وبلاگ نویسی به شیوه امروز در ایران

 

این بار خبری از پست شعر و نوشته نیست ومایلم در یک اعتراض آشکاربرای خنده و درخواست عاجزانه از دوستانی که این روزها با کامنتهای عجیب و غریبشون من رو از وبلاگ نویسی متنفر کردن ،بنویسم ،لطفا دست از سر من بردارید من نه کرم لاغری می خوام ،نه سی دی موسیقی و نه پند و اندرز های صراط مستقیم شما رو !!!

یاد مون باشه وبلاگ نویسی تا چند سال پیش چی بود و حالا چی شده ؟

وبلاگ و فیس بوک شده جای خاله بازی ، نوشتن شرح احوال روزمره و غرغرهای از سر نداشتن! متأسفانه هر روز هم داره تعداد پستها و وبلاگهای خوندنی کمتر می شه .

مثل این که یادمون رفته وبلاگ نویسی  ایران در سالهای ۷۹ به بعد چه دوران طلایی داشت و چقدر جدی بود  افرادی مانند :شهرام رفیعی ،ابراهیم نبوی و  ... با نوشته هاشون ، این کار رو  خیلی جدی  و جذاب کرده بودن و هرچه فضای مطبوعات در ایران بسته تر شد،فضای وبلاگ نویسی زنده تر و پویا تر .

همه ما رو به هوس وبلاگ نویسی انداختن.این افراد می نوشتند، ما می خوونیدم و گاهی کامنت می گذاشیم ،بعد هم در وبلاگهاشون تخته شد و مجبور شدن ایران رو ترک کنن و برن یک جای دیگه دنیا ،در این میون عده  دیگری هم از ترس ،خودشان کر کره های وبلاگهاشون رو پایین کشیدن و تغییر کاربری دادن و کردنش وبلاگ شعر و ادبیات ،ما دلمون خوش شد به خووندن وبلاگهای شعر و ادبیات.

اما این روزها چی ؟ وبلاگ چیستان و مسابقه  شده مدجدید و مدرن وبلاگ نویسی ؟

مدتیه دیگه واقعا دستم به نوشتن و گذاشتن پست در وبلاگ نمی ره وقتی می بینم وبلاگ نویسی این قدر شوخی شده و کامنتهایی که درباره نوشته هام می گذارن یا گل و صورتکه یا  تبلیغ  کالا و پند و اندرز های فدائیان پاکسازی اینترنت.

انگیزه نوشتن این مطلب وقتی برام جدی تر شد که هر روز با کامنتهای خنده آور و بی معنی در وبلاگم  بیشتر مواجه شدم یا در وبلاگ گردی شبانه ، جز فال حافظ ، عکس مرغ ،خروس و شمع وپروانه ، چیستان، مسابقه و سرگرمی و درد و دلهای شخصی که در ابتدایی ترین شکل ممکن با ادبیات ساده و غلط های زیاد املایی و انشایی نوشته شده بودن،چیزی نصیبم نشد .

امشب وقتی چند تا از کامنتها مدل جدید دنیای بلاگفا رو دیدم هم کلی خندیدم و هم کلی افسوس خوردم به روزایی که وبلاگ نویسی برا ی خودش اهمیتی داشت.

یاد چند تا ازدوستای وبلاگ نویسم  افتادم که بیشتر از یک سال از نوشتن آخرین پستشون می گذره و هروقت ازشون می پرسم چرا؟ می گن از وبلاگ نویسی بدمون اومده هر کی از راه رسیده یک وبلاگ باز کرده بعد هم اومده سراغ نوشته های ما بدون این که بخووندشون بک کامنت آپم بیا منتظرم می گذاره!

حالا خودم هم این روزا  با این کامنتها ی رنگا رنگی که برام می گذارن دارم به این نتیجه می  رسم که داشتن وبلاگ شخصی در این شرایط خیلی مضحکه.

امشب تصمیم گرفتم ، بعضی ازکامنتایی که در این چند وقته برام گذاشتن و من بهشون توجه نمی کردم رو برای آشنایی با وبلاگ نویسی مدل جدید امروز ایران ،پایان این نوشته منتشر کنم بهر حال هنر وبلاگ نویسی امون هم مثل باقی هنرها دیگه این کشور هر روز جالب تر از قبل می شه !...

-------------------------------------------------------------------------------

مدیرشوید ، مطالبتان را به اشتراک بگذارید

وبلاگتان را رایگان تبلیغ کنید !

دو رکعت نماز از جانب شما در حرم امام رضا به نیابت از شما

بزودی VPN رایگان به اعضای فعال

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سلام تولدمه با اسپیکر روشن بیا...

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

فروش پستی مجموعه کامل شعبده بازی(اول تحویل بگیرید بعد پرداخت کنید)
6 فصل کامل شعبده بازی های کریس آنجل(Mind Freak)
مستندی از دیوید کاپرفیلد (David Copperfield Illusion)
2 مجموعه شعبده بازی از دیوید بلین(Street Magic)
مستند فاش کردن راز های بزرگ شعبده بازی توسط ول ولنتینو (Mask Magic)
قیمت این مجموعه فوق العاده فقط و فقط 12000 تومان توجه داشته باشید که در برخی از فروشگاه های دیگر مستند Mask Magic به قیمت 28000 تومان ارائه میشود.
آدرس فروشگاه:
AtroStore.Com
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سلام ,
با هم بودن را تجربه کنید ...
خوشحال میشیم به جمعمون بپیوندید ...
افتخار میدین ؟؟؟

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سلام، ما رفتیم سوریه که فتنه بر علیه اسد را خاموش کنیم. خوب در هر صورت خیلی‌‌ها تنبیه شدند و خیلی‌‌ها هم به دنیای دیگر فرستادیم حالا این آقای احمدی‌نژاد به آقای اسد گفته باید با این شورشگران صحبت کند و با اینها کنار بیاید. آقای احمدی‌نژاد، ما بسیجی‌ها به دستور امام به سوریه رفتیم. ما فدای امام هستیم. ما منتظر ایم امام دستور بفرمایند شما و قبیله دزدتون را هم به دنیای دیگر بفرستیم.

