرهم  فکر می کند و دیگر ازاو متنفر نیست و از چشمهای غضبناکش نمی ترسد، به سیبلهای براقش فکرمی کندوسوزاندن یهودیها.

دیگرقطارهای شهری ، بین شهری برای ،چمدانهای فلزی ، غیر فلزی ، خالی ،پر با قفلهای عجیب و بدون قفل هم برای تحمل کردن  این همه ایستگاه کافی نیست ، همه خسته شدیم اما بازهم ادامه می دهیم.

 ایستگاه پشت  ایستگاه ، پسرک حالا تنها به سرزمین های دیگر فکر می کند با چمدانی بزرگتر از قد خودش و یک پیانو کوچک دستی ، جعبه  رنگی سرجایش هست ، برای رسیدن بهآرزوها باید بیشتر خرج کرد، عتیقه فروش گفت:« فقط  این جعبه با ارزش است ، جعبه هیتلر بزرگ را خوب می خرم » مادر بزرگ گفت:« شنیدم هیتلر هم جعبه داشت، جعبه ای که  هر وقت دلش می گرفت یا برای معشوقه اش تنگ می شد  درش را بازمی کرد و به صدای آن گوش می داد ، جعبه ای که هیچکس جز خودش از درون آن خبر نداشت.»

عتیقه فروش در ش را بازکرد  سالهاست از جنگ جهانی دوم  می گذرد حالا دونفر دیگر غیر از هیتلر از درون  این جعبه خبر دارند ماهنوز از هیتلر حرف می زنیم و با یاد گاریهایش پول جمع می کنیم ، پسرک خلاف میلش جعبه را به عتیقه فروش  فروخت و پولش را شمرد و داخل چمدان گذاشت و قفل آهنی دیگری برای احتیاط بر درش زد، قطار بعدی ، چمدان سنگین سنگین شده ، در آینه قطار نگاه کرد اصلا شبیه هیتلرنبود برای رفتن به ایستگاه های بعدی پول لازم داشت و جعبه رنگی تنها رویایی بود که در واقعیت قیمت  داشت ،سواربر قطار بعدی خودش را به ریلها می سپارد،« اگر هیتلر هم زنده بودحتما  بازهم به تصاحب فکر می کرد و جعبه اش را می فروخت؟ » دستش را بر قفل آهنی چمدان گذاشت و بازهم به هیتلر فکر کرد.

ايستگاه اول

چمدان سنگین  باز شد، لباسهای نم کشیده همیشگی ، با چند کتاب و سی دی، ساعت شنی یادگاری کجاست؟ لای یک لباس زیر یا میان دستکشهای نرم جا گذاشته شده در خانه دوستی که روزنامه سبز برای هموطنانش در می آورد.  اینجا همه چیز مثل شن در ساعت فرو می ریزد.

ساعت 12 ظهر را پشت سر می گذارد، پیرمرد موفرفری دراز قد که تنها 27 یا 28 سال دارد ، با لباسهای عجیب ، چمدانی کوچک و عینکی بزرگتر از حجم صورتش منتظر می ماند .

 ایستگاه آخر نامعلوم . «قرار نیست اتفاقی بیافتد، قرارهم نبوده بیافتد ، کسی نمی آید وقرار هم نبوده که کسی  بیاید و...»

تماس تلفنی از روزهای گذشته تاریخ پیرمرد ، تنهایی پیچیده اش را در هم می پیچد و چمدانی که با حجم کوچکش سرشار از گذشته هایی کسالت آور روزمرگی و تنهایی است.

پیرمرد کوچولو لطفا سوار شو ، قطار منتظرت توست ، ایستگاه بعدی یکدیگر را می بینیم.

*****

 

قطار ، پیچ در پیچ، در پیچی گم می  شود ،« پی کو» همان پیرمرد بامزه 27 ساله یا 28 ساله ، با هر پیچ گم می شود در هراس پیچ های بعدی.

سرزمین کوه ها، جنگل ها ، بزرگراه ها و دهکده های پاییزی سبز اما یخ زده، در کوپه  یا شاید صندلی از یک قطار طولانی نشسته وفکر می کند به سهمی که  از این زمان در گذر نصیبش شده ؛ ساختمانهای بلند با تنهایی های طولانی مدت که دیگر طاقت فرساست.

 دفترچه یادادشت هم دیگر معنایی ندارد ؛ در شرایطی که قرار است تنها در 5 ساعت دیگر  با یک جهان تازه به او معنا دهند، تلفن های پیچ در پیچ ،خسته اش می کند ، پیچیده می شود در خودش .

استرس یا هیجان هرچی می خواهید اسمش را بگذارید ، باید منتظر بود، زمان می گذرد و پیچ تازه ای شایدهم راه تازه ای !

چکمه هایش سنگینی می کند بر حجم انگشتان کشیده پاهایش.

ایستگاه دوم

چکمه هایت را درآر، پا برهنه قدم بزن در حافظه  تاریخی که دیگر لازمش نداری .

پسرک کوچولوی موفرفری با چشمهای درشت قهوه ای که سیاه به نظر می رسد ، سوار شد، سازکوچکی دردست دارد: سلام

 متولد شدن اولین پرسشی است که همیشه بی جواب می ماند ، پسرک کوچولو آب نبات چوبی می خورد بدون هیچ دغدغه خاصی ،آب نبات چوبیش کوچک و کوچک تر می شود و قطار جلو می رود و پسرک موفرفری بامزه بزرگ و بزرگتر می شود ، سازش را درشکمش پنهان و به آسمان آبی بیرون از قطار که ابری ست ، نگاه می کند .

  کلاس کوچک موسیقی ، دلش یک ارگ می خواست و تنها او بود  که بدون سازهم خوب یاد می گرفت و می نواخت . 

                                                        ******

ایستگاه سوم

  برای او همه چیز از بوسیدن شروع نشد، تازه سبیلهای کوچکی بر پوستش سایه انداخته بود که فکر کرد به یک موجود دیگر، موجودی  که همیشه پنهان ماند در درونش .  برای او همه دخترها یک شکل بودند، شکلهایی رنگارنگ با یک فکر واحد، تن گرمشان لذت دیگری داشت. گاهی فکر می کرد برای همخوابگی جنسهای خوبی هستند .

دخترک سوار شد با ژاکت قرمز و چکمه های قهوه ای لژدار ، چشمهای روشن یا تیره اش مبهوت بود، کنارش نشست ، تازه داشت  تنش داغ می شد که نگاهش در جنگلهای روبروحل شد.

15 سالگی یا شاید کمی بیشتر ، تجربه کردن های مداوم و کوتاه درحد خیال یا رویا، «تو همه نامهایی و هیچ یک از نامها» فکر می کند؛ اوکتاویوپاز اولین بار برای معشوقه اش نوشت.

سالهایی تجربه کردن های تنهایی در بزرگترین و بی خاصیت ترین شهرهاي دنيا و حرف زدن با عجيب ترين زبانهاي دنيا...

 تجربه و تجربه های دیگر، سالهایی که خیلی زود برایش تمام شدند، در خانه ای میان میدان مرکزی شهر با راه های که هرکدام به یک سو می رفت، موسیقی  وجذ ابیت هایش ، شعر و انکارهایش ، رمانها و داستانها که آینده را برای او رقم زدند.

پیرزن مو قرمز بامزه ، لبخند زد به صورت کشیده و چشمهای گرد و تنهای پسرک پیر ! دخترک جوان بغل دستی خوابید...

  در کیف دستیت دنبال چه مي گردي ؟  نمی داند؟ شاید گرمایی غریزی گم شده ات . يا تلفن همراهت.

 تلفن همراهش زنگ خورد؛تلفن های ناکام  کسی که می تواند فعلا به حس درونیشی  اعتماد کند.

همه چیز می دود سریع ،اینجا جهان دیگری است از یک کشور که خود کشوری است از جهان. سرفه های کش دار پسرک.  به مرز  نزدیک  می شود.

 

دیروز از قطار جا ماند و امروزجا می ماند از درختها، دشتها ، ساختمانها و جاده ها و شهر هایی که در بیرون این کوپه می دوند تا به جایی نامعلوم بروند. کجا؟ هیچ کس  خبر ندارد بازی  جاماندن ها از دیروز شروع شده و ادامه دارد، چه بازی کسلی ؟

قرار نیست اتفاقی بیافتد...

 

 ایستگاه چهارم

 

همه  چیز کوچک شده برایم  تغییر چیزی که همیشه با زمان  از راه می رسد. مرد بلند قامت ، لبخند نخودی زد، کوتاه .

 به نظر می آید هیچ وقت حوصله خندیدن ندارد،  قاشقی فلزی  عجیب با بند چرمی قهوه ای بر گردنش تکان می خورد. برو این طرف تر کمی جا می خواهم ...

 

از کفشهای لنگه به لنگه و لباسهای ورارنه و پاره  تغییر شروع شد بعد به دخترهای مامانی کشیده شد ،هرکدام ملوس و دوست داشتنی می آمدند و خسته کننده و ملال آور  می رفتند .موزیک  جذابی در گوشش پیچیده،تحول  حرف تازه ای بود در این سالها که با نتها  می آید و می رود.

هیچ چیز راضی کننده نیست ، نبود  باید پیاده  شود ، قبلا هم این کار را کرده بود، تا قطار بعدی از راه برسد کجا ؟ نامعلوم!

ایستگاه آخر

همیشه ریلهای موازی حرفهای عجیب برای گفتن دارند: رفتن، زمان می دود ، بی صبرانه ، دویدن فراتر از زمان ،باهم بودن و به هم نرسیدن و بی پایانی ، کسی چه می داند  ایستگاه آخر کجاست ؟ تا 3 ساعت دیگر بخش کوچکی فقط،  یک توقف ساده از زندگی معلوم می شود ، قرار نیست اتفاق بیافتد ،منتظرت نیست ، منتظرش نباش!

 پیچی دیگر وپیر مرد 28 ساله  فکر می کند به خوشبختی آدمهایی که در ایستگاه های قبلی به مقصدشان رسیدند ، برای خوشبخت شدن باید به یک ایستگاه فکر کرد.

 او به انگشتهای دراز دستش نگاه کرد به تابش نور آفتاب که در میان سفیدی آن محو شده بود،در صندلیش جابجا شد و زیر لب گفت: سرده اینجا... همین...

همه چیز را به زمان بسپار پیر مرد کوچولو ! هیچ وقت  ایستگاه آخری وجود ندارد.

پنجه های مهربون

پنجه هایی که به قول او مهربون هستن و قشنگ می نویسن! اما برای خودم این روزها فقط یک ابزار شدن  برای لمس  کلیدهای حروف  کیبورد سیاه کامپیوتر، امشب وقتی خسته اومدم خوونه ،  دلگیر روی کاناپه چمبره زده بود، تنها، فکرکنم گریه هم کرده بود! بی اعتنا بودم ، این قدر که به قهوه جوش و خوردن یک فنجون قهوه  فکر می کردم اونو  ندیدم، مث خودم که  دوباره مدتیه نمی بینمش. پاکت خریدو بهش دادم ، رفتم  پای این ماسماسک  طوسی تا دوباره صفحه وردو بازکنم و تکرار کنم نوشتن همیشگی  مسخره رو ، با یک بغض خفه تو گلو گفت:  مرسی این جورابای  قرمز رو برای من خریدی ، گفتم:نه !  برای خودم خریدم ولی خوشت اومده مال تو، براش یک شکلات خریده بودم، طبق عادت همیشگی  از دوران نوجوونی که هروقت  از مدرسه برمی گشتم برای خواهرکوچیکه یک  شکلات یا آب نبات چوبی می خریدم.  بهش دادم ، گفتم  : بیا این مال تو...  گفت: این قدر از صبح پای این کامپیوتر می شینی که  تبدیل شدی به یک ماشین بی احساس ! تعجب کردم، گفت: من دلم تنگ شده برای نوازشات و مهربونی هات، امروز همش منتظر بودم بیای خونه و بغلم کنم .

بغلش کردم اما خسته بودم ُ بوسیدن ها و نوازش هام هم   مثل  سفتی این کیبورد ،سخت بود و بدون انرژی ... با خودم فکر کردم چقدر کار دارم؟   گفت: پاییز خیلی دلگیره، گفتم : اگه کاری نداشته باشی و تو آپارتمان بشینی ، زندگی  غیر سگی  بدون دغدغه ،همه چیز دلگیر و خسته کننده است.

دغدغه ، دغدغه های مسخره ! گفتم: حالا فهمیدی عزیزم چرا این قدر  بایدکار کنم، باید با کار کردن فراموش کنیم دلتنگی هامون رو  توی این عصر تنهایی!

دغدغه ؟  بهتر از روزمرگی برای من و این زندگی سگی . بدون دغدغه  خیلی سخت می گذره توی این  روزها  که تنهایی  دوست داشتنی ترین چیز ه! گفت : دستت رو بگذار رو صورتم  و یک کمی سرمم رو نوازش بده درد می کنه ، نوازشش دادم صورت نخودی وکشیده اش رو ماساژ دادم  اما با بی حوصلگی... گفت: قربون او دستات برم  که مهربونن و قشنگ می نویسن! گفتم: دستای مهربون؟! کدوم دست ، دستای خسته منو می گی ،این  انگشتاهایی که  این قدر با کامپیوتر ور رفته کج و کوله شده...

یادم اومد با همین انگشتای کج و کوله و دستهای کوچولو و متورمم ،چقدر بدنش رو لمس کردم و نوازش دادم توی روزهایی که این طور نمی گذشت با تنهایی...

کشیدم دستمو از رو سرش  درحالی که جورابای قرمز رو پوشیده و دراز کشیده بود رو کاناپه و اومدم سراغ کامپپوتر تا بکشم رو ی سرکیبورد سفت  تا بنویسم از حساهای  کج وکوله روزانه ام ُُصفحه ایمیل یاهو رو بازکردم ویواشکی  نوشتم: میس کالت رو دیدم عزیزم ُمجبور بودم  سایلنتت کنم، قلب تپید و قتی از تو آشپزخونه صدام زد،چای یا قهوه عزیزم ... رفتم سراغ گوشی  مشکی تنهایی که اوفتاده بود روی میز ناهارخوری ،گفتم قهوه بهتره! و کلید اونوهم فشار دادم  ، نرم بود و مهربون ... صدا اومد :عزیزم ،سلام...

قهوه رو خوردم با عجله، گفت: بیا باهم  فیلم ببینیم، گفتم، نمی توونم، کاردارم باید یک کاری رو  فردا تحویل بدم،  بی اعتنا رفت جلوی آینه عکس لباس خوابشو توی نور آینه دیدم که با رنگ جورابهای قرمزش  ست شده بود...

 صداش پیچیده  بود توی اتاق ، اتاقی که دیگر یک اتاق خواب نیست و اتاق کارشده با یک میز بزرگ کامپیوتر ، سکوت کرده بود بیرون اتاق  و  توی سکوت این اتاق تنها  از توی اون صدای موسیقی تایپ کامپیوتر و موزیکهای  عاشقانه ساکسیفون شنیده می شد ومی رقصیدند انگشتای کج من با  خاطره های این صداها  روی پیست کیبورد تا خاطره ای  رو بنویسند برای کسی که نمی دونستم کیه ؟

می نوشتم برای چشمهایی که  فقط می دونستم زیبا هستن و نور رو هم صدا می بینن. توی خودم اعتراف کردم: دلم برای بوسیدن این چشما ها  بی تابه...

