جنگ هزار ساله

میان ما

سربازها کشته شده اند

اعلام آتش بس

من رویاها یم را مسواک می زنم

وتو خیال می بافی

برای توپ های بی لوله

وتفنگهای بی ماشه

هشت مارس

  از زن پدر ،یک بسته سیگار مانده و چهار تارموی

از مادربزرگ، فقط یک کوچه وعطرکوفته پیچیده

 یک بند رخت و ده ها عروسک دست ساز

از مادرم، من بیرون زده ام با وحشت

هزار خستگی ناکام

واز من ،هیچ

جزتکه پاره های بریده کلمات

و دختری که عروسکهایش را باد برد

طغیان  که می کنی

صورتت  بریده بریده می ریزد

وکاغذها رنگ غریب می گیرند

از تنهایی هایی گاز زده هر صبح

 خرمایی های خزیده موهایت

  پریشان می لولد

 بر شانه هایی که سالها پیش باد برد

نگاهت ترسیده

به جهانی از کوچکی های بزرگ

میان این همه هیچ

چرا بزرگ نمی شوی ؟

روزنامه دیواری


 

درسرزمین من تاریخ را چال می کنند
و برای جغرافیا چشم می گذارند
ادبیات را برق می اندازند و درموزه می چینند
برای هنر کلاه می گذارند و شال گردن
به دماغ که می رسند
هویج ها را می خورند و
تنها آمار آدم برفی ها رو می شمارند
وتعداد سالیانه موشها ، چندین هزارخانوار شکم گنده و گرسنه
اینجا کسی ازعشق هم، سکوت نمی کند
وبرای آسمان چشم نمی گذارد و دهان
می گویند سرزمین مادرت هست
مادرم که شناسنامه اش را در ماشین لباسشوی گذاشت،له کرد
وما بی هویت قدکشیدیم و چاق شدیم
می گویند اینجا سرزمین پدران ،پرندگان و شعرهاست
اما پدر بزرگ من همه درختهای باغ را برید
 و جای آن اتاق اجاره ای ساخت
تا دیگرپرنده ای ننشیندبر درخت های گردو
و برای باکرگی سبزش آواز بخواند
و شاعری عاشقانه ای بسراید برای دوست دختر تنهایش

زنانگی سیار در خیابان هشتم

 

بدنم را که قسمت کردم

انگشتانم سهم زردی گرفت از ویترین

و پاهایم عریانی زیبای یک تندیس رومی

سرم خشک شد مثل رنگ سه‌روزه‌ی یک پالت

چشمانم

مور‌ب

بر دیوار صورتی یک ساعت

برای لبانم از قبل بسته‌ای فرستاده شد

شکمم چون گوشت داشت به سلاخیِ لباس رفت

و عریانی همیشگی‌ام

در اتاق‌خواب ماند

سانسور

 

دهانم را چوب می‌کنم

پر از پاره‌‌خنده

بر چشم‌هایم دو شیشه‌ی سیاه می‌گذارم

و دود می‌شوم

در لباسی که نباید زیبا بنشیند بر تنم

خط می‌کشم

بر همه‌ی اندامم مثل نقاشی پنج‌سالگی

 

پوست آدامس‌هایم را چه کنم؟

که عجیب مرا به یاد خودم می‌اندازند

و تنهایی‌هایی که با شتاب می‌جوم‌شان

 

دوستان

 

 

 

 

 