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

با سلام به خدمت شما وبلاگ دار محترم
خواهشی از شما دارم لطفا از وبلاگ من دیدن کنید
و اگر امکان داره با من تبادل لینک کنید توجه داشته باشید که تبادل لینک بسیار سریع انجام می شود .
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دوست عزیز با سلام ودرود
خیلی وقتت نمیگیرم.اگه به موسیقی اصیل وسنتی قدیمی علاقه داری وخواهان خریدمجموعه های بی نظیر وکمیاب با قیمت مناسب هستی به وبلاگ " آواهای ماندگار" حتما یه سری بزن واز آرشیو موجود وقیمت آنها دیدن بفرمایید,خوشحال میشم.درصورتی که علاقه به تبادل لینک هم دارید توی نظراتم بهم اطلاع بدین.
با سپاس فراوان

 --------------------------------------------------------------------------------------------------------------

و این داستان همچنان ادامه دارد...

مهبن

 

امشب عجیب دلتنگش بودم، دوساله از این دنیای پر از حاشیه رفته ،مثل همیشه رفتم سراغ «تنهایی» که «عادتش»بود (وبلاگش) وکامنتهاش رو باز کردم آخرین کامنت  ها از نبودن و مرگ مغزی و کمایش نوشته بودند و بعضی ها از او خواسته بودند تا از خوابی که دیگر هرگز بیدار نشد، بیدار شود و آخرین کامنت نوشته بود :(صاحب این وبلاگ چند ماه است در کما به سر می برد.) بی  اختیار نوشتم:

مهین عزیزم ! نزدیکه دوساله جسمت زیر خاکه ،ولی خیلی میون زندگی پیچ در پیچم حست می کنم، بعد از رفتنت خیلی چیزا تغییرکرد،خیلی چیزا هم همون طور بی تفاوت موند و ادامه داد، مثل شهر و خونه ها اما توی همه این خونه ها لا به لای ظرف عدسها و سبد سیب زمینی ها ،توی ماشین های خنده دار تند رو اتفاق هایی ساده داره همه چیز رو  عوض می کنه و خیلی ها نمی دونن که داره چه اتفاقی  توی خونه اشون می افته ،بعضی ها تنهاتر شدند ،بعضی ها هم وانمود می کنن که تنها نیستن و بیشتر حرف می زنن و دور و برشون رو شلوغ کردن. تغییر من از چشمام شروع شد و بعد به مغزم رسید و الان همه وجودم رو گرفته . من تنهایی ام رو امروز پذیرفته ام  و دیگه مطمئنم عاشقش هستم همون طوری که تو همیشه بهم می گفتی دوستش داشته باش ،گاهی دلم برات تنگ می شه و میام سراغ تنهایی که عادتت بود امشب دلم خواست اخرین پیام رو برای این عادت دوست داشتنی ات بنویسم.

نوشتم و ارسال کردم ولی با کمال تعجب دیدم که نوشته شد پیام  شما بعد از خواندن و تأیید مدیر وبلاگ نشان داده می شود!...

سیاهاب

 

ما در تاریکی کار می کنیم ـ آن چه از دستمان بر می آید انجام می دهیم -هر آن چه را که داریم به دیگران می دهیم .شک ما ولع ماست و ولع ما وظیفه ی ما. باقی جنون هنر است.

 جمله ای از مقدمه کتاب سیاهاب اثر جویس کرول اوتس آمریکایی که گرگ جانسن نویسنده زندگی نامه او برایش نوشته است.خواندن رمان کوچک سیاهاب رو به همه دوستدارن نوشتن و ادبیات نوی جهان پیشنهاد می دهم و بابت ترجمه بد آن درایران متأسفم... 

یک روز نوشت

رنج برای تنهایی که دوستش دارم وعادتی که دوستش ندارم اما هر روز می نویسمش.

رنج برای نوشتن هرروزه یک داستان بی پایان و داستانهایی که نیمه کاره و بی پایان رها کرده ام.

رنج از این سکوت گریزانی که دوستش دارم وبا زبان باز کردن هایم می بلعمش.

رنج از هیجانی که همه وجودم را می گیرد و سرد می شود مثل براده های یخ زده یک آتشفشان وقتی که باد جهت موافق نمی وزد.

رنج از دیدن همه آدمهایی که فقط با خودشان حرف می زنند،با خودشان کنار می آیند و می گویند این جهان متعلق به ماست .

رنج برای زندگی در خانه ای که همه دیوار هایش سفید است وپنجره هایش تنها روزنه ای برای سرگرم شدن نگاههای مزاحم وکنجکاوی که می خواهند بدانند دردرون زندگی ساده و سفید من کاناپه های نارنجی و پرده های قرمز چه حضوری دارند.

رنج برای چشمان مضطرب اوکه مدتهاست درچهارخیابان آن سو تر نگران چشمانی است که نئشه می شود ، شعر می سراید ، شعر می سراید ونئشه می شود .

رنج اززنانگی فراموش شده ای که دو برجستگی خاموش تنها یادگاری باقی مانده از اوست .

رنج برای مادرانگی نیمه کاره ای که عفونتش همه بدنم را گرفته و با چرکهایش هر روز شعر می سازم ولالایی زمزمه می کنم .

رنج از ندیدن ها وفراموش کردن های پی در پی که عادتمان شده.

رنج از دروغ نگفتنی که به سادگی تعبیر می شود و سادگی که به حماقت تشبیه.

رنج از خرید زمانی که روزانه مصرفش می کنیم، روزمره تر ازپاکتهای خالی سیگارُُُُ قوطی های کنسرو وجعبه های قارچ و پنیر.

رنج از بودن با کسی که دوستش داریم اما آزرده می شویم ازحرفها،خودخواهی ها و سهمیه بندی هایش .

رنج برای چشمانی که سالهاست درپس یک سکانس صورتی ترسیده خوابش برده و سهم کوچکی از دنیا رابا بغل کردن بخاری می پذیرد.

رنج برای دستان کوچکی که با نقاشی هایش همه تنهایی و آرزوهایش را می نویسد تا کتاب شود و بزرگ شود مانند همه شخصیتهای کتابش .

 رنج برای مادری که هرگز کودکش نبودم ،دخترش نبودم یا درختی تا درسایه ام بیارامد...

من یک فمینیست هستم


توضیح اضافه ندارد: یک مطلب خواندنی ازوبلاگ مرده شور خونه متعلق به مارگو نوشته شیرین عبادی

 

از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان ، من یک فمینیست هستم.