نوشتم: پنجه هام دیگه یاری نوشتن ندارن،اما برای تو حس دیگه ای داره این نوشتن ...

اومی گفت: تو همیشه باید عاشق بشی تا بتوونی بنویسی .گفتم :  برای توهم  یک روزهایی خیلی  قشنگ می نوشتم .

اما او گفت: همه وقتی می نویسن  می خوان از کلمه به احساس برسن اما تو ازاحساس  به کلمه  می رسی!  

 بهش گفتم :من تنها   برای دو کار انتخاب شده ام ،  نویسندگی  و عاشقی کردن...

 روی سند کیلیک کردم. میل شد به آدرس ناشناخته ای  که مدتها بود عاشقش بودم ولی هیچگاه ندیده بودمش ...

از توی هال صدا زد:عزیزم شام آماده اس ،می یایی باهم شام بخوریم ...

سیر بودم و گرسنه ،سیر از خوردن شامهای تکراری در زیر نور آباژور با کوکا واخبار تکرای کانالهای سیاسی ماهواره  و گرسنه  خوردن شامی متفاوت ، تنها ، توی اتاق خوابی که دیگر اتاق کار شده بود ، روی میز تحریر ، بدون بشقاب و قاشق و همزمان با چک کردن  میل یاهو

اما گفتم: مرسی اومدم ....

کمدی های سیگار در قوطی آبمبیوه واین شاید یک کمی خاکستری باشه!

 

سیگار را در زیر سیگاری له می کنی ، با فشار ، زندگی برایت کوچک می شود و خاطرات گذشته دور . خاکستر روی لباست می ریزد.

 او عادت داشت سیگارش را تا ته بکشد، زندگی را خیلی جدی نمی گرفت و ته سیگار  له  شده را، تو زندگی را کمی جدی تر می بینی و سیگارت را هنوز به ته نرسیده خاموش می کنی .

«چیزی را که دوست داری این طور له نکن» او می گفت، کسی که زندگی را جدی نمی گرفت، نمی گفت ،دوست دیگری به تو گفت. همانی که کمی جدی تر بود، دکترای ورزش داشت و در دانشگاه فیزیولوژی درس می داد.

 سیگار را له کردی با فشار ،نمی خواهی زندگی را جدی بگیری اما این بخش را ، له کردن همه چیز هایی که دوست داری ،برات خیلی جدی  شده!مثل هم هستند ، هم دود دارند و هم لذت، او را  می گویم  ، تو را هم و تمام این سیگارهای نفله را ،زیر سیگاری پر شده از لذت خاکستری ، گذشته های دور و نزدیک ، گاهی نزدیک می شوند و گاهی دور .

 عادت همیشگیش بود با عجله  می  آمد  زیر سیگاریت را خالی  می کرد  و بعد دوباره آن را پر می کرد از ته سیگارهای بعدی .

تو همه ته سیگارهایش را در یک قوطی آب میوه  می ریختی ، او نمی فهمید چرا؟ فقط  می گفت :دیوانه!

هر وقت می خواستی به قوطی آیمیوه لم داده بالای اجاق گاز نگاه می کردی و  بی اختیار قهقهه می زدی به زندگی که دیگر جدی نبود،ته   سیگارها را می شمردی به تعداد خاطره هایی که باهم داشتنید ،کوچک و با مزه بودند.

او رفت ، شتاب زده و  کوتاه ، مثل ته سیگارهای کوچک ،زیر سیگاری که قبل از رفتن با شتاب خالیشان کرد.

                                                           ......... 

تو پشت میز همیشگی نشسته ای ، موسیقی گیتار برقی  را به آرامی گوش می دهی ، مثل یک آهنگ ساده پیانو، من از در بیرون می روم با کفشهای لنگه به لنگه و سیگار کوچکی بر لب ، شاید دیگر همدیگر را نبینیم، زیر سیگاری را قبل از رفتن خالی کردم، تو خاکسترها را از لباست پاک کردی و ته سیگار ها را دزدیدی تا  در قوطی بریزی ، دیگر جایی برای کمدی های تازه زندگی در قوطی نمانده ، تلفن را برمی داری به سوپر سر خیابان زنگ  می زنی  تا  آبمیوه همیشگی را سفارش دهی این بار یک عدد فقط برای خودت ،تلفنت بی پاسخ می ماند، من رفته ام ،شاید برگردم ، فقط یک  احتمال ضعیف این را به تو می گوید. منتظر صدای فروشنده از آن سوی تلفن هستی  ، من از سوپر سر خیابان می گذرم ،  صدای تلفنش  را می شنوم ،فروشنده بی اعتنا  در حال سیگار کشیدن ،  نگاه می کند به من نه ،به دود سیگاری که به سمت من می آید...

 

 

عالم عروسکی

 

نشسته بود نیم خیز بر روی قفسه،سنگین بود حجم تنهایی ؛ عروسک هم عالمی دارد!

امروز آمد، منتظرش بودی همه روزهای قبل را، بغلت کرد، گرم بود،سه روز دیگر گذشت ، تنهایی ، نشسته ام نیم خیز بر روی کمد تا بیاید بازی کند با موهایم،چشمهایم، لبهایم ؛ برایم شعر زمزمه کند، ساعت از 4 نیمه شب گذشته بود، زنگ زد، زنگ زدم در تنهایی که همیشه برایم می گذارد، می رود، جوابش را ندادم ...

 این بار هوس بازی با تو را کرده، خرگوشی نرم ،بغلت می کند، خوش گذشت جای دندانهایش بر گوشت مانده !

منتظرم، مدتی است نیامده، دلش  را با اسباب بازی های کوکی خوش کرده، خسته ام،بازی کی شروع می شود...

عروسک نبودن چه عالمی دارد، بازی کن با موهایم، با دستهایی که برای تو جا به جا می شود، با بدنی از چربی پلاستیکی و خالکوبهایی خط خطی یک خودکار بیک! 

گفت :خسته شدم از عروسک بودن، عروسک بازی ، خسته ام از بازی های عروسکی و رفت و آمدهای هراز گاهی تو ،جایم را عوض کن ! حداقل از قفسه بردار مرا، به  اتاق نشیمنت ببر!

 بازی را عوض کردی با بستن یک سربندی بر سر عروسک ، دستهایم را کندی و جای آن یک ملاقه گذاشتی ، موهایم را با تیغ ذره ذره کردی و چشمهایم را در آوردی تا در حفره اش انگشت کنی ، نرم  و ساکت ، ساکت نشستم، نگاهت کردم...

نگاهش کردی ، با همان حفره های ساده  که دیگر اسمش چشم نیست ، چند روز گذشته ؟ من همیشه خواب می بینم ، خواب تورا و تو میان خوابهایم زنگ می زنی ، پاسخی نمی شنوی ، ساعت از چهار گذشته بود، عروسک خواب می دید، خواب شمعهایی که برایش روشن کرده بودی و شرابی که به سلامتیش خوردی ! در رقص سفید پرده ها و بوسه ها!

 مرور می کند عروسک، آخرین تاریخی را که باهم بازی کردید، آن روز قرار بود به جای قفسه  برای همیشه به تختخوابت بیاید و برایش شعر نجوا کنی ...

قفس شده  این قفسه، دیگر جای برای ماندن نیست، عروسک می خواهد از طبقه ای به طبقه دیگر کوچ کند، دست دیگری  می آید ، جابه جایم کرد، گفتم: کاش یک خرگوش نرم بودم و به جای حفره خالی چشم ،  گوشهایی بلند ودندان هایی ردیف داشتم...

 

دست پیچ سیب زمینی با روغن شراکت

مدتی پیش ، با یک دوست روانشناس گفتگو می کردیم ، از روابط انسانها در جامعه بجران زده امروز ، از عشق و تعبیری که در دنیای امروز از آن می شود ، در باره  روابط عاشقانه عجیب و زیاده خواهی های انسان امروز در این روابط هم صحبت می کردیم، دوست من  با نگاه کاملا بالینی از تجاربی که از روان درمانی های خود به دست آورده بود می گفت و این روابط را توجیه می کرد ، من شگفت زده به ماهیت این روابط و خلأ های عاطفی این شکل ارتباط گرفتن به ویژه برای همجنسانم فکر می کردم! هرچند خیلی ها مانند من نمی توانند هیچگاه این روابط پیچیده را تجربه و در ک کنند اما  برای آن که بتوانیم راحت تر ادامه بدهیم زندگی در عصر بحرانی و حیرت انگیز امروز را ،باید مثل این دکتر روانشناس ، با نگاهی بالینی آن را در ذهنیت اخلاق گرای خود جای دهیم .

داستان مینی مال زیر ،بر اساس این هم صحبتی و پس از چند روز جدال ذهنییت اخلاق گرا با ذهنیت اخلاق گریز من شکل گرفت.

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دستت می سوزد، سیب زمینی داغ را پوست می کنم،ما می سوزیم، پوستش داغ است،  عادت کرده ایم ، باهم  می سوزیم، فکر می کنیم چقدر خوب بود  اگر ...

در آینه نگاه کردی ، اور ا نمی بینی ، ایستاده ام با چشمهای کبود از ضعف ، همه چیز مثل یک خواب بود، خوابی دروغ ، من  را می بینی در انتهای نگاه  کبودت، تو محو شدی ، هر دو در شگفتی این بازی مانده ایم، او برای هزارمین بار فریبمان داد.                                                    

قهوه را تلخ می نوشی ، با عجله، دانه های تندش را زیر دندانم می جوم سرد و بی حس، فنجانمان را می گیرد، ما خوشحالیم از این وقت گذرانی ، از دل بستن به دنیای متوهم ، او می گوید از روزگاری که شاید شیرین تکرار شود، تو می ترسی ، من  وهم می کنم، باور می کنیم ، پول می دهیم، و دلخوش از سرنوشت سیاه شده  بر دیوار سفید یک فنجان ، خانه اش را در بلندترین برج شهر ترک می کنیم . ما دوست داریم فریب بخوریم.

.سیگار را پک می زند ، می گوید« تو باش او هم باشد» پک می زنم به سیگارش ، تقسیم می کنم عشق را« شراکت جنسی چطوره است؟» تجربه نکرده ام! تجربه می کنی توهم مثل من اما ناآگاه ومن می دانم همه چیز را . گاهی می دانیم و گاهی نمی دانیم...

پرزهای لباسش بوی ترشیدگی می داد، تو گفتی سه بار لباسش را شسته ای ،من هر بار آن را بو می کنم ، تهوع می گیرم، از این همه شراکتی که ما  را به هم وصل کرده !

قانون هم به ما می گوید:«تو باش ،او هم باشد» قانون را باور نمی کنیم، دوست نداریم اما می پذیریم  چون هر دویمان دوستش داریم.

این چندمین بار است که با دیدن کفشهای پهن و بزرگ مردانه به رویا می رویم و دستی بزرگ حواله صورتمان می شود ، ورم  می کند نه از درد بلکه لذت تصاحبی که ناخودآگاه از سوزش سرانگشتان بر گونه هایمان احساس می شود.  تو شکل مادر بزرگم شده ای و من مثل تو خیال پردازی می کنم خودم را در ذهن او.

ملتهب ، آرام، بی صدا، و صبور می گذرم،  مجبوری تو نیز می گذری ، آرزوهایمان بزرگند اما کوچک می شویم وقتی او از ما می خواهد وما به تملکش در می آییم.                                           

سیب زمینی های داغ و داغ تر از آن لبهای ما که برهم با وحشت کشیده می شوند.دستمانم می سوزد زمانی که سرت را می گیرم ، از خجالت و شرم صورتمان لیز می خورد بر دانه های عرق. سرکشانه می بوسیم یکدیگر را .از راه می رسد متعجب نگاه می کند به فنجانهای نیم خورده، سیگارهای نیم سوخته و خوب می نگرد ،بدن برهنه ما را که در نور آباژور سرخ شده.

 سیب زمینی ها دیگر سرد شده اند، جای ناخن های من و تو بر پوستش حک شده ، پوست می کنیم همه را، نشاسته هایشان می لغزد بر دستمان ، می گوید:«عشق بازی با همجنس چطوره؟»

«همجنس» بر مغزم کوبیده می شود آوایش ، چشمان معصوم تو و جمله ای که همیشه می گفتی :« بهترین راه برای درک بی مهری و زندگی با روابط پیچیده اشان، باهم بودن است» ما باهم هستیم ، او برهنه می آید ، هر دویمان را می طلبد، چقدر بوی ترشیدگی می دهی همجنس من ! دلم پیچ می خورد، تو در دستش پیچ می خوری ، باور نمی کنم ، همه شگفت زده ایم از این شهوت زندگی ، سیب زمینی ها را له می کنم، تو فشارش می دهی ، آدمهایی که یک روزه عاشق می شوند و یک روزه فراموش می کنند ، چقدر می خندیم! شکل سیب زمینی شده ایم ، تو را می بوسم، او من را و تو ما را ، تخم مرغ را می شکنی ، همه چیز درهم شده ! به هم می زنم تخم مرغ ها را ، سیب زمینی و ادویه تند پیاز را، بهم می خورد پیچیدگی یک رابطه انسانی ، این تجربه نیست ، یک توهم است، یک شراکت ساده ازترکشهای بازی روانشناسانه ، تو از من شهوت نمی طلبی و من نیز از تو، ما عشق می خواهیم، همان عشقی که مادران مادرانمان به خاطرش تا آمدن « سوار» باکره می مانند ، برهنه می شدند تنها برای او که شبها در تاریکی اتاق عطرش می پیچید و درد می کشیدند تمام روز برای زایش در شب،  همان حس شیرینی که ما هربار  این روزها به سویش می رویم گم می شود درطمعهای پی در پی . می خواهم «دست پیچی» از سیب زمینی و پیاز درست کنم ،«دست پیچی »  پیچ در پیچ از تو ، از او ، از خودم، دریغ می کند، می بوسیش ، لبهایت بی پاسخ می ماند ، جا می مانیم در عصری که بحران تمام روابط انساهایش را گرفته  ، داغ داغ شده، «دست پیچ» پیچیده ات را بریز ، بدن شریکت می سوزد از داغی این روغن!

 

«ما به خرداد پرحادثه عادت داریم»

«ما به خرداد پرحادثه عادت داریم» ،ما  به روزهای پر حادثه عادت کرده ایم، ما به دروغ و تقلب هم عادت کرده ایم، ما به بی تفاوتی و بی خیالی هم داشیم عادت می کردیم ، هفته گذ شته بود که همین شعار را بر دیوارهای شهر نوشتیم و از حادثه های خرداد استقبال کردیم و در ته دلمان به فریب های رنگی دلخوش .

ما به همه چیز داریم عادت می کنیم به ضربه های سنگین  باتوم، به قمه های براق و بلند ، به چماق خوردن و به تماشای کتک خوردن هم نوعمان ، به فرار کردن و آتش زدن هم  .