من یک ذهن پر از سوتفاهم هستم

یک سنجاق سر در موهای کوتاهت

یک پارکینگ بدون ماشین

یک پوست شکلات

یک بدبینی مفرط

برای همه قضاوتها

تصوری که هر بار به رنگی می پوشید آن را

ازمن حرصتان می گیرد

چون پاشنه های کفشهایم کوتاه تراز راه رفتن در خیالاتان است

 و لبخند نمی زنم بر ماه گرفتی صورتتان

برای رفع نقاهتان

به آلاچیقم بیاید

وبا سریع ترین مترو از درونم بگذرید

من ذهن بیمارتان هستم

پس بی دلیل لبخندمی زنم با دندانهای شما

بی علاقه به حرفهایتان گوش می دهم

وبرای همه دروغهایتان یک مهر تأییدم

تبرئه ام کنید

در شب نشینی های  دوستانه اتان

و دادگاه های خانوادگی اتان

درچشمان منتظر نشسته در کلاه و پالتوهای پشمی اتان

ای کاش کاغذ بودم تا یک بار مرا می نوشتید و پر می کردید ازهمه کلمات

یا عتیقه ای  برای نوستالژی های گه گاهی دم عصر

عروسکی شاید از کودکی

یا بخاری از دهانتان

برای همیشه بخوریدش یا بیرونش دهید

می خواهم دروغ بگویم درباره زیبای نداشته اتان

شعری بسرایم در قالب فنجان قهوه اتان

و هزار بار بگویم شما لایق هزاران عشقیت

بگویم باهوشتریند ، مهر بان تریند ، وفادار ترنید و دوست داشتنی تریند

 تا یک بار دیگر من را در اختیار بگیرد ، تا کنید

 مثل دستمال جیبی

شل و سفت کنید مثل

بند کوله پشتی

مشهورکنید

مثل مارکهای معروف رژلب و شلوارتان

 پر مصرف

من در اختیار شما هستم دوست عزیز

همسایه مهربان، همکار گرامی وخانواده ارجمند!

هر چه زودتر پوستم را بازکنید ، تکه ای در دهان بگذارید ، خوشمزه ام

ببلعیدم

من لبخند می زنم ،لبخند می زنم ، لبخند

 

 

 

 

 

«خدمت نظام»

 

 

 

 

 

 

شلاق بر سرمان

 تو رویاهایت را میان پیراشکی گوشتی می گذاری

برای کتابها لغت نشئه می کنی

همه چیز مثل روز اول ادامه دارد

پایان عبث نیست

تا برای خرید مرگ موش

 به خیابان ناصر خسرو بروی

 

 

 

 

من 15 ساله

 

 

مادرم ساتور را که برداشت

من 15 ساله شده بودم

برایم آرزو ی خوشبختی کرد

گوشت سرخ شقه شقه روی میزآشپزخانه  

پدرم چنگال نداشت که دست داشته باشد

وگلویش گرفته بود از دود حشیش

خواهرم با پستانی پر از شیر گریه می کرد و شوهر نداشت

تا بچه داشته باشد

من 15 ساله

پدرم کار نداشت

  تا بردارم به خدمت برود به پارک سر کوچه نرود

 روغن نداشت موتور دیزلی کامیون

تاپدرم نباشد

 بازهم

 ومن با خیال راحت با تلفن به اتاق پشت بروم

 وخواهرم

  بی هراسی

 برایم 

خاطره ای بگوید ازمدرسه پسرانه

سال اول دبیرستان

 

 

17 مهر

 

 آغاز می شوی

در تکیده پاییزسرد

باجمله ای کلیشه ای و ساده

از لابه لای

گلدان زرد انگشتانم

«دوستت دارمی» همیشگی

 

تربیت

 

چگونه کودکی کنیم

وقتی بزرگ شده ایم

با کفشهای پاشنه بلند مادر

طبق میل تو

 

 
موهایم را از پشت جمع می کنم
بر صورتم
یک لب می بندم
برجسته
با خنده
بدون خط شکسته
دیگر لبانم باز نمی شود
 بگوید
دوستت دارد ...

سانسور

 

 

 

دهانم را چوب می‌کنم

پر از کاغذپاره‌های یک خنده

بر چشمان دو شیشه‌ی سیاه می‌گذارم

و دود می‌شوم در لباسی که نباید زیبا بنشیند بر تنم

بر سینه‌هایم ضربدر می‌زنم

و سعی می‌کنم موهایم را هر گز از پشت نبندم

ــ تا نگاهشان روی من برجسته شود ــ

خط می‌کشم بر همه‌ی اندام

مثل نقاشی پنج‌سالگی

سعی می‌کنم

همه‌ی احساسم را

در کلماتی که از خودم نیستند

جا بگذارم

اما پوست آدامس‌هایم را چه کنم؟

که عجیب مرا به یاد خودم می‌اندازند

و تنهایی‌هایی که با شتاب می‌جومشان

 

 

 

هوس ماه

 