اولین بارجرقه های  فمینیسم  من  در سن کودکی زده شد وقتی دیدم که  مادر بزرگم پسرهای فامیل را شومبول طلا خطاب می کند و آنها حق دارند با شورت دور حیاط بدوند ولی اگر من جوری بنشینم که دامنم درست نباشد همه  بسیج می شوند تا دامن مرا روی پاهای کودکانه و بی خبرم بکشند و مدام  گوشزد کنند که درست بنشین. ذهن پنج ساله ی من نفهمید ( هنوز هم نمی فهمد) که  چرا آن چیزی که وسط پای پسر عمه ام است باید با لفظ طلا آراسته شود و حتی گاهی با الفاظ ( شومبولتو بخورم) خورده شود ولی آن چه من دارم مایه ی شرمساری است و باید پوشانده شود. ذهن پنج ساله ی من حتی وقتی ده ساله شد نفهمید که چرا آنها باید راحت ته کوچه دوچرخه سواری کنند و من با هزار مکافات و یواشکی رکاب بزنم و روپوش و روسری ام مدام توی چرخ گیر کند و زمین بخورم و همه به من بخندند.او هرگز نفهمید چرا  وقتی بالغ شدم و آن دو جوانه ی سرکش در سینه هایم رویید باید آن را زیر مقتعه ی چانه دار بلند و روپوش گشاد پنهان کنم و قوز کنم تا برجستگی های بدنم را از چشم ها بپوشانم. ذهن من هرگز نفهمید چرا هرچه مربوط به زنانگی من  است زشت و پنهانی و گناه آلود است و هرچه مربوط به مردانگی پسر هاست قابل افتخار و  ستودنی و حتی به روایتی خوردنی است.

**********************

ذهن من هنوز پنج ساله است، نمی فهمد چرا به عنوان یک دختر ناقص و نیمه است؛ نمی فهمد چرا همه برایش دنبال شوهر می گردند فکر می کنند که بدون مرد کامل نیست. نمی فهمد چرا مادرش مدام می پرسد این پسره کیه که هر شب زنگ می زند؟ اگر دوستت داره باید بیاد خواستگاریت. او انقدر بچه است که فقط برای پوز زنی  مادرش به آن پسر می گوید بیا خواستگاریم والکی الکی زن مردی می شود که دوستش ندارد. او حتی نمی فهمد چرا درخانواده ی آن مرد، مردها یک طرف مجلس عرق می خورند و بحث سیاسی می کنند و زن ها طرف دیگر ظرف می شورند و مزخرف می بافند. او نمی فهمد که چرا شوهرش التماس می کند که لطفا جلوی فامیل من سیگار نکش وقتی خودش می کشد. او نمی فهمد چرا سیگار کشیدن مرد درست است و سیگار کشیدن زن نا درست. او نمی فهمد چرا وقتی مردش را نمی خواهد سالها باید  دنبال طلاق بدود در حالیکه اگر مرد بود در یک هفته می توانست زنش را طلاق بدهد

************************

ذهن من هنوز پنج ساله است. این ذهن پنج ساله دو برابر پسر های هم دوره اش زحمت کشید تا دانشگاه برود ، آنها خرخون لقبش دادند. این ذهن پنج ساله بین همه ی دانشجوهای ورودی اش شاگرد اول شد تهمت زدند که  معلوم نیست با کدام استاد روی هم ریخته است. بعدها مجبور شد هر  تشخیص را دو بار تکرار کند برای آنکه چون زن بود حرفش نصف یک مرد ارزش داشت. مجبور شد  از زبان یک پزشک همکار( که زن بود )بشنود که ” پیش دکتر زن نرو، زن ها همه بی سوادن” و هیچ نگوید و دم نزند.مجبور شد دو برابر تلاش کند تا نامش نصف اعتباری که باید را بیابد. مجبور شد دو برابر مردها خوب رانندگی کند تا مبادا تصادف کند و این جمله را بشنود که ” زن ها دست به فرمون ندارند”.مجبور شد دو برابر مردهای دور و برش کار کند و دو برابر آنها موفق شود و دو برابر آنها پول در بیاورد و آخر هم ” زن بی سر پرست” نامیده شود. مجبور شد دو برابر مردها وبلاگ بنویسد تا صدایش به جایی برسد و آخر سر هم متهم شود که زنانه نویسی می کند و در واقع “مرد” است..

*********************

از همه ی اینها گذشته ،نگارنده زن خوشبختی محسوب می شود. در خانواده ای  مرفه و غیر مذهبی بدنیا آمده ،  امکان تحصیل  و امکان فرار از آن چهارچوب های غیر منصفانه و زشت را داشته است . او هرگز کتک نخورده و نفقه نخواسته و حضانت طفلی را از دست نداده است.

با این همه زخمی  وخسته است.

خسته است از اینکه از زبان مردهای بی خاصیت و احمقی که نصف ضریب هوشی او را ندارند  شنیده است که زن ها منطق ندارند، زن ها طنز ندارند، زن ها دست به فرمان ندارند.

خسته است از جامعه ای که اگر زنی مورد تجاوز قرار بگیرد زن را مورد خطاب قرار می دهد که چرا حجابت کامل نبود  و مقصر می شمارند که مرد را گناه انداخته و  از مرد نمی پرسد که چرا مثل یک حیوان رفتار کرده است.

خسته است از جامعه ای که  اگر زنی مورد خیانت قرار گرفت به او توصیه می کند که صبوری کند و خانمی پیشه کند و بیشتر به مردش توجه کند، خسته است  از جامعه ای که سزای خیانت در آن برای مرد توجه  بیشتر و برای زن سنگسار است.

خسته است  از جامعه ای که زن هایش قوز کرده و ترسیده و تهدید شده اند و مردهایش با افتخار لگن خاصره شان را جلو می دهند و به شومبول های طلای خود می نازند و به خودشان جرات می دهند به زن ها یی که دو برابر آنها قد کشیده اند لقب کوتولگی بدهند.

خسته است از جامعه ای که زنهایش  به کوتولگی خود افتخار می کنند و حاضرنیستند بهای قد کشیدن شان را بپردازند و هنوز افسوس تازیانه و تسبیح و ته دیگ را می خورند. ،

بر او ببخشایید اوخسته است ازجامعه ای که حتی معنی فمینیست را نمی داند

 

شیرین عبادی

عادي شده

عادی شده ، این قدر عادی که خودمون هم باور کردیم. عادی نگاه  می کنیم ، حرف می زنیم و می خندیم که هستیم ؛ حالا تا بعد ...