 گناه ما خواستن ان چیزی است که همه مردم جهان دارند و ما از آن محروم مانده ایم! ما می خواهیم مثل بیشتر انسانها، آزاد زندگی کنیم و بدون فکر کردن و شنیدن داستانهای  سیاسی ، عشق بورزیم، زندگی کنیم و به ایده آلهای معمولی زندگیمان دلخوش باشیم.

 گناه ما نپذیرفتن جبری است که هرروزبه خوردمان  می دهند و ما باید تنها برای فکر و سلیقه چند نفر، آرام و بی صدا زندگی کنیم .

ما در این جهان بزرگ انسانهای تنهایی هستیم ، چون هنوزهم در عصرفناوری ، تلفن های همراهمان ناگهانی قطع می شوند، چون در عصر سرعت ، سرعتهای اینترنت ما  به سرعت نور کاهش می یابند و در جهان دموکرات پرور امروز، صحبت کردن ساده و سر دستی  از دموکراسی جرم بزرگی است.

 ما به راحتی فریب می خوریم و  عروسکهای هیجان انگیزی برای بازی های قدرتمند  دستان پوشیده در پشت خیمه بازی هستیم !و هر بار توبه می کنیم و باز توبه می شکنیم.

این روزها روزهای سخت اما اعجاب آوری است ، روزهایی که در روشن ترین زمان روز به ما شب را تلقین می کنند و ما باید به ستاره های ناپیدا و دروغین ایمان بیاوریم.

 اینجا همه چیز حل شده درتاریخ و با خاطرات تکراریش و« دروغ و خشکسالی »، میراث کهن سرزمین کوروش کبیرشده !ما مجبور به جای نوشتن و گفتگو کردن درقرن تکنولوژی ، به خیابان بریزیم و فریاد بزنیم ، زندانی شویم و بترسیم .

می ترسم از  این که عادت کنیم به  این فریاد ها وترسها، بی اعتنایی ها و بازی های عروسک گردانان فریبکار مان!

ما بازهم فریب خوردیم ...

نسل من عاشقی نکرد

 ( تقدیم به دوست خوبم گرد آفرید که جرقه این ایده را در ذهن من زد)

«نسل من عاشقی نکرد» نسل تو جوانیش را حرام کرد در سالهایی که جنگ بود و تنهایی ، ترس بود و مرگ ، عشق جاماند در  پشت نقابهایی که دیگران بر صورتت می زدند و آرزوها باد می کردند  پای سفره های عقد و اتاقهای زایمان.

 «بیا از نزدیک باهم گپی بزنیم» همیشه  همین طور شروع می کنی ، گپ می زنید بر روی کاناپه ای  که در پایان به تختخوابی برای عاشقی کردنهای نسل تو تبدیل می شود.

«نسل تنهای من  باقی مانده در خاکسترهایی که امروز از درونش ققنوسها یکی یکی  سر باز می کنند  تا بال گیرند و نمی گیرند»

 نسل تو عاشقی نکرد و جوانیش پیر شد در دلهره های  خرید دسته گلهای خواستگاری و  بوسه  های طولانی فیلمهای عشقی دهه 40 !

همیشه  ساده شروع می شود ، می آیند و می روند ؛ یک نسل برای عشق بازی، دیگری برای گپ زدن، یک نسل برای همکاری ، دیگری برای رویاها، هیچ کدام گزینه دلچسبی  برای ققنوس پروری نیست!

یک روز معشوقت  منم، روز دیگر او،امروز مادرت تمام عشق زنانه ایست که به دنبالش می گردی وفردا مادران دیگر !

همه چیز مبهم  جلو می رود ، حتی رابطه های رسمی و کاری ،  تنهایی! می دانم  به اندازه  وسعت شهری که در آن زندگی می کنی  و می تواند  رویا های 40 ساله ات در یکی از خانه هایش باد بخورد.

 تجربه کردی  ساده و آرام در یک نیمه شب ، سرد اما صمیمی  و فردا دوباره از ذهنت گذشت« نسل من عاشقی نکرد، نسل من سوخت...»

آغوشت سرد بود و دستانت سرگردان محاسبه می کرد  عشقی را که باید لمس می کرد و می ترسید، جور در نمی آید ، ترس و شرم ، هوس و عشق  نسل تو جامانده است درمیان  خاطره های مبهمش !

« کجاست  زن رویایی من؟ مادرم؟ همسرم؟  دخترباکره همسایه؟ او ؟ تو؟ یا همه چهره های دوست داشتنی و ترسناکی  که هر روز می بینمشان؟...»

می شناسمت  تو همان کودک جوانی هستی که در 12 سالگی با ابهام به دامن پف کرده از عضله  خیره شدی و از جورابهای کلفت ساپورت متنفری ! همان پسر 18 ساله همسایه ای  که گردن بلوری زن همسایه  را میان سایه روشن چادر مشکیش گم کردی و به دنبال چشمهای عسلی که  25 سال پیش در راه برگشت از دبیرستان  در خط واحد  جا گذاشتی، امروز تمام چشمهای مضطرب را در قاب تصویر جای می دهی و آرام آرام در خیابان های شهر  به دنبال رهگذری تنها تر از خودت  می رانی و با دلهره  بوق می زنی تا نگاهی از همان رنگ بر تو سوار شود.

 «برای من همه  نامها یکی هستند ، همه چهر ه ها  »  برای تو همه چهر ه ها یکی نیستند  ؛ نامی ، چهر ه ای می خواهی فرا تر از مادرت، همسرت و آشنایان دوست داشتنی !

خسته ای ، پدری ، همسری و یک دوستی ، برای گپ زدن هیچگاه دیر نیست، دیرمی شود تو جا می مانی  ، نسل تو جامانده  40 سال از عمرت گذشت ، آرزوهایت  برباد رفت در باید و نبایدهایی که نا خود آگاه ازآن متنفری . 

(ققنوس پرنده افسانه ای که پس از سوختن و مردن از درون خاکسترهایش  تخمهای ققنوس های دیگر بوجود می آیند.)

چراغ خاموش به دنبال سرنوشت !

این روزها همه چیز بوی تند سرنوشت را می دهد ، حتی نگاه رهگذران تنهای خیابان، همه چیز در یک  انتخاب خلاصه شده ؛ ساده و کوچک.  شاید انتخاب یک لباس و کفش  برای ما سخت  تر است از انتخاب تقدیر آزادانه ، «تقدیر» همان خیابان اصلی شهر مان  که همه راهها به او ختم می شود .همه چیز برای انتخاب  راه  جدید مهیا شده ، از ایمیلها تا ادویه های آشپزخانه همه با مارک تبلیغی رنگ و بو گرفته اند.

 خسته از راه می رسی،  پیغام گیر خانه ات چراغ  قرمز می زند،ok می دهی ، می بینی  دوستی برایت از آینده و انتخاب  درست و تصمیم گیری سرنوشت ساز  حرف زده ، بوق ممتد و فکر انتخاب ایده آل تورا به سوی یخچالت می کشد که بازهم خالی شده از تورم داغ جنس های  چینی مارکتهای  این روزگار.

ادویه 4 سال پیش  دیگر رنگ و بویی به غذ اهایت نمی دهد و روغن دیگر تاب چرب کردن ندارد!  کانالهای رنگارنگ تلویزیون و ماهواره ه پر شده اند از صحبتهای داغ  آینده ای  که  می گویند ما تعیین کننده اش هستیم. یکی  با وب کم مهمان  شبکه شده  و  ادعا می کند انیشتین  بهترین  ناجی  بشریت است و دیگری از ریکی مارتین  ودیوید بکام حرف می زند و  امضای محفوظ هم  از حجازی و دایی در ایمیلش  به عنوان  انتخاب اول یاد می کند  ، شبکه دیگر، آدمهای آشنای  تاریخ گذشته را  دور یک  میزگرد جمع کرده تا آینده ما را  به چالش بکشند.

مغموم و دو دل قهوه  ات را می نوشی و به سراغ ایمیلت می روی که  یکی از مدیران سابق شهری برایت پیام گذاشته ، متعجب پیامش را بازی می کنی و می خوانی ، او هم نگران  آینده ات  است و تورا به سوی  ناجی خودش هدایت می کند!

هدایت می شوی به  بلاگفا و می بینی ، رگه های  تند دود سرنوشت در میان کامنت های  پستت می چرخد و فراخوانی تو را  به سوی وب سایت سرنوشت جدید می کشاند...

 در اینجا تقدیر سبز شده و منشور آزادی  با  مهر و موم کتیبه حقوق بشر کوروش کبیر! جذبش می شوی ، آزادی  برای قلم، زنان، مادران، کارگران،  کودکان،  دختران دم بخت، پسران دم کنکور، پیر مردها و پیر زن های لب گور و ...

" سبز تویی که سبز می خوانمت!"  شعر معروف  لورکا بر سر در وب سایت دوست همیشه قرمزت نیز عجیب به چشم می آید . ظاهرا تقدیر  سبز ناخواسته  به سایت شخصی او هم سرک کشیده!

تمام شب خواب تقدیر را دیدم ، زن همسایه، همانی  که  4 سال است  برای گرفتن  فرزندانش از زندگی  ناکام گذشته ،  نمی تواند با مدرک مادر بودن و سر پرست خانواده بودنش را  به قانون ثابت کند. او می رود و به دنبالش دوست حقوق دان و روزنامه نگار ی  می آید که ۴ سال بیکار و مبهوت به دور دستهای یک خاطره سخت از بند زل زد! و ۴ سال دیگر عمرش را روزه سکوت گرفته است .مادر بزرگم  هم   در دنیای مردگان روز ه سکوت گرفته او هم  مثل هر شب با چادر سفید به خوابم  آمده و از علاقه  اش به رنگ سبزمی گوید.

آفتاب  تمام پنجره و  سهم بیرونی خانه را گرفته،  باید بروم، امروز برایم سرنوشت ساز است،  از نگهبان خانه تا  بقال سر کوچه می خواهند بدانند نظرم درباره  بازی جدید سرنوشت چیست؟ و از رویاهای شیرین آینده نزدیک ، حرف می زنند وحرف.

 اتوبو سها، تاکسی ها و مترو هم پر شده از همان بوی همیشگی ، گفتگوهای در گوشی هم درباره تقدیر است همان تقدیری که اگر نخواهی برای ساعتی به آن فکر کنی ، مرتب  با آن درگیری و هر شب خوابش را می ببینی !  یادت می آید ذهن خوانی بلدی ، ذهنشان را می خوانی ، می بینی همه پر شده  ازسرنوشت  گنگی  که  می گویند بزودی گویا می شود...

ذهنم را می خواند ، همان فالگیر را می گویم که  درکافه نشسته بود تا برایم توهمی از آینده را رقم بزند، او هم  تکلیف آینده ام را به ماه بعد موکول می کند.

 خیابان پر شده از رهگذرانی که آینده، منشور آزادی ، اقتصاد نو پا، پول نفت، آزادی روابط جنسی ، کشف حجاب ، گشت ارشاد، وام ، حقوق ، مزایا، حق طلاق ، حضانت فرزند،  ترک اعتیاد ، خانه ارزان، نقد سازنده و... دغدغه ذهنشان شده و بر سر چهار راه ، منتظر  چراغ سبز ایستاده اند .

 بوی تند سرنوشت زودتر از تو به محل کارت رسیده،  اینجا هم  همه از آبدارچی تا رییس از نجات صحبت می کنند و قلمهایشان را برای شر ط بندی درمورد تقدیر تیزکرده اند، اما خبری از نوشتن مطلب نیست باید یک ماه دیگر صبر کنیم...

«باید یک ماه دیگر صبر کنید!»  این جمله کارمند بانک است که برای گرفتن مقرری ماهانه ام  به  او مرا جعه کرده ام ؛ حساب بانکیم تا ماه آینده بسته است!

بسته شده همه خیابانهایی که به سمت «تقدیر »خیابان اصلی شهر راه دارند، نمی دانی کدام راه را بروی ، بازی خسته کننده ای است ، راه اصلی درمیان همهمه های شلوغ شهر  گم شده وسرنوشت تورا به جایی کشانده که باید چراغ خاموش به دنبال راه رهایی  جلو بروی ....

چراغ خاموش به دنبال سرنوشت !

 

این روزها همه چیز بوی تند سرنوشت را می دهد ، حتی نگاه رهگذران تنهای خیابان، همه چیز در یک  انتخاب خلاصه شده ؛ ساده و کوچک.  شاید انتخاب یک لباس و کفش  برای ما سخت  تر است از انتخاب تقدیر آزادانه ، «تقدیر» همان خیابان اصلی شهر مان  که همه راهها به او ختم می شود .همه چیز برای انتخاب  راه  جدید مهیا شده ، از ایمیلها تا ادویه های آشپزخانه همه با مارک تبلیغی رنگ و بو گرفته اند.

 خسته از راه می رسی،  پیغام گیر خانه ات چراغ  قرمز می زند،ok می دهی ، می بینی  دوستی برایت از آینده و انتخاب  درست و تصمیم گیری سرنوشت ساز  حرف زده ، بوق ممتد و فکر انتخاب ایده آل تورا به سوی یخچالت می کشد که بازهم خالی شده از تورم داغ جنس های  چینی مارکتهای  این روزگار.

ادویه 4 سال پیش  دیگر رنگ و بویی به غذ اهایت نمی دهد و روغن دیگر تاب چرب کردن ندارد!  کانالهای رنگارنگ تلویزیون و ماهواره ه پر شده اند از صحبتهای داغ  آینده ای  که  می گویند ما تعیین کننده اش هستیم. یکی  با وب کم مهمان  شبکه شده  و  ادعا می کند انیشتین  بهترین  ناجی  بشریت است و دیگری از ریکی مارتین  ودیوید بکام حرف می زند و  امضای محفوظ هم  از حجازی و دایی در ایمیلش  به عنوان  انتخاب اول یاد می کند  ، شبکه دیگر، آدمهای آشنای  تاریخ گذشته را  دور یک  میزگرد جمع کرده تا آینده ما را  به چالش بکشند.

مغموم و دو دل قهوه  ات را می نوشی و به سراغ ایمیلت می روی که  یکی از مدیران سابق شهری برایت پیام گذاشته ، متعجب پیامش را بازی می کنی و می خوانی ، او هم نگران  آینده ات  است و تورا به سوی  ناجی خودش هدایت می کند!

هدایت می شوی به  بلاگفا و می بینی ، رگه های  تند دود سرنوشت در میان کامنت های  پستت می چرخد و فراخوانی تو را  به سوی وب سایت سرنوشت جدید می کشاند...

 در اینجا تقدیر سبز شده و منشور آزادی  با  مهر و موم کتیبه حقوق بشر کوروش کبیر! جذبش می شوی ، آزادی  برای قلم، زنان، مادران، کارگران،  کودکان،  دختران دم بخت، پسران دم کنکور، پیر مردها و پیر زن های لب گور و ...

" سبز تویی که سبز می خوانمت!"  شعر معروف  لورکا بر سر در وب سایت دوست همیشه قرمزت نیز عجیب به چشم می آید . ظاهرا تقدیر  سبز ناخواسته  به سایت شخصی او هم سرک کشیده!