سایه ات 
چمبره می زند
طناب می بافد
هوسناک
 هولناک
مو در مو
 پیچیده
با پنجره سفید
دستی پرشده از خواب
کفش سیاهت کجاست؟
سبزه خشک هوسناک !
می خواهم سنگی شوم برای
 قدم زدن لبانت
که سبز می هراسند بربیداری لزران تنم
تن پوش سرخ رویا!
مخمل گونه و ملتمسانه
برتنم می مانی
دریا در چشم من
سفید می شود
  وماه صورتی در گونه های تو  
خزه های سبز ما را فرا می گیرند
صبح بی خیال شب
شب بی خیال صبح
بیغوله می کند در زمان
واین اتاق
 با میز و صندلی هایش
 با تلفن وسمیهای ارتباطیش
با چمدان همیشه بسته سفریش
با لباسهای زیر تنهایش 
 در نور ماه عجیب هوسناک می شود
 

ارتکاب زنانه

 

دو چوب به گوشم می آویزم

و حلقه ا ی بردستم

این تمام زنانگی است

که این روزها برایم مانده

ریا کارانه چشمانم را نازک  می کنم

و سعی می کنم همه لبخندهایم را در کیف دستی سفیدم حمل کنم

با عطری فریبکارانه  از شیشه ای که مادر بزرگ برایم به ارث گذاشت

نقشه جغرافیا


 

همه بسترت را جهان می کنم 
بی مرز
بی جغرافیا

من برای ورود به این تخت بزرگ دیگر ویزایی نمی خواهم

همه تنت را نقشه ای می کنم از جهان
هر کشورش را که می خواهم در کنار تنم می گذارم
خط می کشم و خاموش نظاره ات می کنم

جعرافیای عجیب من
هشداری برای بودنت نیست

رستوران طبیعی

روحم را در بشقاب، مقابلتان می گذارم

 بر روی آن کارد بکشید

چنگلهایتان را در روزنه هایش فرو کنید

هرتکه اش برای یکی از شما

اما ته مانده هایش را برای خودم بگذارید

هنوز لازمش دارم

 

تنهایی خرداد

 

پشت بام های

سرخ از سکوت

با آسمانی ترسیده از زمین

صبح را بغل می کنند

 من

اندکی تنهایی

در چای شیرین صبحانه ام

حل می کنم

امروز هم یک روز از هزاران خردادی  است

که عجول و خجالتی از کوچه های ما می گذرد 

 

 

وقتی پرگارها

برثانیه ها ایستادند

جهان به دور من دایره شد

ترک کردن

 

 

اگر کفشهای آشنا

همیشه پشت در خانه ات جفت باشند

 چطور شاعرانگی کنی ؟

تولد

 

با چکمه های سرخ آمدم

 در حالی که خیابانهای جهان سیاه بود

 

تنهایی که نیمش را تو گاز می زنی

 و نیم دیگرش را من

 باهمیم!

اما نمی دانم

چرا تنهایی سیب گاز می زنیم؟

 

تنهایی که نیمش را تو گاز می زنی

و نیم دیگرش را من

 باهمیم!

اما نمی دانم چرا تنهایی سیب گاز می زنیم؟

«پشیمانی»

 

یک روز صبح

از خواب بیدار می شوی

و گه می زنی به مربای زندگیت

 بایک کلمه عاشقانه

 

 

آن قدر پر  شده ایم

با اطراف

که دیگر

یک موزاییک

آن سوتر

پیدا نیست

                                                 26/5/89

                                                     تهران

گفتگو

 

چرا دندانهایمان را تیز می کنیم

وقتی

 حرفی برای گفتن نداریم

 

طبیعت با جان

 

به باد سپردمت

باد

موهایم را نوازش داد

به باران

سرد بر صورتم فرو ریخت

 

به رود

 تا

تو را

با خود ببرد

 برای همیشه

ایستاد

  رود تمام وجودم شد

دلتنگی

 

همچون بلوطی

 چرخ می خوری

در درونم

 پاییز رسیده

تو قرمز شده ای

عاشقانه


چشمانت را در پاكت مي گذارم

اين

همه خريد من از جهان است

فروشگاه


دستانم را

در جیب بارانی ات می گذارم

زنبیل  ها سنگیند

و امروز

 روز خرید توست