بعد می ریم سوار چرخ و فلک و سفینه های  شادی می شیم تا دلهره دست و پا کنیم ویک کمی چوب توی گوه روز مرگی تاب بدیم. خوبه  که هستیم ، انرژیمو ن برای هم  لازمه حتی اگر همدیگررو نبینیم و باهم حرف نزنیم.

 باهم که حرف می زنیم ،خیلی چیزها رو یادمون می ره بگیم. چون از اول هم فکرش رو نکرده بودیم ، اصلا بهم فکر نمی کنیم ،ما فقط به خودمون فکر می کنیم و کارهایی که باید بکنیم ،  بدون اون که کاری بکنیم.ما فقط می خوریم ، کتابها رو، غذاها رو، دریاها رو،  خشکی هار رو، خاطرات گذشته امون رو،  روابطه ها مون رو ...

وسکوت می کنیم وقتی که باید حرف بزنیم و حرف می زنیم وقتی که باید سکوت کنیم ، محکوم می کنیم تا سکوت کنند و محکوم می شیم تا سکوت کنیم ...

وقتی اعتراف  می کنیم که چقدر بهم نیاز داریم ، دیگه بی نیاز می شیم ، دیگه بهم بی اعتنا می شیم. چون یاد گرفتیم  وقتی برای هم اهمیت داریم با بی اعتنایی نسبت  بهم  رفتار کنیم چون چیزایی که در اون لحظه مهم هستند نباید مهم به نظر  بیان و چیزایی مهم می شن که فکر می کنیم  پروژه آینده بهش نیاز داره ..

پروژه ای که باید برای تولیدات بعد از خودمون تولیدش کنیم ،تولید می کنیم ، با کش رفتن  و کپی کردن  از روی فکر هم و از انرژی هم ، با فونت سیاه یا رنگی اهمیتی نداره ، فقط کلمات مهمه که چطوری کنار هم  توی سفیدی  ذهن طرف مقابل چاپ  بشن و ادامه می دیم چون« آ ینده متعلق به ادامه دادن و ادامه دهندگان است.» ادامه می دیم  همون طوری که ادامه دادن برامون  ،ادامه بده براشون و..

 برا ی ادامه دادن بهانه لازمه ، بهانه هایی که  بتوونیم به خاطرش بهم گیر بدیم ، از هم یاد کنیم و استفاده ببریم و هرکی بیشتر  وانمود کنه که بهانه ای نداره ،موفق تر جلو می ره و بهتر درباره اش قضاوت می شه، قضاوت می کنیم حتی درباره  بی اهمیت ترین چیزای زندگی یک دیگه ، مثل کشیدگی انگشتای دست و خوب بودن رانندگی ...

قضاوت ها زودتر از واقعیتهای برامون تعیین کننده می شن ، پس هر  روز با اتفاق های تازه ، مثل گذشته رفتار می کنیم این قدر تا بشه تکرار ، تکرار هرچند پنجر رو به یک روز تازه  باز می کنیم اما به تجربه های گذشته  فکر می کنیم  ، پس فقط  تکرارمی کنیم و به خاطر از دست ندادن  زمان گران بار که ازهمه چیزفعلا برامون مهم تره ، این روال رو ادامه می دیم واسمش رو می گذاریم تجربه های موفق زندگی ، این قدر موفق  که  واقعیت جهان رو طبق واقعیت خودمون درک می کنیم .

 ما موفق هستیم چون  خودمون برای همه تصمیم می گیرم و قرار ملاقات ها روتعیین می کنیم و برای تماس های تلفنی یکدیگر برنامه ریزی ، همه چیز به ما مر بوط می شه چون تصور ات ناشی از تجربه هامون این رو می گن و  تخیلاتمون برای آروزهامون  دست و پا می زنن..

همه رو یک جور می بینیم حتی اگر ما رو به یک جورنبینن و براشون تصمیم می گیریم که چطوری ببینن ، هر طوری که ما دوست داریم ببینیم . حتی قیافه و لباساشون رو... پس  از روی قیافه ها  هم کپی می کنیم  ؛ این قدر کپی می کنیم تا همه شکل هم بشن ، شکل هم حرف بزن و شکل هم  ادامه  بدن  تا به باور برسند ، اون طوری که ما به باور رسیدیم  و قوانین و شیوه ها  رو پایه گذاشتیم.

 شیوه هایی که بهمون می گن باور شدیم پس  باورشون کردیم  ، هر روز دست و پا می زنیم توی اوضاعی که  اسمش زنده موندن برای خوشبخت شدنه ،خوشبختی که با خوردن ذهن و رویای  همدیگه، قضاوت کردن درباره همدیگه ، تکرار کردن تجربه هامون  برای خودمون جدی اش کردیم ...

 جدی جدی همه چیز می گذرد و بک روزخسته می شیم از همه باورمون ، پس شک می کنیم و سعی می کنیم  دیگه خیلی همه چیز رو جدی باور نکنیم اون وقت دلمون می خواد شوخی کنیم با همه چیز ، قیافه  امون توی آینه ، تراژدی های بزرگ و مفید بشریت ،موفقیت هامون و نفس کشیدنمون.  پس برای پایان دادن به همه چیز شوخی جذابی می کنیم  اگر هم  نکنیم طبیعت این کارو می کنه ...  حالا می فهم چرا ما این قدر کمدین ها رو دوست داریم!

پارادوکس

 دوستان زیادی از من  سراغ هند را می گیرند و انتظار دارند من با کلمات ،سفرنامه یا داستانهای داغ و سوزناک یا ملودرام های  عاشقانه برایشان بنویسم درست مثل فیلمهای هندی که به نظرم  تنها آرزوهای ساده  مردمان هند را در دل تصویرهای سینمایی رنگ و روغن می زنند و با واقعیت زندگی هندی ها خیلی فاصله دارند.

 هندی های سیا ه و علاقمند به پا برهنگی و  بی چیزی ،جامعه ای  عجیبی  با  آرزوهای ساده و پیش پا افتاده هستند که عکس دیگر شرقی های جهان سومی که انسانهایی پیش پا افتاده  با آرزوهای بزرگ و عجیب هستند،  به جای ایستادن بر پاها و پرواز با تخلیشان بر نخیل  می ایستند و با  دو پا پرواز می کنند.