تمام شب خواب تقدیر را دیدم ، زن همسایه، همانی  که  4 سال است  برای گرفتن  فرزندانش از زندگی  ناکام گذشته ،  نمی تواند با مدرک مادر بودن و سر پرست خانواده بودنش را  به قانون ثابت کند. او می رود و به دنبالش دوست حقوق دان و روزنامه نگار ی  می آید که ۴ سال بیکار و مبهوت به دور دستهای یک خاطره سخت از بند زل زد! و ۴ سال دیگر عمرش را روزه سکوت گرفته است .مادر بزرگم  هم   در دنیای مردگان روز ه سکوت گرفته او هم  مثل هر شب با چادر سفید به خوابم  آمده و از علاقه  اش به رنگ سبزمی گوید.

آفتاب  تمام پنجره و  سهم بیرونی خانه را گرفته،  باید بروم، امروز برایم سرنوشت ساز است،  از نگهبان خانه تا  بقال سر کوچه می خواهند بدانند نظرم درباره  بازی جدید سرنوشت چیست؟ و از رویاهای شیرین آینده نزدیک ، حرف می زنند وحرف.

 اتوبو سها، تاکسی ها و مترو هم پر شده از همان بوی همیشگی ، گفتگوهای در گوشی هم درباره تقدیر است همان تقدیری که اگر نخواهی برای ساعتی به آن فکر کنی ، مرتب  با آن درگیری و هر شب خوابش را می ببینی !  یادت می آید ذهن خوانی بلدی ، ذهنشان را می خوانی ، می بینی همه پر شده  ازسرنوشت  گنگی  که  می گویند بزودی گویا می شود...

ذهنم را می خواند ، همان فالگیر را می گویم که  درکافه نشسته بود تا برایم توهمی از آینده را رقم بزند، او هم  تکلیف آینده ام را به ماه بعد موکول می کند.

 خیابان پر شده از رهگذرانی که آینده، منشور آزادی ، اقتصاد نو پا، پول نفت، آزادی روابط جنسی ، کشف حجاب ، گشت ارشاد، وام ، حقوق ، مزایا، حق طلاق ، حضانت فرزند،  ترک اعتیاد ، خانه ارزان، نقد سازنده و... دغدغه ذهنشان شده و بر سر چهار راه ، منتظر  چراغ سبز ایستاده اند .

 بوی تند سرنوشت زودتر از تو به محل کارت رسیده،  اینجا هم  همه از آبدارچی تا رییس از نجات صحبت می کنند و قلمهایشان را برای شر ط بندی درمورد تقدیر تیزکرده اند، اما خبری از نوشتن مطلب نیست باید یک ماه دیگر صبر کنیم...

«باید یک ماه دیگر صبر کنید!»  این جمله کارمند بانک است که برای گرفتن مقرری ماهانه ام  به  او مرا جعه کرده ام ؛ حساب بانکیم تا ماه آینده بسته است!

بسته شده همه خیابانهایی که به سمت «تقدیر »خیابان اصلی شهر راه دارند، نمی دانی کدام راه را بروی ، بازی خسته کننده ای است ، راه اصلی درمیان همهمه های شلوغ شهر  گم شده وسرنوشت تورا به جایی کشانده که باید چراغ خاموش به دنبال راه رهایی  جلو بروی ....

 (تب تند انتخابات وبلاگ منو هم گرفت! )

افسانه تمثیلی از دنیای انسانهای امروز

دو روز پیش که یک روز معمولی همیشگی بود و من در روزنامه مشغول تکرار کارهای یکنواخت هر روزه ام بودم، هنگام تهیه یک گزارش از یک اجرا در یک فرهنگسرای دور افتاده شهر ، با داستان حیرت آور و تمثیلی نمایشی مواجه شدم  که شاید داستان خیلی از زنهای امروز ایران یا انسانهای مهربان دنیاست؛ افسانه درنای شب ، افسانه ای ژاپنی که این روزها ساعت ۱۸ در فرهنگسرای بهمن در حال اجراست :

"تسو "زنی که در اصل درنا (پرنده مقدس ژاپنی ها)است عاشق "یوهی یو " مرد روستایی به خاطر سادگی هایش می شود و تصمیم می گیرددر قالب یک زن در کنار او بماند و برای خوشحالی او از پرهای وجودش دستمال ببافد، دستمال بافته می شود و "یوهی یو" خوشحال می شود اما به تشویق دوستان طعمکارش از " تسو" می خواهد تا  برای کسب درآمد و رسیدن به ثروت ، دستمالهای زیادی برای او ببافد ،تسو قبول می کند اما از یوهی یو می خواهد به هیچ عنوان وارد اتاق بافندگی نشود  و درباره راز  بافندگی او کنجکاوی نکند،  مرد قول می دهد، تسو  هر روز عاشقانه از پرهای وجودش دستمالهای زیبایی برای یوهی یو می بافد و او با فروش دستمالها ثروتمند  می شود ، زن  روز به روز ضعیف تر می شود و مرد روز به روز به خواسته ایش بیشتر نزدیک . تسو دیگر نایی ندارد زیرا همه پرهایش را برای بافتن دستمال از دست داده و رنجور شده، یوهی یو  که  دیگر مرد ساده و دوست داشتنی نیست ،هر روز خواهان بافتن دستمالهای بیشتری از معشوقش است و یک روز  پیمان می شکند و برای کشف راز بافندگی ، پا به اتاق راز تسو می گذارد، تسو که دیگر چیزی از وجودش نمانده پس از عهد شکنی یوهی یو تصمیم به پرواز و مهاجرت می گیرد و ناگهان برای همیشه می رود... "

شاید این  افسانه تمثیلی ژاپنی ، حکایت زندگی خیلی از  انسانهای عاشق دنیای امروز  بوده یا هست...

همه چیز در قفس تو خلاصه شده

 

برای دوست واقعا عاشق و مهربانم !  کسی که همه زیبایی های زنانه را در خوددارد...

--------------------------------------------------------------------------------------------

"برای من همه چیز در تو خلاصه شده"  نگرانی با  چشمان رنگیش بر صفحه کوچک موبایل خیره ماند...

"پس کی زنگ می زنی ؟" زنگ زد این بار پس از سه روز ، در اولین زنگ جوابش را دادی:" سلام ..." صدا خفه و سنگینی وانمود کرد همه چیز یک طرفه است.

"همه چیز بک طرفه است؟  برای  مردها همه چیز یک طرفه  تمام می شود..."

  وقتی در آینه  با نفرت  به  سینه های  کوچکت نگاه می کردی و از من سراغ ژلهای بزرگ کننده  را می گرفتی ، به تو گفتم :" هیچ  رابطه ای در دنیا  یک طرفه نیست ، خوب بازی کن! داستان تکراری  همه عشقها  بازی سیال متا فیزیکی دو ذهنیت درگیر است ..."

" یعنی دوستم دارد؟"

دوست  دارد؟ ندارد؟ دوست دارم ، ندارم؟  هیچ وقت معنی این واژه ها را  وقتی ساده در پرسشی از یکدیگر می پرسیم.، نمی فهم  اما به تو می گویم: " معلومه"

 در حالی که در ذهنم  این جمله کلیشه  ای را  شعار می دهم:" پیچیده است عزیزم ! بزودی می فهمی ، دوست داشتن ما با تخیل و یگانگی  بزرگ می شود  و با یک بقا  تکمیل اما دوست داشتن  آنها در تجربه های وهم آور و مختلفشان  بزرگ می شود  تا در تجربه ای به بقا برسد."

" دوست ندارم این باورت را! " نگاهت می کنم زیبایت تو را از او گرفته و خودت باور نداری  این باو ر را که در پشت بازی های روانشناسی  ضعیف پنهان شده ای !

سه روز دیگر گذشت و او به تو زنگ نزد، خسته شده ای از این عادتی که اسمش را عشق گذاشته ای ، اما بازهم عادتت را عاشقانه بازی می کنی ...

او عاشق رمان است و تو بیشتر  رمانهای دنیا را در اتاق کوچکت انبار کرده ای و هر بار با مرور خاطراتی از او صفحه های  از آنها را می خوانی ! او عاشق تئاتر  است و تو  تماشاگر هر تئاتری می شوی که او بدون تو تماشاگرش است!

او بدون تو به رستوران می رود و تو برای او در آشپزخانه کوچکت ماهی و ماکارونی می پزی  وبه  ۱۰ خیابان آن سوتر می بری تا  تمام هوسهایت را دریک وعده ناهار حوردن با  او تقسیم کنی...

لقمه آخر را  تمام کرد :"حوصله ام را سر رفت  از این همه  دوست داشتن... نمی توانیم با هم ادامه بدهیم . من عاشق  کارم هستم و تو عاشق من برای  وقت گذرانی ؟ "

 در حالی که نگاهت یخ زد بر  لیوان سرد نوشیدنی ، با خودت فکر کردی :"من کار می کنم با تو ،  در هر شکلی که تو بخواهی ، عشق من به تو مرا جهانی می کند؟ تو هدایتم کن و من برای تو ایده می شوم و آرزو تا تو مرا  در صحنه  به تصویر کشی  و من به یاد تو  تصویرهای ذهنم را در صحنه ..."

سه روز است ، هر روز تو به او زنگ می زنی و او  جوابت را نمی دهد، نگرانی ، " چرا تکاملم  را در عاشق بودن به یک مرد جستجو می کنم؟ "

 پاسخ دادم :" ما مادر می شویم  و برای مادر بودن باید عاشق پدرانی شد  که تکاملشان در رها بودن است."

 گفتی:" اصلا حرفهایت را دوست ندارم ."  بازهم به ساعت مچیت نگاه کردی و به گوشی رها شده ا ت بر میز ناهارخوری !

 من  و تو شاید کمی  زود  تر از بلوغمان عاشق شدیم ، هنوز کودک درونمان  با رویاها یمان بازی می کند و ما به خاطر آنها رنگ عوض می کنیم ؛ هر لحظه و هر بار برای آرامشی که  آنها نمی خواهد  وما می خواهیم  به زور  پیشکششان کنیم.

" می خواهم رنگ موهایم را عوض کنم، چاق  تر شوم، کلاس رقص بروم و بازیگر مشهور شوم و..." 

"  رنگ درونت را تغییر بده! او را از پا در آور."

بازهم ثانیه ها به ساعت کشیده شدند و تو به انتظار دمیدن صبح همه ساعتهای شب را با چشمان باز خواب دیدی و فکر کردی به از پا در آوردن معشوقی که هم عاشقش بودی و هم خسته ات کرده بود...

خسته اش کرده  ای  عروسک  دوست داشنی ! هر روز، با بخشیدن مداوم  همه زیبایهای محصور کننده ات ، با بخشیدن رویاها، خوابها و آزادی های هرچند کوچکت ، با بخشیدن  همه وجود و افکارت قبل از آن که  اوسهمی از آنها  را بخواهد.

 او عاشق قناری ها و مرغ عشق های کوچک و جذاب  است  و تو عاشق قناری شدن و پرواز کردن در قفس!  درست مثل من ، مثل دیگر  ماده های این هستی پهناور!

۱

 هر روز  قفست را عاشقانه نگاه می کند و  گاهی با باز کردن درهایش تورا به پرواز  خارج از قفس دعوت .

ما عاشق آنها نیستیم ، عاشق قفسهای کوچکمان هستیم ، تا در میان میله های  سربی  جذاب بجهیم ، برای رها شدن رویا پروری می کنیم و عادت می کنیم  به  این عاشق شدنها که گاه در حد یک تخیل است و گاه در حد یک واقعیت!

 تو در جستجوی پریدن به آن سوی میله ها  پرواز - می کنی  و او از پا در  در می آید  زمانی که سه روز متوالی به او زنگ نزنی ، او از پا در آمد   زمانی که من ناگهان پرواز کردم  زمانی که  تلفتم  به طور ناگهانی در ساعت ۱ شب  با شماره ای ناشناس روشن شدو لرزید.  سر او هم در میان بازوان  من لرزید و  با تعجب به عروسک  کوچکش نگاه کرد...  و موهای من  یا  تو  ، فرقی نمی کند ،  را با شگفنتی نوازش کرد و  در ذهن خود گفت:" باید به فکر قناری دیگری باشم؟ !"

جالباسی

 

جا لباسی خسته تر از آن بود که بتواند بارسنگین کت تنهایم را تحمل کند، گفت :" چهار راه آن سوی خیابان محل خوبی است."

 کت باد کرده از تمام خاطرات تنهایی من در این سالهایی که چهار راه آن سوی خیابان محل خوبی بود برای ...

کفشهایم را از جاکفشی قدیمی در آوردم و در جا کفشی جدید خانه اش گذاشتم،  چهار روز قبل از رفتن به چهار راه آن سوی خیابان جا کفشی جدید را خرید.

گفت:" هنوز کوچکی، بزرگت می کنم!"

خندیدم و چالهای ریز صورتم به اندازه همه خاطرات سنگین کت سوراخ شد و در پشت باد گونه هایم پنهان.

 بوی تند گذشته از ادکلن های جدیدش می آمد ، او می خواست همه چیز را در بوی تند ادکلن حل کند، حتی خاطره یک روز با هم بودن در خانه ای که از پنجره اش  چهار راه آن سوی خیابان  پیدا بود.

 من می خواستم  از عطر گذشته او برای زندگی امروزم، خاطره ای عجیب بسازم. چهار روز دیگر گذشت و او هنوز هم می خواست همه چیز  در حد یک خاطره خوب بماند!

چهار روز در چهار راه آن سوی خیابان ، اتومبیل ها و آدمهای با کت  و بدون کت، قهر یا آشتی گذشتند، اما هیچ بوی تازه ای از ادکلن های دوست داشتنی روزهای قبل نیامد.

عادت داشت خودش را به فراموشی می سپرد و من  هم خاطراتم را به کت بزرگ تنم  می سپردم ، به کیف جیبی پر از عکس، برچسب، پوست آدامس و دست نوشته های او  روی اسکناس های تا خورده.

هرچه کیف را بزرگ تر می کردم، خاطرات کوچک  و دوست داشتنی در آن بیشتر می شد و جیب های کت من باد می کرد از حضور این همه خاطره که باید در یک روز مشخص فراموش می شدند.

گفت:" ما می توانیم دوستان مفیدی برای هم باشیم مثل فایده گاو  و گوسفند برای انسان "

چهار روز در خانه ای که  از پنجره اش چهار راه آن سوی خیابان پیدا بود،  با او تنها ماندم،

او  برایم پیانو می نواخت و من خواب می دیدم  تمام گذشته اش را که باید فراموش می کرد .

بزرگ شدم با او ، چهار سال ، با خاطراتی از خانه ای که در آن سوی خیابانش یک چهار راه بزرگ قرار داشت.  هر روز که مرا بزرگ تر می  کرد  خودش حل می  شد در خاطر ات  عطرهای زنانه.

 

مدتی است دیگر کت نمی پوشم هوا گرم  شده و جا لباسی محل خوبی برای نگه داشتن کت باد کرده گذشته است ، گذشته ای  مفید  با خاطرات و آرزوهای ساده خانه ای که در جاکفشی کوچکش یک جفت کفش  بدون آن که کسی بداند ،خاک می خورد!

