( تقدیم به دوست خوبم گرد آفرید که جرقه این ایده را در ذهن من زد)

«نسل من عاشقی نکرد» نسل تو جوانیش را حرام کرد در سالهایی که جنگ بود و تنهایی ، ترس بود و مرگ ، عشق جاماند در  پشت نقابهایی که دیگران بر صورتت می زدند و آرزوها باد می کردند  پای سفره های عقد و اتاقهای زایمان.

 «بیا از نزدیک باهم گپی بزنیم» همیشه  همین طور شروع می کنی ، گپ می زنید بر روی کاناپه ای  که در پایان به تختخوابی برای عاشقی کردنهای نسل تو تبدیل می شود.

«نسل تنهای من  باقی مانده در خاکسترهایی که امروز از درونش ققنوسها یکی یکی  سر باز می کنند  تا بال گیرند و نمی گیرند»

 نسل تو عاشقی نکرد و جوانیش پیر شد در دلهره های  خرید دسته گلهای خواستگاری و  بوسه  های طولانی فیلمهای عشقی دهه 40 !

همیشه  ساده شروع می شود ، می آیند و می روند ؛ یک نسل برای عشق بازی، دیگری برای گپ زدن، یک نسل برای همکاری ، دیگری برای رویاها، هیچ کدام گزینه دلچسبی  برای ققنوس پروری نیست!

یک روز معشوقت  منم، روز دیگر او،امروز مادرت تمام عشق زنانه ایست که به دنبالش می گردی وفردا مادران دیگر !

همه چیز مبهم  جلو می رود ، حتی رابطه های رسمی و کاری ،  تنهایی! می دانم  به اندازه  وسعت شهری که در آن زندگی می کنی  و می تواند  رویا های 40 ساله ات در یکی از خانه هایش باد بخورد.

 تجربه کردی  ساده و آرام در یک نیمه شب ، سرد اما صمیمی  و فردا دوباره از ذهنت گذشت« نسل من عاشقی نکرد، نسل من سوخت...»

آغوشت سرد بود و دستانت سرگردان محاسبه می کرد  عشقی را که باید لمس می کرد و می ترسید، جور در نمی آید ، ترس و شرم ، هوس و عشق  نسل تو جامانده است درمیان  خاطره های مبهمش !

« کجاست  زن رویایی من؟ مادرم؟ همسرم؟  دخترباکره همسایه؟ او ؟ تو؟ یا همه چهره های دوست داشتنی و ترسناکی  که هر روز می بینمشان؟...»

می شناسمت  تو همان کودک جوانی هستی که در 12 سالگی با ابهام به دامن پف کرده از عضله  خیره شدی و از جورابهای کلفت ساپورت متنفری ! همان پسر 18 ساله همسایه ای  که گردن بلوری زن همسایه  را میان سایه روشن چادر مشکیش گم کردی و به دنبال چشمهای عسلی که  25 سال پیش در راه برگشت از دبیرستان  در خط واحد  جا گذاشتی، امروز تمام چشمهای مضطرب را در قاب تصویر جای می دهی و آرام آرام در خیابان های شهر  به دنبال رهگذری تنها تر از خودت  می رانی و با دلهره  بوق می زنی تا نگاهی از همان رنگ بر تو سوار شود.

 «برای من همه  نامها یکی هستند ، همه چهر ه ها  »  برای تو همه چهر ه ها یکی نیستند  ؛ نامی ، چهر ه ای می خواهی فرا تر از مادرت، همسرت و آشنایان دوست داشتنی !

خسته ای ، پدری ، همسری و یک دوستی ، برای گپ زدن هیچگاه دیر نیست، دیرمی شود تو جا می مانی  ، نسل تو جامانده  40 سال از عمرت گذشت ، آرزوهایت  برباد رفت در باید و نبایدهایی که نا خود آگاه ازآن متنفری . 

(ققنوس پرنده افسانه ای که پس از سوختن و مردن از درون خاکسترهایش  تخمهای ققنوس های دیگر بوجود می آیند.)