  به نظر من  کسانی که دنبال فهمیدن مفاهیم متضاد فلسفی هستند باید به هند سفر کنند تا  از نزدیک با سرزمین پارادوکس  ها آشنا شوند،فقر و ثروت، دوست داشتن و دوست نداشتن، زشتی و زیبایی ،شرک و ایمان، سادگی و سختی ، مهربانی و بی مهری ،تراژدی و کمدی و همه چیزهای متفاوت و متضاد دنیا در کنار هم  جمع شده اند ؛جایی که تو در کنار پرستیدن خالصانه  رهایی مطلقی را لمس می کنی که  هر روز در چشم رهگذرانشان پرسه می زند .

جایی که موشها ، مارها، سگهای ولگرد و... همه چیزهای منفور جهان برای خود معبد دارند و مورد احترام  هستنداما انسانها از داشتن کمترین حقوق طبیعی  و جایگاه اجتماعی  محروم  و زنانشان به راحتی تقسیم می شوند و عشقهایشان را نقسیم می کنند، انسانهایی که در عین نیازمندی بی نیازند .

وقتی ما با دید یک روزنامه نگار  شعار زده ایرانی یا یک وکیل بند زده به قانون یا یک طراح و نقاش درگیر سبک و متد به آنان نگاه می کنیم فقط عقب افتادگی و تحجر را  در موردشان قضاوت می کنیم  تا  باد در غبغب بیاندازیم  و بگویم: « به خودمان امیدوار شدیم» فارغ از این که جادو، اعجاب و سادگی مسحور کننده این سرزمین کثیف و قدیمی را اصلا نفهمیده ایم؛ چیزی که خودمان نداشته ایم.

 هند مثل رویا  ساده است و با هر زاویه دیدی که دیده شود ، تعبیر  هم می شود ؛زیبایی  یا زشتی .  ،دوست داشتن یا تنفر.

اعجاب آن وقتی است که حسهایت  مختارانه رنگ می گیرند و جهانت  را چون شعری زیبا  مختصر و ساده تلخ یا شیرین می کنند .

 از همه چیز که بگذریم رمز و راز هند در  شبهای پر ستاره و ماه های آویزان دربرکه ها و استخرهایش است. شبهایی پر از میمون، فیل، کبوتر، عود ، سکوت ، عطر گل و موسیقی نرمک نرمک و حسی که تمام وجودت را می گیرد و تو در آن لحظه حتی نمی دانی چیست  ؟ حسی   سرشار  از دوست داشتن  و پر بودن از زندگی در کنار ویروس شبه حصبه ، نیش پشه مالاریا و بوهای تند پهن حیوانات.

عاشقانه ای که درغلظتش رهایی و خلوصی عجیبی  وجود دارد. به ویژه  وقتی که آن را با چشمهایت به آسمان گسترده  شهر تاج محل (آگرا) یا پیچیدگی و تنهایی جی پور پیوند می زنی .

برای من نوشتن در باره هند مثل نوشتن در باره یک تئاتر یا فیلمی است که همه چیز آن خوب است اما دلنشین نیست یا دلنشین است اما پر از کاستی است. پس فکر کردم  بهتر است پس از بازگشت از سفر عجولانه درباره اش ننویسم و قضاوت نکنم . هر چه از سفر به ظاهر ساده و نه چندان دلچسبم می گذرد ، بیشتر به زیبایی ها و دلچسبی هایش  پی می برم.

گزارشی از شگفتی ها نوشته شده توسط  یک روزنامه سیاه کن

 خیلی  هم راحت نیست  سوژه ای بشوی  برای مجله های  حادثه  نویس که تأکید دارند نه سبز هستیم نه قرمز وفقط می خواهیم زرد باشیم و پاینده.

از همان اول  سردبیر  ذهنت را روشن می کند نه  درباره سیاست ، نه جامعه  و نه درباره فرهنگ و هنر حتی جشنواره هایی که این روزها  فصلشان رسیده ، درباره هیچ کدام  ؛«ما فقط با شگفت انگیزها و حادثه آفرین ها کار داریم.»

با خودم می گویم  و بعد با صدای بلند تکراش می کنم این روزها همه چیز در این کشور حادثه انگیز و شگفت آور است و حادثه انگیزان و شگفتی آفرینان بزرگی داریم بی نظیر.

حادثه ، شگفتی  از  از این فراتر نمی روم . که فراتر نیست ،  با خودم فکر می کنم چه شگفت انگیز ! چقدر در کشور ما  شور و هیجان کافی برای زندگی وجود دارد و اصلا زندگی یکنواخت نیست ما چقدر خوشبختیم که مرزی میان فقر و ثروت برایمان وجود ندارد .چقدر داریم زندگی فرهیخته ای را تجربه می کنیم که دیگر  در زندگی روزمره به نظریه فیلسوف بزرگ، نیچه  رسیده ایم :«مرزی میان تراژدی و کمدی وجود ندارد .»

هر دوشنبه سه روزنامه بسته می شود  تا به لشکر بیکارشدگان میرزا بنویس اضافه شود ومجله شگفتها، طبیعت ،آشپزی و خانواده کوچک اما بزرگ ازصدقه سر این تعطیلی ها به خبرنگار سیاسی و اقتصادی هم پیشنهاد تهیه گزارش کمدی از شورباهای شور شهر را بدهد.

شگفت آور تر از این زمانی است که  سر خوش، مثل همیشه به محل کارت می روی و کارت می زنی  پشت کامپیوترت می نشینی اما غم عجیبی تحریریه ات را گرفته و دوستی بر کمرت می زند و می گویددوشنبه سیاه ماهم رسید.» توقیف ، لغو مجوز و بازهم بیکار شدیم و بعد عکس یا دگاری و خداحافظ  شاید در تحریریه دیگر  یکدیگر را ببینیم.

گزارش شگفت انگیز من در اینجا  به اوج خودمی رسد ، درست جایی که پس از بیکاری  به یاد بی پولی می افتم و سراغ طلبها و دستمزدهای 6 ماه قبل خود را از دوستان مطبوعاتی و اهالی فن  می گیرم تا بشنوم :« گفتیم خودمان خبرتان می کنیم . چرا این قدر پی گیر هستید. کمی حرفه ای برخورد کنید!»