 

عادت مسخره  و دوست داشتنی؟!

 

عادت کردن به  هر شکلی  آدمو اذیت می کنه! گفت :" کجایی ؟ امروز صداتو نشیندم ، یک چیزی کم دارم؟"

اونا  خیلی زود  بهم  عادت کردند و در ساده ترین شکل باید سر یک ساعت مشخص با صدای تلفن طبق  عادت همیشگی رفتار می کردند!

 تو آینه خودشو  نگاه کرد چقدر به  نرمی اسفنج پنکیک جدیدش  عادت کرده .

به کافی شاپ همیشگی  سر چهار راه  می ره  ؛ قهوه خوردن ، سیگار کشیدن و انتظار پیچ در پیچ  برای نگاه کردن به پیاده رو شلوغ تا  از اون طرف شیشیه ای که لاتین و کج روی اون سه بار  نوشته شده " تیک تاک "   اون با شونه های  پهن و بزرگش پیدا بشه و تمام کلمه " تیک تاک" رو  از پشت شیشه بگیره ، بعد از شیشه رد شه و بیاد سر میز همیشگی چهار گوش با چهار خوونه های سبز!

" بازم قهوه تلخ" و لبخند همیشگی " دیر کردم، ..."   درست وقتی که  می خواد جواب تکراری رو برای توجیه دیر اومدنش بده، تلفن همراهش زنگ می زنه ...

عادت کردن عجب چیزه مسخره ایه!"عادت کردم به صدایی که همیشه موقع قرارمون شنیده می شه و تو آروم  با اون در باره قرار کاری فردات صحبت می کنی..."

 زیر نویس موسیقیه  گفتگوهای تکراری اونها در ساعت مشخص در کافه "تیک تاک" تو فضای پر دود پیچیده:  "به هم عادت کردیم مثل ماهی به آب و..."

امروزم گذشت . مثل همه روزهای قبل  و من بازهم چیزی فرا تر از گذشته برای گفتن به او نداشتم.  " عادت کردن مسخره ست ، باید تمومش کنم ، عادت جدید؟!  باید بهش فکر کرد."

فکر می کنه و بلند می گه :" من خوشبختم!؟ " و طبق عادت شماره های مختلف افتاده روی تلفن همراهش رو نگاه! ساعت از ۱۰ گذشته و عادت همیشگی داره مغزشو می خوره. 

ایمیلهاشو چک می کنه :"امروز م ازش خبری نیست!نفس می کشم." 

نفس می کشه از پنجره آپارتمانی که طبق عادت همیشگی صبحها باز می شه و شبها بسته!

تو آینه نگاه می کنه ،  تیره رنگ کردن موهاش  دیگه آزار دهنده ست ، اسفنج پنکیکش پاره شده و ریز ریز می ریزه روی میز آرایش ،"آرایش کردن با اسفنج سوراخ شده هم بد نیست! آرزوهای جدید دارن از راه می رسن، یه زندگی تازه تو ی یک خوونه تازه با اسباب تازه..."

زنگ  تلفن همراهشم  تازه شده، در حالی که فرچه رژگونه رو  برمی داره ، تلفنو روی آیفون می ذاره :"  کجایی ؟ امروز صداتو نشیندم ، یک چیزی کم دارم؟" مرورمی کنه مثل همیشه توی ذهنش :"عادت کردن مسخره و دوست داشتنیه! من واقعا دوستش دارم ؟ یا عادت کردم به عادتهاش ؟

دوست جهانی !

 

دوست وبلاگی عزیزی از ونکوور کانادا که خود نویسنده قابلی است ، مدتهاست مرتب نوشته هایش را می خوانم و او نیز نوشته های مرا! همیشه لطف دارد و نظرات خودرا شفاف در کامنت خصوصی و عمومی   برایم می گذارد ، پس از خواندن  مطلب "زن جهانی "  من قرار بود  این دوست درایمیلی نظر مفصل خود را در باره این داستان مینی مال بنویسد ، روزهای زیادی در انتظار گذشت تا این که  دیروز ایمیل این دوست عزیز رسید ، خواندمش و شگفت زده شدم! نوشته او خود روایتی مدرن از زندگی روزمره در کانادای سرد است که خود مینی مالی از تنهایی است و من فهمیدم  برای جهانی شدن ، اینترنت، بهترین ابزار است! بنابراین با اجازه خودش آن را روی وبلاگم گذاشتم تا شما هم بخوانید و  لذت ببرید. آدرس وبلاگ این دوست در لیست پیوندهای من است." هزار درنا" ... سپاسگزارم دوست جهانی من!

دوست عزیز!

 نوشتة "زن جهانی"ات ، آنقدر حرف برای گفتن دارد که در يک یا چند مقال نمی‌گنجد . از چندین زاویه می‌شود به آن نگاه کرد و نوشت .من فقط یک زاویه را برگزیده و نوشته‌ام ... همواره تو را می‌خوانم

" از من پرسيده‌بودي که کجا هستم ؛ يعنی کم پيدا هستم . بايد بگويم که هم نيستم و هم هستم . کم‌پيدا را می‌گويم . شايد پذيرفتن اين تضاد کمی سخت باشد اما باور کن چنين است . مشغلة کاری‌ام زياد است و گاهی اوقات مرا ، با آنکه ذاتاً آدم آرامی هستم ، برآشفته می‌کند . برای پرهيز از دامنگيرِ ديگران شدنِ اين برآشفتگی ، ناچار آن را در خودم نگاه می‌دارم . و با ديگران می‌خندم و بذله‌گويي می‌کنم . چون آنها که گناهی نکرده‌اند که مجبور باشند در برآشفتگی من سهيم باشند . اين کار به خودم هم کمک می‌کند . اين جور وقتها بايد کمتر سراغ خودم را بگيرم . بايد خودم را کمتر پيدا کنم . پس خودم را از خودم کم‌پيدا می‌کنم تا آن  را کم‌کم پيدا کنم . خودم را می‌گويم .

اما وقتی پای دوست به ميان می‌آيد ، يعنی کسانی که من "دوستِ"‌شان می‌دارم و می‌دانم ، موضوع کمی فرق می‌کند... به او می‌گويم بايد به ديدنشان، يا به صحبتشان، و يا به خواندنشان بروی . گاهی اوقات بهانه می‌آورد که خسته است يا حوصله ندارد و يا چه و چه . اما من می‌شناسمش ؛ پس به حال خود رهاش می‌کنم . چند دقيقه بعد يا به سراغ تلفن می‌رود ، يا نوشتن نامه‌ای ، و يا خواندن نوشته‌ای از دوستی  و يا که اصلاً هيچ کدام ؛ می‌نشيند پای اين جامِ جهان‌نما تا گردشی در دنيای مجازی بکند، که ناگاه و ناخودآگاه سر از صفحة دوست در می‌آورد . اين را خودش هيچگاه پيش‌بينی نمی‌کند اما من هميشه از پيش می‌دانم.  حال خواه در آن صفحه ردّپايي هم از خود به شکل يک نظر باقی بگذارد يا نه   مهم نيست ؛  به خواندن دوست رفته‌است . اين خودش چندان کم از زيارت نيست . پس او که شال و کلاه کرده‌بود تا گردشی در اين دنيای مجازی بکند ، زائر می‌شود . و در صفحة دوست که همان خانة مجازی اوست ، مجاور می‌شود .

 

                                                               >>><<<

 هر روز صبح چای يا قهوه‌اش را برمی‌دارد و به بالکون می‌رود و حين نوشيدن ، سيگاری روشن می‌کند . و هر روز صبح ، درست در همان ساعت ، افراد يکسانی را در کوچه می‌بيند که دارند همان کاری را می‌کنند که روز قبل می‌کردند : پيرمرد ژوليده و کثيفی که در نظر او بی‌شباهت به پيرمرد خنزرپنزری نيست و زباله‌ها را برای يافتن بطری‌های خالی زير و رو می‌کند تا با فروش آنها امروزش را هم سپری کند ؛ دختر جوانی که سگش را برای گردش بيرون آورده ؛ پسر جوانی که سوار ماشينش می‌شود تا به سر کلاس يا شايد به محل کارش برود ؛  زنی که هر صبح در آن ساعت با لباس ورزش ، از جلوی بالکونی که او نشسته، دوان‌دوان می‌گذرد ... و همة اينها هم او را می‌بينند که در بالکن نشسته و سيگار می‌کشد . او نمی‌داند که قسمتی از زندگی روزمرّه آنها شده‌است . همانطور که آنها نمی‌دانند برای او . اينان دارند درواقع دقيقه‌ای از شبانه‌روز را با هم می‌گذرانند . اين به نوعی يک نظم است . يک نظم جهانی . آنها در دقيقه‌ای از زندگی روزانة يکديگر سهيم هستند بدون آنکه از شادی‌ها ، غم‌ها ، دل‌مشغولی‌ها و گرفتاری‌های يکديگر ذرّه‌ای آگاه باشند . بدون آنکه حتی چهرة همديگر را از نزديک ديده‌باشند .

بعد لباس عوض می‌کند تا به سر کار برود . در آنجا صاحبکارش آنچنان وظيفة بزرگی را به او محول کرده که او هيچگاه حتی در مخيله‌اش هم نمی‌گنجيد بتواند از عهده‌اش برآيد . اما به روی خودش نياورد و مدتی بدون اينکه کسی بداند ، نقش آن کسی را که از او خواسته‌شده‌بود بازی کرد . بعد کم‌کم آن نقش به زير پوستش رفت و قسمتی از شخصيتش در محل کار شد . امروز همينطور که مشغول کار بود ، صدای زنی را شنيد که داشت با صندوقدار در بارة انجمنی که در مدرسة دخترش برای بچه‌های بسيار باهوش تشکيل شده‌بوده و دختر او هم جزو آنها بوده ، حرف می‌زد . چه شور و شوقی در صدای زن حس کرد . برگشت و زن را نگاه کرد که دست دختربچة هفت هشت ساله‌ای را گرفته‌بود ؛ انگار که گنجی گران‌بها در دستش بود ؛ که حقيقتاً هم بود . دخترک چقدر زيبا و نگاهش چقدر شيرين بود . اما چهرة زن در نظرش آشنا آمد . خدايا او را کجا ديده‌بود ؟ هرچه به ذهنش بيشتر فشار آورد کمتر يافت . تا که ناگهان برقی در ذهنش زده شد . اما نه ، او نمی‌توانست باشد . يک بار ديگر نگاه کرد : خودش بود . فقط به جای آن لباس ورزش ، لباسی بسيار فاخر که درخور جشنی که برای دخترش در مدرسه گرفته‌بودند  باشد  پوشيده‌بود . لبخندی زد و جهـان در نظرش چقدر کوچک آمد .

امروز او قراری هم در بخش اداری يک بانک دارد . پس يک ساعت زودتر از سر کارش بيرون می‌آيد ، سوار ماشين می‌شود و خود را به سرعت به خانه می‌رساند . دوش می‌گيرد و اگر لازم باشد صورتش را هم اصلاح می‌کند . لباسش را هم بايد عوض کند و لباسی سنگين‌تر و رسمی‌تر به تن کند . آن‌که او با او قرار ملاقات دارد زن است ؛ پس بايد هرچه بيشتر و بهتر در نظرش خوش جلوه کند تا شايد کارش سريع‌تر و راحت‌تر انجام شود . اگر توانست بايد کمی هم بامزّه‌گی کند و بخنداند . به حساب ، دلبری کند . اين نقشی کاملاً متفاوت با نقش محل کار و زندگی شخصی اوست . در راه رسيدن به بانک ، نمی‌داند چرا ناگهان به فکر مادر می‌افتد و دلش به شور . به خود می‌گويد حالا فکرش را نکن ؛ فعلاً برو نقشت را بازی کن و وقتی برگشتی با مادر صحبت کن . اما فکر رهايش نمی‌کند و نه نيز شور . به بانک می‌رسد . وقتی وارد اتاق می‌شود ، زنی که پشت ميز نشسته و منتظر اوست از جا بلند می‌شود تا خوشآمد گفته و با او دست بدهد . هر دو به محض ديدن يکديگر کمی مکث می‌کنند . حالا ديگر زن هم او را می‌شناسد .

به خانه بر‌می‌گردد . تلفن را برمی‌دارد و با مادر صحبت می‌کند . دل‌شوره‌اش چندان هم بی‌مورد نبوده‌است. مادر کمی ناخوش احوال است و گذشته از آن، مشکلات کوچکی هم برای خانواده پيشآمد کرده‌است . دقايقی هر دو به همديگر دلداری می‌دهند که چيزی نيست و جای نگرانی نيست . تلفن را که قطع می‌کند ، شمارة دوستی را می‌گيرد تا از او خواهشی برای رسيدگی و رفع مشکلات پيش آمده بکند . دوست به او قول می‌دهد . همين قول برای او کافی‌ست چراکه دوست را خوب می‌شناسد . حالا خيالش تا حدی راحت می‌شود . ساعت حدود نه و نيم شب است . ليوان مشروبش را در دست می‌گيرد و می‌نشيند روی مبل . و به امروزش فکر می‌کند که چگونه گذشت . اين کار را هر شب می‌کند . بعد به جهانی بودن و شدن فکر می‌کند ؛ هر شب . يادش می‌افتد که جايي خوانده‌است ابزار جهانی بودن چيست ؟ فکر می‌کند که آيا واقعاً ابزاری هم لازم است ؟ آن پيرمرد خنزرپنزری ، آن دختر که سگش را به گردش می‌برد ، آن پسر جوان ، آن زن ، و حتی خود او ، شايد حتی بی آنکه بدانند و به آن فکر کنند ، همگی جهانی‌اند . رنگها ، لباسها ، مدل موها ، آرايشها و غيره شايد "به نوعی" ابزار محسوب شوند اما مهمترين ابزار در نظر او ارتباط درست با ديگران است ؛ زيرا بدون ديگران جهان معنی پيدا نمی‌کند . ديگرانی که هر يک جهانی دارند برای خود. ديگرانی که در ارتباطشان با ديگران جهانی‌اند . از اين مدخل ، او ديگر به جنسيت فکر نمی‌کند. به انسانِ بدون جنسيت فکر می‌کند . چراکه همه پيش از آنکه زن باشند  يا مرد ، انسانـند ...  و همه انســان جهانی .

از اين فکر کمی خشنود می‌شود . ليوانش را برمی‌دارد و به بالکون می‌رود تا سيگاری روشن کند . بـَر که می‌گردد ، سراغ جام جهان‌نماي خود می‌رود . دلش هوای زيارت کرده . به خواندن دوست زائـر می‌شود  و در خانة مجازی‌ او مجاور می‌شود ."