به عنوان یک گزارشگر حرفه ای مایلم بقیه گزارشم را به خیابان وحوادثش ربط دهم. زمانی که  به میوه فروشی و بقالی سر می زنم و مایلم فریاد بزنم کمی حرفه ای برخورد کنید هر وقت پول گرفتم ،از شما زیاد خرید می کنم.

باید برای مجله ضمیمه یک روزنامه معتبر درباره حادثه های  تراژیک و عجیب گزارش کمدی خلق کنم تا  خوانندگان را شگفت زده کنم. اما دارم طفره می روم و حادثه های پی درپی زندگیم را مرورمی کنم .

فکرمی کنم  دیگر باید این حقیقت را بپذیرم که حادثه ها همیشه تکرار شدنی نیستند و  نوشتن در باره هنر ، ادبیات  در مطبوعات ایران حادثه  ای از نوع دیگر است  و کمی نویسنده اش را سختگیر تر از سیاست نویس و جامعه نویس می کند بنابراین طبیعی است که از پیشنهاد کار  برای حادثه نویسی در یک مجله شگفت انگیز معتبرتعجب کنی .

  شگفت آوری این گزارش در جایی است که می فهمی؛ یکی از تئاتر های آوانگارد و به اصطلاح روشنفکرما در این مجله  به عنوان تئاتر ترسناک معرفی شده و کارگردانش برای عکس شدن روی جلد از وحشت موهومی حرف زده که در جایی دیگر از آن به عنوان هنر مدرن یا تئاتر پست مدرن صحبت کرده .

  بر گردیم به اصل گزارش، به قسمت تراژیک کمدی زندگی ، می خواهم گزارشی ازحادثه های هوس انگیز  این  جامعه بنویسم اما گم می شوم چون همه چیز هوس انگیز  وحادثه انگیز شده  در این حوالی .«چه بنویسم؟»

از تنهایی های آدمهایی  بنویسم که هر روز به هم سلام می کند و درباره زندگی یکدیگر نظر می دهند. درباره ماشین های پیچیده  شده ودرهم  لول خورده این شهر بنویسم که  هر کدام در ثانیه ای حادثه می آورند برایمان.

از دست فروش اخمو و پولدار شهر بنویسم که شاید بیشتر از مغازه داری که مقابلش به انتظار یک مشتری پشه می پراند ، در حساب بانکی خود پول دارد و خبری هم از چکهای عقب افتاده اش نیست.

از دخترکوچولویی بنویسم که  هرشب ساعت 8 با یک بلوز تریکو  ویک  دسته دستمال جیبی  منتظر آقا هاشم  می ایستد تا اورا به سرخه حصار برگرداند و باید ان قدر از سرما بلرزد تا گرمای احساسات من بالا بزند و بیشتر از او دستمال بخرم.

از تونل همیشه در حال فرور یختن مترو، از زنجیرهای همیشه درد سر آور پیاده روهای شهر ، از دعواهایی بزن دررو موتورسکلت ها  یا از جیع و دادهای راننده تاکسی و مسافران بر سر 50 تومان بالا یا پایین تر . از چشمان پر شده  ازریمل و سایه چکمه پوش همیشگی  سر تخت طاووس و بوق های ممتد ماشین ها .

 از شعارهای سبز روی دیوارهای سیمانی و آجری ، اس مس های انقلابی یکنواخت ، از کافه های پر از دردمشترک، از کتاب فروش هایی که به تازگی ها  جاخودکاری و کیف دستی وتقویم عشق  با فال  روزانه می فروشند.

 از نویسنده ای که از من سراغ فال گیر و رمال  خوب در این شهر می گیرد. از مردمی که خسته اند اما بازهم شانس خود را امتحان می کنند ، از بلاتکلیفی و بی سر و سامانهایی که فکر می کنیم زندگی در اوج خلاقیت است. از نارضایتی همه ادمهایی که اصرار دارند بگویند خوشبخت هستندو...

 از چه بنویسم؟

باید بروم سر اصل مطلب ، کدام مطلب؟ جایی که تراژدی به اوج می رسد و تو خنده ات می گیرد از این  همه موقعیت کمیک در تضادهای زندگی خودت ،جامعه و اینجا اصل مطلب است ؛ همان مطلب شگفت انگیزی که قرار است  برای مجله شگفت آور این شهر بنویسم تا احساس بیکاری ، بی انگیزگی و گرسنگی نکنم . به اینجا که می رسم فکر می کنم  بزودی کمدی نویس خوبی می شوم.

 

 

تكرار يك مطلب براي مهين كه رفت ومن كه ماندم

  «الان مدتهاست از دوستای معمولی ام هم خبری نیست و همه در بلاتکلیفی تمام نشدنی دارن دست و پا می زنن..اینم شد وضع زندگی یعنی؟ »

این آخرین جمله هایی بود که  روی وبلاگ نوشتی ، آخرین بار برایم نوشتی:« چی شده فروغ،چرا همه تون یک جوری شدید اونجا چه خبره؟ چرا همه تون می نالید؟»

  انگار همین دیروز بود که توی ساحل وحشی ساری با بابک و مهرداد و بقیه بچه ها نشسته بودیم و  بادموهایت  را می برد به سوی دریا،کنار آتشی که من وتو باهم هیزمهایش را  روی ماسه های خیس جمع کردیم.

  همین دیروز بود که تماس گرفتی و گفتی لباسهایت را جمع کن یالا دختر هوای شمال کردم سفر، سفر،  ُتنها سرگرمی تو برای رها شدن از همه چیز و ترک عادت تنهایی بود.

 همین دیروز بود که وقتی داشتم  له می شدم از واقعیت تلخ یک اتفاق ، کنارم ماندی و من را  به خانه دوست داشتنی ات بردی و تا صبح حرف زدیم و حرف و در آغوش هم گریستیم آرام . 

همین دیروز بود که از پاسدارن تا  ترکمنستان را پیاده قدم زدیم در یک ۶۰ دقیقه ناقابل . 

گفتی :« قوی باش زن!  رها کن همه دوست داشتنی ها رو تا رها بشی، عادت نکن به  عادتهای دوست داشتنی » ، سالها گذشت قوی شدم من ، رها کردم خودم را و همه دوست داشتنی هایم را ، رها کردم همه  عادت های زندگیم  را تا رها شوم مثل تو ! تو مثل یک باد وحشی کوچ کردی و رفتی ، ومن ماندم با تنهایی های روزمره همیشگیم !

سالها  دور از تو گذشت  اما به یاد حرفهای تو . سرشار از زندگی بودی و من را هم در روزهایی که  تنها به مرگ می اندیشیدم ، سرشار از زندگی کردی. تو  تغییر دادی کلمات تکراری: عشق ، تنهایی ، خیانت ، دروغ  و... را برای دختری که به قول تو ساده بود و کوچک!

  کوچ کردی تا فراموش کنی همه تنهایی ها  را، مثل تراموایی سریع جلو  رفتی بی باک ، جسور و مهربان و در نوردیدی رویاها و آرزوهایت را، تو جلو بودی جلو تر از من ، دوستان همیشه گرمت و  همه کسانی که می شناختیشان، همه چیز برای تو شعور داشت، نوشتن، خواندن، غذاخوردن، لباس پوشیدن و زندگی روزمره کردن ، تو  فراتر از دوران و کشورت بودی ،پس رفتی بی محابا ...

 آن روز برفی را  به یاد می آورم ؛ آپارتمان کوچکت در يكي از خیابان هاي جنوب  غربی تهران  ، نشسته بودیم من و تو ، از پنجره  به برفهای معلق در هوا نگاه می کردیم. گفتی :« نگاه کن زندگی ساده ! مثل برفای سفید دوست داشتنی !»

هنوز هم اولین شب زمستانم را به یاد آن شب یلدایی و مهمانی تو با حافظ خوانی هایت ، سپری می کنم.

همیشه می گفتی : «جدی نگیر  هیچ چیز را، به فکر خودت باش!» و من امروز بعد از سالها  دیگرجدی نمی گیرم  چیز ها را، هیچ ها را ؛ حتی نیمه جان شدن تن دوستم را در شهر غریب و مه آلود مجسمه ها !

 گفتی : «بیا تا بازم باهم شب تا صبح حرف بزنیم  شبهای  پراگ دیدنیست !»

دغدغه های تو هم همیشه دیدنی بود برای من ! دغدغه هایی که در آن مرگ جایی نداشت و حادثه و اتفاق یک شوخی ساده بود .

گفتی :« تنهایی عادت من است! »، من عادت کرده ام به این تنهایی ها ، رفتن های دوستانه ،که محروم می کنند من را از دیدن کسانی که دوستشان دارم.

 فاصله گرفتی از همه کسایی که دوستت دارند  امروز ، در یک پاییز تنها در حومه سرد یک شهر وهم آلود اروپایی  بی آن که  فرصت  یابی تا یک بار دیگر بگویی و بنویسی گوته گفت :« فاصله گرفتن از کسانی که دوستشان داریم بی فایده استُ زمان به ما نشان خواهد داد که جانشینی برای آنها نخواهد بود.»

 قوی باش زن! و تحمل کن جدال با مرگ را که همه ما بی صبرانه منتظریم تا ببینیم  تو را که جسورانه دوباره سرشار می شوی از زندگی ...

سايه در قفس

همیشه سایه ای ناآشنا در اینجا هست برای تو که احساس  ناامنی کنی و این روزها این سایه همه جا هست ، در تلفن خانه ات با 7 صفر بزرگ ، در تلفن همراه ات با بوقی کشدار، در نگاه ترسناک راننده تاکسی گذری از داخل آینه ،وقتی با بغل دستیت از شرایط نامساعد زندگی روزمره می نالی.  وتو با سایه می آمیزی وقتی که  هر ساعت از روز مورد تعرض همه آدمهای اطرافت از همسایه تا رهگذران غریبه و اطرافیانت قرار می گیری در پشت چراغهای قرمز که دیگر به سختی سبز می شوند و نورهای نارنجی چراغ خطر.

مادرم از کودکی می گفت دروغگو نباش تا با ترس و اضطراب زندگی نکنی ، می خواهم دروغ نگویم اما کسی حرفهای صاد قانه ام را باورنمی کند و برای صداقتم خطهای قرمز اخطار می کشد. اخطار از راست گویی ! ما به خودمان هم دروغ می گویم ، به آینه های خانه امان هم یاد داده ایم که  دروغ نشانمان بدهند و دروغگو باشیم «تا کامروا شویم.»

رهایی و پرواز دیگر واژه هایی کلیشه ای هستند برای نوشتن ما که کارمان توصیف واقعیتهاست ؛ واقعیتهایی که از کودکی یاد گرفته ایم انکارش کنیم. واقعیت  کودک بودن، زن بودن، مردبودن، انسان بودن ،  صادق بودن ، دروغگو نبودن و ...

واقعیت عجیب و درد آلودی که این روزها هرروز در خیابان ، تاکسی ، چهره ها و تیترها و گفتگوهای هر روزه روزنامه ها  مشاهده می کنیم اما باید با لبخند زورکی انکارشان کنیم و در گلویمان قورتشان بدهیم  تا بتوانیم روزمره تر از همیشه ادامه دهیم .

خودمان را فریب می دهیم ، ساده ،همان طور که از کودکی به خوبی  در مناسبات خانوداگی ، مدرسه و جامعه فریبمان داده اند؛ فریب خوردن ، فریب دادن بهترین راه برای زندگی کردن بی دغدغه در جامعه ای پر ازدغدغه های ساده و کوچک است. 

ما کنار می آیم با همه این فریبهاو دروغها وقتی به راحتی به محل کارمان می رویم و خط و نشانهای تازه هر روزه مدیرانمان را می بینیم و می پذیریم با دموکراسی تعیین شده از طرف آنان به یکدیگر یاد بدهیم که این روزها زندگی  چندان هم آسان نیست!

  تودیگر نمی توانی  باور کنی که واقعیت ها هم اهمیت دارند و به فریب و دروغ راحت ترین راه برای آسودگی فکر می کنی وقتی می بینی یک روز سرد پاییزی در تحریریه گرم روزنامه محل کارت نشسته ای ، چهره ناآشنا و عجیب تازه وارد ی ظاهر می شود  با  حکم بازداشت  همکاری که کاری جز نوشتن چند جمله از واقعیتها نداشته !

  من دیروز به همه چیز بیشتر از همیشه شک کردم  وقتی که دیدم  دوستم را که سه صندلی آن سو تر ازمن پشت کامپیوترش می نشست وبا احتیاط و آرام در باره دروغها ، واقعی می نوشت و این روزها  مجبورش كرده بودند با احتیاط  تر از همیشه دکمه های کیبوردش را فشار دهد ،را بدون هیچ توضیحی به محکمه ای بردند که حکمش را از پیش بریده بودند. حالم بد می شود ، تهوع می گیرم از این همه تلاطم.