 نـادر  ـ  ونکوور

دوازدهم آوريل دوهـزار و نـُه

 

 

 

 

زن جهانی

--------------------------------------------------------------------------------------------

"ببینم می توونی بزودی یک زن جهانی بشی " این جمله اش مرتب در گوشم تکرار می شود ، سخت ودلنشین. "زن جهانی" ؟ من؟ برای جهانی شدن چه ابزاری لازم است؟تلفن زنگ می زند، صدای  بم وخشنی  مرا به مبارزه فرا می خواند.باید بزودی تمام اوراق اعتبارم را رو کنم  و بتوانم بازاریاب خوبی شوم. منشی تلفنیم مهمانی شام  دوستم را یاد آوری می کند،باید بتوانم  یک هفته گرسنگی را به جان بخرم ، خودم را وزن کنم تا یک دکلته سیاه ،رنگ موهایم بپوشم و با بهترین لوازم آرایش خودم را به  دخترانه ترین شکل برای مهمانی هفته آینده آماده کنم .

 امروز وقتی به فکر تو بودم ،بازهم داشتم یکی از قرار های  مهم کاریم را فرا موش می کردم.درست همین دیروز بود که از من خواست یک زن باشم با تمام عشوه ها و نازهای زنانه در کنارش بخوابم و با او تا صبح صحبت کنم ، همین دیروز که مرتب موبایلم زنگ خورد و صدای خش دار مرا به جلسه ای خسته کننده با مدیر عامل یک شرکت بازرگانی فرا خواند . با یک دست لباس خواب ابریشمیم را در آوردم و با دست دیگر  موبایل را بر گوشم فشار دادم تا وقفه ای در مکالمه امان نیافتد و تمام نقشه هایم نقش بر آب نشود.

 آنها در حالی که از من می خواهند بهترین زن روی زمین  باشم ، همیشه لباسهای نرم و روشن بپوشم ، بر ناخن هایم لاک صورتی و بنفش بزنم، آرایشم را مرتب تجدید کنم، بوی ادکلنم در فضا بپیچد و چشمهایم را  هنگام صحبت نازک کنم و با میمیک صورتم به آنها بفهمانم که نیازمندشانم،  مرا  مردانه وار به میدان مبارزه تن به تن در  کارهای روزمره دعوت می کنند.

مدیرم نیز چیز دیگری از من  می خواهد ، باید همه کارها خوب پیش برود، مثل یک رایانه حافظه ام را در اختیار برنامه ریزی هایش قرار می دهم،  مثل یک بلدوزر راه رابرای رسیدن به خواسته های دراز مدتش هموار می  کنم و برایش یک همکار خوب و پر تلاش بدون کمترین خطا می شوم.

  درست زمانی که در اوج درگیری های شغلیم بودم او از راه رسید و از من خواست دامنم را برایش کمی کنار بزنم تا با اشتهای مثل اشتهای کشیدن یک سیگار برگ بزرگ به رانهای ترسیده در زیر  ساپورتم نگاه کند . نگاهم را می دزدم از همه چیز ، خاطره ها و روزهایی که زن بودن برایم یک ترس دلهره آور شده. بازهم تلفن همان تلفن لعنتی و صدایی که مرا مادر خطاب می کند، باید به مدرسه اش بروم، او به کمک من احتیاج دارد.

 نفسم بند می آید ،می شنوم بیمار است .دیگر نه به رژلب فکر می کنم و نه به قرا رهای کاری که مرا جهانی  می کنند و نه به شهوتهای زودگذر او، این بار فقط نیمه وجودم است که مرا  به نبرد با زندگی فرا می خواند.

کوچه پس کوچه ها و توقف های طاقت فرسا پشت چراغهایی که همیشه برایم قرمزند! بوقهایی مکرری که یا مرا می طلبند یا می خواهند ناتوانیم در رانندگی را یاد آوری کنند.

کودک رنگ پریده  مرا مامان صدا می زند ، او به من نیاز دارد و من بیش از همیشه به او . سوار می شود و در لحظه ای که به نیاز های واقعی درونمان می رسیم. بازهم تلفن لعنتی زنگ می زند و  با افتادن نام خسته کننده یک همکار  روی صفحه کوچکش ، خودم  را برای نبرد تازه ای آماده می کنم.

" ببینم می تونی یک زن جهانی بشی ! برو جلو ، تو می توونی " برای  مادر شدن وقت زیاد است  اما برای جهانی شدن فرصت زیادی ندارم، یک چک دیگر می کشم، اعتبار دیگری را خرج می کنم و نیمه ام را بی جان رها می کنم چون باید جهانی شوم.

آشپزخانه و تکرار  عادتها و خواسته ها! کودکم  از من آب ، غذا ، خاطره و قصه ای جدید می خواهد، قورمه سبزی نمک و چاشنی های خودش را، لباسشویی  پودر ، ظرفشویی دستانم را که درجه اش را تنظیم کنند، یخچال بهداشت فرا موش شده اش را. تلفن بازهم زنگ می زند یک ارتباط مبهم کاری در صدای زنگش خوابیده!

همزمان که مشقهایش را می گویم، جارو را مصرانه بر زمین می کشم، صدایم در صدای بم جارو برقی گم می شود، با دست دیگر  لاک قرمز را بر ناخنم می کشم، لباس دکلته را آماده می کنم، تلفن زنگ می زند، صدایش در  همهمه زنگ ماکرو فر و صدای جارو برقی گم می شود، فکرم پرواز می کند"امشب به مهمانی  می روم، بعد از آن که همه نوشته هایم را تایپ کردم. بعد از آن که با گفتن دیکته و قصه های تکراری و خواباندن او  مادریم را تکمیل کردم، بعد از آن که قرار های کاریم را برای روز آینده هماهنگ کردم . لباس دوست داشتنیم را می پوشم،  با آرایش خاص خودم، پازل زن بودن را کامل می کنم، گوشواره و النگو به خودم می آویزم و مثل یک معشوقه دوست داشتنی  برای  او  به مهمانی می روم. "

زنگ خسته کننده تلفن تکرا رمی شود، جارو برقی را خاموش می کنم، بی اختیار در حالی به سراغ ماکرو فر می روم. صدای خفه ای آن سوی گوشی زمزمه می کند:" تو واقعا یک زن جهانی هستی ، خستگی ناپذیر! باید فردا یک برقعه بپوشی به دیدن یکی از رهبران طالبان در افغانستان بروی  و دو باره یکی دیگر از  کارتهای اعتباریت را رو کنی !"

کامپیوتر را روشن می کنم، ذهنم را به دنیای سیال اینترنت و وبلاگ می سپارم ، باید بنویسم در کنار جهانی شدن ، باید از جهان خبر داشت! سرچ می دهم، من مادرم؟! زنم؟! معشوقه ام ؟! کارمندم؟! نویسنده ام،؟! کار چاق کنم؟! ، بازار یابم؟! مربیم؟!  بازیگرم؟!، روانشناسم؟!، یک برقعه پوش  کار راه اندازم؟!  احمقی با تمام خستگی هایش  هستم؟!

کامنت های زیادی از دوستانم دارم ، آنها هم  با جمله های  تکراری و تعارف بر انگیزی به من یاد آوری می کند: نویسنده ام؟! جنس لطیف دوست داشتنیم ؟!  همکار صرفم؟!  همجنس بازم؟!  بی وفا ونامهربانم؟! شاعرم؟!  منتقدم؟!  زن موفقم؟! سرم گیج  می رود  تمام حروف تایپ شده با فونت نازنین جلوی چشمم در سفیدی صفحه کامپیوتر ذوب می شوند. ، آخرین کامنت بازهم می گوید من  یک زن جهانیم!

بدون معطلی انگشتانم که دیگر با لاک قرمز بسیار زنانه شده اند ، به سوی حروف می دوند و تایپ می کنند: " برای جهانی شدن چه ابزاری لازم است؟!"

 

 

شام شب عید کی آماده می شود

 

فردا شب عید است ، چهلمین شب عیدی که باهم گذراندیم، چاقوی تیز بر روی فلس های رنگی ماهی  خش خش کنان  ، خاطره چهل نسل از مادرانم را برایم یادآوری می کند، نگاه ماهی در نگاهم می افتد، خونابه ای از کنار لبش بیرون می ریزد، محکم تر چاقور را فشار می دهم، دستم را می گیری ، من عاشقت بودم، با یک حرکت چاقو تمام شکم را پاره می کنم، وحشتناک است! اینجا خبری از راز نیست ،شکمش بوی گند می دهد، شکمت پر از فلسهای رنگی است، خونابه تمام خانه را می گیرد، امشب باید ماهی شکم پرپخت ،فر را روشن می کنم ، هفت نسل  از مادرانم ماهی شکم پر شب عید را در شکلهای مختلفی پخته اند، اینجا خبری از راز نهفته نیست، نگاه ماهی  با نگاهم تلاقی می کند، نگاه تو هم ، می ترسم ،  اشک تمام چشمم را می گیرد ، یاد هفت سالگی و پختن ماهی شکم پرمادرم  در آشپزخانه چهار گوش مادر بزرگش می  افتم ، مادرم گریه کرد، دلش برای ماهی سوخت؟  من؟ دلش برای خودش سوخت؟ آینده ؟ترسیدم ، بوی خون گرفته ام،  تمام فلسهای فانتزی ماهی را  بی رحمانه از پوستش کندم، چقدر نرم شده در دستم لیز می خورد ، ساکت ،آرام ، هیچ حرفی نمی زد، فلسهای شکمت را در آوردم رازهای زندگی  در هوا چرخیدند ، خانه پر شد از فلسهای رنگی تو! وسرامیکهای کف آشپزخانه  جوی کوچکی از خونی که عقده های مرا تا راه آب بردند، همه چیز را شستم، خونها، فلسها ، ماهی ها و خیال تورا از ذهنم! همه چیز یک خیال وحشتناک چهل ساله  در کسری از ثانیه بود.

 چهل سال ماهی در فر داغ شد، گوشتهایش له شد ومن چهل سال  از درون سوختم ، تو آمدی و فقط گفتی  عجب بوی خوبی می دهد این آشپزخانه ، شام شب عید کی آماده می شود.

(  انتشار مجدد به درخواست دوستان / یک اپیزود از سه پلان خانوادگی /مطلب کامل در آرشیو تکه های زندگی  )

من مادر می شوم تو شاعر

-------------------------------------------------------------------------------------------

اینجا تخت خواب یکی از هزارن زایشگاه های دهه ۴۰ ایران  است. زن خوابیده بر روی آن جیغ خفه را کشید، کودک چرخید، لمس کرد و با حرکت پا  زندگیش را طلب کرد، درد پیچید، رحم سرخ شد، متورم ومتلاطم، زندگی شوخی نیست باید آن را طلب کرد، زن تخت را گرفت، ملحفه های سفید در دستش جمع شد،بوی تند سفید کننده ، کلر، تهوع و خشکی دهان، عق زد، کودک چرخید ، درد در پهلو انباشته شد"من مادر می شوم، مادر ،آخ!" چه غریب بود درد زندگی ، سوزش و گرما، دهانه رحم  باز شد، ناله اش بیشتر ، زور زد، کودک دو باره چرخید،" آمپولهای فشار! این کودک زندگی می خواهد تا مادرش عشق را تکمیل کند!" جیغ خفه دوباره چرخش، "امروز یکی  از روزهای  سال است که من  با تو کامل می شوم و تو جاودانگی هستی را می چشی" کمر سوخت، درد ، بازهم درد، لگد ها بیشتر شدند،  پاهایش  را بیشتر باز کرد، ماما با چشمان وق زده کمی آن سو تر ایستاده ، ماساژداد شکم ور آمده اش را و آهسته گفت:" بیشتر فشار بده! " درد و تهوع ، استفراغ و ادرار، :" کشف عشق درد دارد ، من مادر می شوم امروز که یکی از  روزهای معمولی سال است."  سوزش و ۹ ماه خاطره ۹ای که  به آرامی گذشت، باد کرد شکم از نطفه ای که او برایش به عاریه گذاشت کجاست او؟ کجاست؟ " درد می کشم ، او در راهرو بیرون اتاق ایستاده و از اضطراب سبیلهایش را می جود و دستهایش را  به هم می مالد."  حرکت کرد به پایین ، درد امانش را گرفت " شیرن فکر می کنم  تا شیرین شود هر لحظه اش در وجودم و باور می کنم مادر شدنم را ، زن بودنم را!" آمپول فشار دیگر ، پرزهای رحم کش آمدند، باز شدند، ،خونابه و درد سرا زیر شد ، زندگی کودک را قاپید، زندگی شوخی نیست باید آن را طلب کرد، او راز خلقت را دزدید ، راز هستی ای که در  دنیای خارج از این کیسه گوشتی قرار داشت، کیسه آب پاره شد، آب همه  تخت را گرفت ،سرا زیر شد ، کاشی های سفید را هم گرفت ، خیس شد وجودش ، حوله را آورد، تب و هذیان، چشمهای وحشت زده ، عرقهای خیس پیشانی ،ماما دخالتی نمی کند، زایش باید طبیعی باشد از ابتدا قرار بر این بود " سوختم قرار را فراموش کردم" ، گناه و لذت آفریدن با خون و درد در آمیخت." من امروز مادر می شوم ، در حالی که ۹ ماه است مادرش هستم بدون آن که دیده باشمش " کودک چنگ  زد ، مادر نجوایش را شنید " فشار بده! جیغ بزن! ، کمک کن! فقط سرش بیرون است. "جیغ نزد، فشار داد، کودک می خواست آرام آرام زندگی را کشف کند ، باز هم درد و ترس،  فریادهای ماما " سیاه شد زود تر!" دلهره ، " باید آفرید، باید زنده بماند" زور زد بیشتر از قبل، دستهایش را کوبید  بر ملحفه های سفید ژولیده ، فریاد بلند، دهانه رحم جر خورد مانند کاغذهای کاهی که روی آن ۹ماه  شعر های فروغ را نوشته بود،  نوبت به شانه ها رسید، بعد دستانش ، دستان کوچک نرمش، دستان ماما کمک کردند، هستی اورا  بی رحمانه از زهدان بیرون کشید  و مادر تهی شد از ۹ ماه خاطره ، درد آرام شد" چه لذت بخش است  خاموشی پس از درد!" شیر در پستانهایش جوشید و حس گرمی به رگهای بیرون زده آن داد. خون و جفت باهم بیرون دویدند، خالی شد کیسه شکم از هستی و عشق، مادر آرام شد بر بستر ملحفه های سفید و خواب  برچشمانش  سنگینی انداخت  در همان روز معمولی سال که مادر شد.  صدای جیغ کودک متولد شده مثل صدای  ناقوس برایش زیبا بود، کسی آرام در گوشش گفت : "چه دختر زیبایی است مادر کوچک آینده" و مادر در ذهنش مرور کرد: " همه هستی من آیه تاریکی است / که تورا  تکرار کنان / به سحر گاه  شکفتن ها  و رستن های ابدی خواهد برد/ من در این آیه تو را آه کشیدم ،آه/من در این آیه تو را / به درخت و آب و آتش پیوند زدم " و بعد کودکش را در آغوش گرفت " نامت را فروغ می گذارم تا آرزوی مرده ام را زنده کنی تو باید شاعر شوی "

(۱۳ فروردین برای مادرمهربانم که  شهامت نوشتن را به من داد)

ناخن ژلاتینی

 

سوهان را محکم بر ناخن های  کوچکم کشید، همه چیز خسته کننده پیش می رفت. ژلاتین های ناخنهای پودر شده ام، روی میز  ریخت ، این چندمین بار بود که ناخنهای کاشته شده ام را ترمیم می کرد."دوستش داری؟ "  گفت : "داشتم ."

سوهان را محکم تر کشید ، گوشه ای از گوشت ناخن جر خورد و سوزش و خون در هم  شد.  مواد ژلاتینی با  بغضش آغشته شد. "۸ سال   طول کشید!  کاش ،هیچوقت آرزو نمی کردم ... ."

 

آه کشید حرکتش  در ناله های ضعیف من گم شد. ناخن هایم دو نیم شدند؛ نیمی ژلاتین و نیمی ناخن واقعی .

گفتم : " شروع شیرینش  درسختی آخرش ته نشین  می شود!"

 انگشتان باریکم در دستش سرخ شده بود . گفت : " دود می کند ."

آه کشید و ادامه داد: "یک نه، سه بار سعی کرد!"

بوی تند مایع ضد قارچ حالم را بهم زد. ضد قارچ با حرفهای تلخش  بر ناخن هایم نشست . گفت:  "دوباره همه چیز مانند گذشته می شود."

 

قلم را در مایع زد و بعد در ظرف پودر ژلاتینی فرو کرد ،  افکارم در مغز ژلاتینی چرخ خورد ،  گوشه های ناخنم را پر کرد تا ناخن های کشیده و جذاب را به من هدیه کند. فکرکردم " آیا دردهایمان مشترک است؟"

 هر بار که با خمیر ژلاتینی  یکی از ناخن هایم  شکل می گرفت ، اعتماد به نفس کاذبی  داشتم .  گفتم :" مواظب باش ! "

ونگاهی به عمق چشمانش کردم و در ادامه  گفتم :"در دنیایی که جا برای تو نیست ، آوردن نفر دیگر مسخره است."

 انگشتم را دوباره میان دو  انگشتش گرفت "خوب شد؟" و گفت: "ترکش می کنم."

 گفتم: "ترکش کردم  ،بدون هیچ تهدیدی!"

 

سوهان را دوبار برداشت و من که دیگر از  ادامه این کار خسته کننده به ستوه آمده بود م .  ادامه دادم :" دود کردن بهترین راه  برای فراموش کردن است."

 دود سیاهی ذهنم را گرفت،  با خود گفتم :"  دود کردن ، فراموش کردن ،چقدر هم وزنند."

 "ای کاش  درد فراموشی نداشت!" این را باصدای بلند فکر کردم .

 سوختم و  نا خواسته دستم را از دستش کشیدم. نگاه کردم این ناخن های  ژلاتینی عجب حس غریبی دارند ، انگشتانم کشیده تر از قبل شده بودند .

گفت:" صبح ها حوصله قیافه ام را ندارد، دیگر صبحها از جایم بلند نمی شوم تا او  از خانه برود."

حوصله ام سر رفت از همه چیز ، از او و حرفهای ساده اش ، که  در میان سوها ن کشیدن های  مداوم گم می شد.

  جعبه حصیری را آورد ."صورتی ، آبی  یا قرمز؟ " گفتم :" شاید  این روزها صورتی  برایم بهترست."   لاک صورتی را برداشت و قلم مویش را آرام بر روی ناخن ژلاتینیم گذاشت، احساس خنکی کردم. غرور عجیبی مرا فرا گرفت.

" هیچ چیز بدتر از زندگی کردن یکنواخت با عادتهای  روزمره نیست."

 گفت : "موافقم! بگذار خوب خشک شود دست به جایی نزن!"

 " سیگاری برایم روشن کن."

سیگارش را روشن کرد وپک زد  و بعد بر لب من گذاشت.

 "مطمئنی نمی افتد ؟"

" مطمئنم ! یادت باشد هفته بعد سوهانش کنی ."

 خیالم راحت شد ، اعتماد به نفسم بالا تر رفت.  دوباره همه چیز تکرار شد یکی او گفت و  یکی من  تا ناخن های ژلاتینی کاملا صورتی  شدند و من با انگشتان سفید و کشید ه ام  دو اسکناس پنج هزار تومانی را روی میز گذاشتم .

 "20 روز دیگر منتظرت هستم ."

گفتم:" همه چیز را به زمان بسپار !"

 زمان گذشت، دوهفته ،من ناخن های ژلاتینی را سوهان نکشیدم،  یکی کج شد، دیگری افتاد ، 20 روز شد ، ومن قرار م را با   او که هر روزش را با  کاشت ناخن های ژلاتینی  به شب می سپرد و  داستان یکنواخت و تکراریش را بازگو می کرد، فراموش کردم، ژلاتینهای خشک شده افتادند و اعتماد به نفس کذایی من به همراه آب کف آلود  روانه  سینک ظرفشویی شدو آرام به سوی راه آب رفت  و من مردد به گذز آب از ناخن  صورتی ولو شده در راه  آب نگاه کردم و  با خودم فکر کردم :" عجب ! ؟آن قدر از کسالتهای زندگی زناشویش حرف زد که به جای ناخن های من  غمهایش را ترمیم کرد ! "دستانم بدون ناخن هانهای صورتی چقدر احمق به نظر می آیند.

 

شیراز - ۷ فروردین 

گناهکاران مسابقه

 

آرام گذشت ،  روزهای خوش بودن و پنجره نیمه باز با گلهای شمعدانی ، فکر نمی کردندبه این زودی فراموش شوند و فراموش کنند، شلوار لی پاچه گشاد با مانتوی تریکو وکفشهای کتانی سیاه، که مانند آن دو اصلا بهم ربطی نداشتند.

ساده شروع کردند مانند همه  در یکی از پیاده روهای شلوغ تهران و با یک شرط بندی دخترانه برای به دست آوردن عبوس ترین پسر دنیا. آن روز  دخترک اعتماد به نفس عجیبی داشت و پسرسرخ شده بود نه از عبوسی ، از خجالت!

 با یک کتاب صادق هدایت وچشم در چشم انداختن، ازکوه بالا رفتند، بعد بوسه ها، دلتنگی ها، قهر و آشتی ها و... آمدند.

گفتم ساده شروع شد از «داش آکل» که شاید خیلی از جوانان هم سن و سال آنها را بدبخت یا شاید خوشبخت کرد و هنوز هم .

بعد کتابهای دیگر را به خوردهم دادند ،  شعر، وزن ادبیات، فلسفه، دخترک وانمود می کرد همه را  می خواند در حالی که از همه  آنها متنفر بودو عاشق هیجان و بازی .

کتابها ته کشیدند، سینما و پارک جایگزین آنها شد.آن دو  بودند مثل همه ، زندگی در شهر بزرگ، با دانشگاههای مجازی شرایط را برای یک ازدواج مجازی فراهم کرد.

دیگر خبری ازکوه رفتن و قرارگذاشتن در تئاتر و سینما نبود، کتابها برای همیشه میهمان کتابخانه  چوبی و مانند یک آلبوم عکس فقط برای مرور خاطرات جذاب شدند .

سالها با عجله سپری شدند، خانه بدوشی و دویدن برای رسیدن به کمترین خوشبختی، همه اینها به  تولد فرزندان عجیب و غریب وکودکان نارس و جنین های  نیم مرده ختم شد.

دخترک کوچک رویا و آرزو، دیگر از بوی  پیاز داغ خورشت و سوسیس بادکرده بود و برای  سوار رویاهایش  کدبانوگری می کرد و سوار آرزوهایش با خیال و شعر، آینده رابند می زد .

دخترک هم زمان که استخوان می ترکاند، بزرگ هم می  شد و سوار در سفرهایش گم. همه چیز به آرامی گذشت ، فرزندان واقعی و مجازیشان بزرگ شدند  و فقر با لباس های  مختلف ظاهر شد تا دخترک وسوار درگیر مسابقه کسب در آمد بیشتر شوند و جای «love» لعنتی  در زندگی خسته کننده خالی خالی تر می شد.

***

آزردن یکدیگر را هم ساده شروع کردند، این جمله همیشه در ذهن دخترک باقی ماند: «همدیگر را می آزاریم  اما از هم نمی گذریم» بارها این را در گوش هم  تکرار کردند ، آن زمان که جوانتر از امروز بودند ، فکر می کردندهمیشه برای هم  تازه خواهم ماند، بی اغراق و ساده سعی کردند  هر روز را با تازگی دوباره  شروع کنند.

تمام آرایشگاه ها ، مارک فروشی ها، پیتزا فروشی ها و رستورانها را زیر پا گذاشتند تا تنوع را برای یکدیگر به ارمغان بیاورند. مهمانی های شبانه و رقص های مسخره هم نتوانست چیز تازه ای به آنها بدهد.

سرزنش کردند و سرزنش شدند که چرا خطهای ممتد را نمی بینند چرا مثل خطوط موازی  جلو نمی روندتا هیچ وقت یک دیگر را قطع نکنند پس بدون هیچ پایان کسل کننده ای ادامه دادند .

***

دیگر همه چیز برایشان در حد یک خاطره شده بود، لبخندی سبز از گذشته، مرد زنانه ناز می کرد و زن مردانه می جنگید. فرصتی برای تنهایی نبود اما تنهاتر از همیشه بودند.

مسابقه خوب پیش می رفت و داوران هیجان زده به مسابقه آنها نگاه می کردند، دخترک رویا پرداز دیگر فرصتی نداشت تا لحظه در ذهنش آرزو کندوپسرک که دیگر پیرمردی جوان شده بود می خواست تمام سهم به باد رفته گذشته اش را تجربه کند. تجربه کرد آن قدر که دیگر فقط برای تجربه هایش  بیدار می شد ، زندگی می کرد و شعر می سرود.

 

***

آنها هم در مسابقه باختند و داورانشان، امروز تیماردارانشان شده اند، مثل دوستان جدیدشان، مثل همسایه های قدیمیشان ، یکدیگر را آزار دادند وبرای تبرئه شدن به یکدیگر تهمت زدند  و وانمود کردند برنده مسابقه آنانند.

دوستی می گفت : هرگاه شگفتی ها برای انسان از بین برود ،مرگ او نزدیک است، آنها مرده اند و روحشان در عالم زندگان عذاب می کشد و  کسانی که دوستشان داشتندمدام گناهکاریشان را یاد آوری می کنند  ، گناه فرارکردن از کسالت و پیری،گناه داشتن تجربه های جدید و جوان بودن با وجود داشتن فرزندانی که خود دیگر مردان و زنانی جوان شده اند!  

 

 

زندگی با سوپ ورمیشل

 

بوی تند عطر و شلوار جین مارک دار ، مانتوی کوتاه  با عینک آفتابی سیاه، رژ مسی ماسیده بر لبم، و فکر خوردن یک روز از زندگیم در میان تعارف  تو  به ظرف سیب زمینی ، هات داگ و کلم پخته ، می خواهم عقده های کودکیم را پنهان کنم .

دو  چهار راه آن طرف تر  با ۲۰۶ نقره ایت منتظرم ایستادهای ، سوار می شوم و طبق عادت همیشگی صندلی را به عقب می خوابانم، سلام... لبخند همیشگی و حرفهای روزمره ای که آخرش به جکهای جنسی در ترافیک طاقت فرسا برای تحمل چراغ قرمزها تبدیل می شود.

 کلید را  چرخاندی در باز شد، خانه سرخ شده در نور هالوژن،  اینجا اتاق خوابت است، لوستر چوبی ، تخت دونفره  با پتوی سیاه، روی  کاناپه  کنار تخت لم می دهی ، می گویی چیزی می خوری ؟...من از تو یک سوپ داغ با ورمیشل فراوان می خواهم، تعجبی ندارد عادت کرده ای این ویار من قبل از هر هم آغوشی است. سیگارت را روشن می کنی و موسیقی پاپ با بوی سوپ ورمیشل همیشگی در هم می آمیزد ودرپیچ دود سیگار گم می شود، سیب پلاسیده ای را بر می دارم تا  با بی تفاوتی گاز بزنم اما  هوس خوردن سوپ ورمیشل  با عطر مرغ زنده  ، مانع می شود. روی تخت دراز می کشم و به سوپی که تو با مرغ زنده خانه ات برایم درست کرده ای فکر می کنم، این اولین بار نیست که  مهمانت شده ام. با خودم می گویم عجب ورمیشلهای هوسناکی !

عکست با یک زن که لباس عروس بر تن دارد ،  در دیوار مقابل توی ذوق می زند. کمی آن طرف تر روی میز کوچکی ، قاب عکس کودک یک ساله  با لبخند اجباری  محکم ایستاده ، تلفن زنگ می زند، مدام و پی در پی ،  گوشی را بر می داری همسرت در راه بازگشت به خانه است.  باید بروم  وسوپ ورمیشل را با  مرغ زنده  با خودم ببرم چون همسرت از  ورمیشل بیزار است.

از نوشته های وبلاگهای قدیمی گم شده ! تاریخ ارتکاب  بهار ۸۶

مسابقه

 

روی صندلی همیشگی  مقابلت می نشینم، تویکی از هزاران چهره هایی هستی که هر روز می بینمشان، با لبخند تصنعی یکدیگر را بدرقه می کنیم. مانند یکی از صدها کله ای هستی  که اکنون  مقابلم در واگن چرب و شلوغ  ایستاده اند، روسری  دوسال پیش خود را به سر داری و سینه های بزرگت از میان مانتوی تنگ و مشکیت بیرون زده .

با همان رژلب صورتی و نگاه مرموز بر اندازم می کنی ، نگاهم را می دزدم ، گوشی موبایل را به صورت عرق کرده ات چسبانده ای و سعی می کنی متوجه پچ پچ هایت نشوم ، حسی عجیب  همیشه ما را به رقابت وا می دارد ، تو زنی و من نیز، این بار تو در  طول مسابقه دلرباتر شده ای ، گوشی را قطع می کنی و زیر چشمی مرا که چون جاسوسی زیرک زیر نظرت دارم ، می پایی. ایستگاه های یکی پس از دیگری طی می شوند، تو دیگر در مقابل من ، روی صندلی آخرین واگن نشسته ای و به لذت بردن از یک عشق مخفیانه  فکر می کنی ، آروغ می زنی ، بوی کلمات  عاشقانه در هوا می پیچد ، بو می کشم و سعی می کنم به خودم ببالم  که همه جمله های عاشقانه  را هضم کرده ام .

 به کتانی سفیدت نگاه می کنم ، چقدر شبیه کتانی های من است ، همان کتانی که  از وقتی  تو را شناختم ، گم شدند. قطار می ایستد ، اینجا آخر خط است، با ترس می پرسی ، اینجا ایستگاه میر داماد است؟و با عجله پیاده می شوی .

من آرام  در صندلی پلاستیکی مترو جا خوش کرده ام و گم شدنت را در میان صدها کله ، روسری و رقبای دیگرم تماشا می کنم ، پایان مسابقه ...

۲۲/۱/۸۵

تقسیم  یک زندگی تکراری

تو راست می گفتی ، همه چیز را می شود تقسیم کرد ، خانه کوچکمان را ، قالی های پشمی  را، کتابها،گنجه،  عکسهای یادگاری وخاطرات مه گرفته ،تابلوهای قاجاریه را ؛راست می گفتی همه چیز قابل تقسیم شدن است ،سهم من، سهم تو،لباس من، لباس تو، کتابهای تو و تقویمهای  تاریخ گذشته من ، پنجره  با دورنمای کوچه، ارتفاع دردناک آپارتمان های  خلاصه شده در کسالت شیشه ای پنجره ، درختها  و بشقابهای دودی  ورم کرده از تکرار .

تکرار تکرار  همه چیز در تو تکرار می شود و در من نیز، کسالت آور و سرد ، عق می زنم  تورا ، خودم را  با همه  خاطرات تکراریمان ، مدتهاست که دو آشنایم ، دوستان عادت کرده به هم.

فصلهای آبستن از روزهای کسالت  و خاطره، می آیند و می روند.اتاق همان اتاق همیشگی است با اشیاء کهنه  نم آلودش .

هر روز برایت در تابه  سوخته  گوشتهای بریان  را تفت می دهم و تو هر روز  برایم از صفحه حوادث  روزنامه ها خاطرات جعلی از خیانت های  زن و شوهران و جنایت های دزدان می خوانی تا به من  بگویی  چقدر زندگی خوبی دارم .

 راست  می گفتی همه چیز را می توان تقسیم کرد،  اسمها یمان ، خانه، در آمد، بچه های پی درپی امان،  تخت خواب دو نفره ودروغها و قهرهای نمک زندگی را، یک بار تو، یک بار من ...

من هر  روز باد می کنم از خاطراتی که تو برایم  هدیه می آوری  و حوادثی که از روزنامه های تقلبی  در حلقم می ریزی  و  تونیز از  حرفهای عاشقانه  من  باد می کنی  مانند کیسه های خرید روزانه ...

امروز نوبت من است، فردا نوبت تو، تابه سوخته را روی اجاق می چرخانم ، فردا برایم  بازهم روزنامه های تکراری  بخوان تا شام آماده شود.

ما همه چیزمان را تقسیم می کنیم،  اسپرمها، تخمک ها و نطفه های  شبانه   فرزندانمان را،  درد سوزنده زایمان  مال من و تامین آینده مال تو...

بستر را هم با خطی نیلی از ملحفه های آبی به  دو نیم کرده ایم ، نیم مال من ، نیم مال تو، حسابهاب بانکی و قسط وامهای سنگینمان را هم باهم حساب می کنیم .

بوسه های تکراری ،هماغوشی های  کسل کننده  و کارهای روزانه را هم تقسیم می کنیم ، من در خانه می مانم  و هر روز  به  صفحه های وحشتناک حوادث فکر می کنم ، تو در بیرون  خانه مدام  نگران  کارها و نقشه  های من هستی و به جانیان وزنان فاحشه در دلت فحش می دهی  که موجب وحشتت از  من  می شوند.

همه می گویند ما خوشبختیم، چون همه چیز را عادلانه تقسیم کرده ایم و جدول برنامه ریزی هایمان دقیق پیش می رود و بزودی صاحب همه چیز خواهیم شد ، اما تو خودت می دانی که چقدر بعضی وقتها  از خوشبختی متنفری ومن هم از تکرار این خوشبختی .

  نمی دانم چرا بعضی وقتها  این جدول برنامه ریزی  روی یخچال  غیر قابل تحمل می شود ،  گاهی  فکر می کنم همه چیز را  می توان تقسیم کرد حتی عشقها و زندگی های تکراری را...

سه پلان خانوادگی

پلان یک

این چهلمین والنتاین کذایی  است که من دوباره عکس تکراری می گیرم. چیک .عکسهای تکراری با حضور تو در کادر تعریف شده چهار گوش ، هدیه های تکراری والنتاین دی های مسخره را هم در اتاقم  بر در و دیوار چسبانده ام ، تو می خواهی  من همیشه ایده آل باشم؛ کمر باریک،  قد بلند، دندانهای ردیف ،خنده رو، کم حرف، مهربان ، بدون نظر ، روشنفکر اما آرام   ساکت در برابر دروغ گفتن های  پی در پی تو، فداکار هنگام بدهی بالاآوردن و یک کودن زیبا هنگام  والنتابن دی مسخره .

همانطور که خودم را برای عکس یادگاری با تو در کادر جا می دهم و حاشیه های پر خاطره  این روز را در مغزم رتوش می کنم، شکلاتهای گوشتی را می جوم و عروسکهای چاق و بد شکل  نزدیک ترین فروشگاه محله را  جای خودم تصور می کنم. چه سکوت مسخره ای در عکسهای یادگاری ما حکمفرماست.

  ****

پلان دو

فردا شب عید است ، چهلمین شب عیدی که باهم گذراندیم، چاقوی تیز بر روی فلس های رنگی ماهی  خش خش کنان  ، خاطره چهل نسل از مادرانم را برایم یادآوری می کند، نگاه ماهی در نگاهم می افتد، خونابه ای از کنار لبش بیرون می ریزد، محکم تر چاقور را فشار می دهم، دستم را می گیری ، من عاشقت بودم، با یک حرکت چاقو تمام شکم را پاره می کنم، وحشتناک است! اینجا خبری از راز نیست ،شکمش بوی گند می دهد، شکمت پر از فلسهای رنگی است، خونابه تمام خانه را می گیرد، امشب باید ماهی شکم پرپخت ،فر را روشن می کنم ، هفت نسل  از مادرانم ماهی شکم پر شب عید را در شکلهای مختلفی پخته اند، اینجا خبری از راز نهفته نیست، نگاه ماهی  با نگاهم تلاقی می کند، نگاه تو هم ، می ترسم ،  اشک تمام چشمم را می گیرد ، یاد هفت سالگی و پختن ماهی شکم پرمادرم  در آشپزخانه چهار گوش مادر بزرگش می  افتم ، مادرم گریه کرد، دلش برای ماهی سوخت؟  من؟ دلش برای خودش سوخت؟ آینده ؟ترسیدم ، بوی خون گرفته ام،  تمام فلسهای فانتزی ماهی را  بی رحمانه از پوستش کندم، چقدر نرم شده در دستم لیز می خورد ، ساکت ،آرام ، هیچ حرفی نمی زد، فلسهای شکمت را در آوردم رازهای زندگی  در هوا چرخیدند ، خانه پر شد از فلسهای رنگی تو! وسرامیکهای کف آشپزخانه  جوی کوچکی از خونی که عقده های مرا تا راه آب بردند، همه چیز را شستم، خونها، فلسها ، ماهی ها و خیال تورا از ذهنم! همه چیز یک خیال وحشتناک چهل ساله  در کسری از ثانیه بود.

 چهل سال ماهی در فر داغ شد، گوشتهایش له شد ومن چهل سال  از درون سوختم ، تو آمدی و فقط گفتی  عجب بوی خوبی می دهد این آشپزخانه ، شام شب عید کی آماده می شود.

 ****

پلان سه

وقتی وارد خانه می شوم می خواهم  همه چیز مرتب باشد ، کفشها سرجا ، لباسها اطو کشیده، صندلی ها به دیوار چسبیده، شام سر ساعت و...

                                                               ****

من جفت بدی هستم، دیروز خوابیدم اما تو بیدار بودی و تکرار خوابم را تماشا می کردی ، من صندلی هارا مرتب کردم  و لباسهایت را به دیوار زدم،  خبری از شام نبود چون من رژیم دارم، کفشهایت را سر  ساعت واکس زدم و...

                                                              ****              

مادر من یکی از عجیب ترین و  احمق ترین  آدمها ست  هروز برایم غدا می پزد اما غر می زند، حوصله بچه ندارد اما   برایم وقت می گذاردو قصه های خنده دار ذهنش را در خواب و بیداری می گوید ، او به مدرسه رفتن من اعتقادی ندارد اما همیشه مرا برای دیر بیدار شدن از خواب سرزنش می کند، او می خواهد بهترین مادر ، بهترین معشوقه و بهترین نویسنده دنیا باشد!هر روز می خواهد ما را ترک کند اما فردا دلش  می سوزد و می ماند او احمق ترین زن دنیا است چون به طلا علاقه ای ندارد اما از فروش سکه های طلایش لذت می برد!

                                                             ****

 این قدر به من گیر نده! نه پول ، نه محبت،  انتظار همکاری نداشته باش ،  به خواسته ایم،  فکر کن ،همه چیز مرتب باشد در خانه ، خارج از خانه ، همیشه  وفا دار باش  اما در باره وفاداریم کنجکاوی نکن ،حسادت زنانه یک شوخی دوستانه است. تو باید مهربان باشی و غیر تکراری،خواسته های کودکانه را در خودت خفه کن ، کارمند نمونه ام باش  ! من درآمدت را نمی خواهم اما  کرایه خانه به من ربطی ندارد!

                                                          ****        

 مدتهاست  کاری به کارت ندارم، به تو وفادارم چون ژنتیکی از دروغ گفتن می ترسم ، این رو می دونم که باید با  زنهای دیگه فرق داشته باشم و نباید ذهنم را با تجربه های 40درجه دمای تو درگیر کنم !حسادت روخفه می کنم ،مثل جنین هایی که از تو بی بار خفه می شن، هرگز تکراری نمی شم سعی می کنم در حالی که  برای رئیسم کارمند نمونه ای می شوم ، آرزوهای کودکانه تو روهم جبران کنم.  می دونم تو باید آتومبیل مورد علاقه ات سوار بشی . از تو سوألی  نمی پرسم تا  دروغ بشنوم .  پیامهای تلفنی مرا مرتب  چک  کن اما من نمی خوام بدونم  تو  یک شب تا صبح را کجا گذراندی ؟! من مدتهاست به زندگی بدون تو عادت کرده ام و مثل  یک آدم آهنی دوست داشتنی فقط کار می کنم ،کار تا بتوانم کرایه  خانه  400 هزار تومانی امون رو سر موقع پر داخت کنم و خلسه های تو رو جبران . هیچ وقت دوستان بیوه ام را به خانه دعوت نمی کنم اما سعی می کنم  از دوستان مجرد تو  به خوبی پذیرایی کنم ! تووقت عصبانیت داد می زنی و من باید آرام در باره عصبانیتم فکر کنم ، دلم برای تنهایی لک زده ، برای خفه شدن ،خفه کردن ودروغ نشنیدن...                                                             

*****  

دیگر از زندگی با این دو تاخسته شده ام؛ یک روز عاشق هم هستند و روز دیگر از هم متنفرن،یک روز  مرا تشویق به خوردن شام خانوادگی می کنند و روز دیگر با یک سینی  غذا به گوشه ای تبعید می شوم، یک روز مرا می بوسند و روز دیگر از خود می رهانند،یک روز در تنهایی من گم می شن ویک روز بودن و نبودنش با تنهایی است. مرا تنها می گذراند   اما از ترس تنها بودن منو آواره  دیگران می کنند، همیشه سر بیدار کردن و مدرسه بردن من دعوا می کنن،مرتب برایم خرید می کنند  و آرزوهای کودکی اشان را برایم هدیه می آورند ، اما وقتی چیزی می خواهم مرا به قناعت تشویق می کنند . خودشان  خواب می مونن  اما برای مدرسه نرفتن سر من جیغ می کشن،  خودشان بی نظم  هستند از  انتظار دارند ،من منظم ترین بچه  دنیا باشم ، داره ازشون بدم می آید و...

من کیستم؟!


من دوشیزه «مکرمه» هستم ،وقتی  زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم اب می شود. من «مرحومه مغفوره » هستم ،وقتی  زیر سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالا هیچ خوابی  نمی بینم. من  « والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای  هیأت مدیره شرکت پسرم  برای خود شیرینی  بیست آگهی  تسلیت در  بیست  روزنامه  معتبر چاپ می کنند.

من« همسری مهربان و ما دری فداکار » هستم ،وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش –البته تا چهلم – آگهی وفات مرا در صفحه اول پر تیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند.من زوجه هستم ، وقتی شوهرم پس از چهار سال  و دوماه و سه روز  به حکم  قاضی دادگاه خانواده قبول می کند  به من و دختر  شش ساله ام  ماهیانه  بیست و پنج هزار تومان  فقط  بدهد!

من «سرپرست خا نوار»هستم ، وقتی  شوهرم  چهار سال پیش  با کامیون  قراضه اش  از گردنه  حیران رد نشد  و برای همیشه  در ته دره خوابید.

من« خوشگله» هستم وقتی پسرهای جوان  محله زیر تیر چراغ  برق وقتشان  را بیهوده می گذارنند.

من «مجید» هستم ، ولی در ایستگاه  چراغ برق ،اتوبوس  خط واحد می ایستد و شوهرم  مرا  از پیاده  رو مقابل صدا می زند. من ضعیفه  هستم  وقتی  ریش سفیدهای فامیل  می خواهند از بردار  بزرگم  حق ارثم  را بگیرند.

 من«...» هستم ، وقتی  مادر ،من  وخواهرهایم  را سر شماری  می کند  و به غریبه  می گوید «هفت...»دارد ،خدا برکت بدهد.

من «بی بی» هستم ،وقتی تبدیل  به یک شی  آرکائیک  می شوم و نوه و نتیجه  هایم تیک تیک  از من عکس  می گیرند.

من «مامی» هستم ، وقتی دختر  نوجوانم  در جشن  تولد  دوستش  دروغ پردازی می کند.من «مادر» هستم. وقتی  مورد شماتت همسرم قرار  می  گیرم –آن روز  به یک مهمانی  زنانه  رفته بودم  و غذای بچه را درست نکرده بودم.

من «زنیکه»  هستم ، وقتی  مرد همسایه،  تذکرم  را در خصوص  درست گذاشتن ماشینش  در پارکینگ  می شنود.

من « مامانی » هستم ، وقتی  بچه ها خرم می کنند  تا خلاف هایشان را به  پدر شان نگویم..

 من وقتی شلیته  می پوشم و چارقد  را با  سنجاق  زیر گلویم  محکم می کنم . نوه ام  خجالت می کشد به  دوستانش بگویدمن مادربزرگش هستم... به انها می گوید  من خدمتکار  پیر مادرش  هستم .

من « کد بانوی  تمام عیار» هستم ، وقتی از مرز پنجاه  سالگی  گذشته ام  و هیچ مردی  دلش نمی خواهد  وقتش را با  من تلف کند.

 من در ماه اول عروسی ام :«خانم کوچولو،  عروسک،  ملوسک ، خانمی ، عزیزم، عشق من ، پیشی ،قشنگم ، عسلم، ویتامین و...» هستم . من در فریادهای شبانه  شوهرم،  وقتی دیر به خانه  می آید ،چند تار موی  زنانه  روی یقه  کتش است و دهانش  بوی سگ مرده  می دهد .«سلیطه » هستم.

من در ادبیات  دیر پای  این کهن بوم  و بر «دلیله ، نفس محیله  مکار، مار، ابلیس ، شجره مثمره، اثیری، لکاته و...» هستم  داماد به من «وروره جادو» می گوید. حاج اقا  مرا«والده» آقا مصطفی  صدا می زند .من «مادر فولاد زره» هستم، وقتی بر سر حقوقم  با این و آن  می جنگم. مادر   مرا به  خان روستا کنیز شما معر فی می کند.

من کیستم؟!

(نویسنده گمنام )