وقتی موج موج  نگرانی را در چشم همه همکارانم دیدم و  متهم بی پرونده ای که اشک فرو خفته در چشمانش را می بلعید  و سعی می کرد به ما لبخند بزند و وانمود کند که همه چیز خوب پیش می رود. یاد اولین دروغ دوران کودکیم افتادم درآن زمان که می خواستم بقایای غرور شکسته ام را دوباره جان دهم  و به جای سخن گفتن با چشمهای اشک آلود با لبخند های مصنوعی به همه چیز پاسخ .

 همکارت را می برند  و تو در حیرت این می مانی که  چه کرده بود؟ تو چه می کنی جز نوشتن چند کلمه و جمله ساده درباره واقعیتهایی هر روزه اطرافت !نفست می گیرد در قفسی که نامش را مطبوعات گذاشته اند، قفسی که همه فکر می کنند بهترین راه برای پرواز است.

برای مهین عزیزم و خواب هولناک کنونی اش

 «الان مدتهاست از دوستای معمولی ام هم خبری نیست و همه در بلاتکلیفی تمام نشدنی دارن دست و پا می زنن..اینم شد وضع زندگی یعنی؟ »

این آخرین جمله هایی بود که  روی وبلاگ نوشتی ، آخرین بار برایم نوشتی:« چی شده فروغ،چرا همه تون یک جوری شدید اونجا چه خبره؟ چرا همه تون می نالید؟»

  انگار همین دیروز بود که توی ساحل وحشی ساری با بابک و مهرداد و بقیه بچه ها نشسته بودیم و  بادم موهایت  را می برد به سوی دریا،کنار آتشی که من وتو باهم هیزمهایش را  روی ماسه های خیس جمع کردیم.

  همین دیروز بود که تماس گرفتی و گفتی لباسهایت را جمع کن یالا دختر هوای شمال کردم سفر، سفر،  ُتنها سرگرمی تو برای رها شدن از همه چیز و ترک عادت تنهایی بود.

 همین دیروز بود که وقتی داشتم  له می شدم از واقعیت تلخ یک اتفاق ، کنارم ماندی و من را  به خانه دوست داشتنی ات بردی و تا صبح حرف زدیم و حرف و در آغوش هم گریستیم آرام . 

همین دیروز بود که از پاسدارن تا  ترکمنستان را پیاده قدم زدیم در یک ۶۰ دقیقه ناقابل . 

گفتی :« قوی باش زن!  رها کن همه دوست داشتنی ها رو تا رها بشی، عادت نکن به  عادتهای دوست داشتنی » ، سالها گذشت قوی شدم من ، رها کردم خودم را و همه دوست داشتنی هایم را ، رها کردم همه  عادت های زندگیم  را تا رها شوم مثل تو ! تو مثل یک باد وحشی کوچ کردی و رفتی ، ومن ماندم با تنهایی های روزمره همیشگیم !

سالها  دور از تو گذشت  اما به یاد حرفهای تو . سرشار از زندگی بودی و من را هم در روزهایی که  تنها به مرگ می اندیشیدم ، سرشار از زندگی کردی. تو  تغییر دادی کلمات تکراری: عشق ، تنهایی ، خیانت ، دروغ  و... را برای دختری که به قول تو ساده بود و کوچک!

  کوچ کردی تا فراموش کنی همه تنهایی ها  را، مثل تراموایی سریع جلو  رفتی بی باک ، جسور و مهربان و در نوردیدی رویاها و آرزوهایت را، تو جلو بودی جلو تر از من ، دوستان همیشه گرمت و  همه کسانی که می شناختیشان، همه چیز برای تو شعور داشت، نوشتن، خواندن، غذاخوردن، لباس پوشیدن و زندگی روزمره کردن ، تو  فراتر از دوران و کشورت بودی ،پس رفتی بی محابا ...

 آن روز برفی را  به یاد می آورم ؛ آپارتمان کوچکت در خیابان جنوب  غربی ، نشسته بودیم من و تو ، از پنجره  به برفهای معلق در هوا نگاه می کردیم. گفتی :« نگاه کن زندگی ساده ! مثل برفای سفید دوست داشتنی !»

هنوز هم اولین شب زمستانم را به یاد آن شب یلدایی و مهمانی تو با حافظ خوانی هایت ، سپری می کنم.

همیشه می گفتی : «جدی نگیر  هیچ چیز را، به فکر خودت باش!» و من امروز بعد از سالها  دیگرجدی نمی گیرم  چیز ها را، هیچ ها را ؛ حتی نیمه جان شدن تن دوستم را در شهر غریب و مه آلود مجسمه ها !

 گفتی : «بیا تا بازم باهم شب تا صبح حرف بزنیم  شبهای  پراگ دیدنیست !»

دغدغه های تو هم همیشه دیدنی بود برای من ! دغدغه هایی که در آن مرگ جایی نداشت و حادثه و اتفاق یک شوخی ساده بود .

گفتی :« تنهایی عادت من است! »، من عادت کرده ام به این تنهایی ها ، رفتن های دوستانه ،که محروم می کنند من را از دیدن کسانی که دوستشان دارم.

 فاصله گرفتی از همه کسایی که دوستت دارند  امروز ، در یک پاییز تنها در حومه سرد یک شهر وهم آلود اروپایی  بی آن که  فرصت  یابی تا یک بار دیگر بگویی و بنویسی گوته گفت :« فاصله گرفتن از کسانی که دوستشان داریم بی فایده استُ زمان به ما نشان خواهد داد که جانشینی برای آنها نخواهد بود.»

 قوی باش زن! و تحمل کن جدال با مرگ را که همه ما بی صبرانه منتظریم تا ببینیم  تو را که جسورانه دوباره سرشار می شوی از زندگی ...

 

کاملا شخصی

  بخشی از پاسخ به نامه یک دوست راه دور و عزیز

چند روز است حوصله نوشتن ندارم ، به دلایل مختلف که بهتر است مسکوت بماند...

 تا این که دیروز پس از چند روز تصمیم گرفتم به نامه دوست عزیزم که مدتهاست به سرزمینی دور کوچ کرده ، پاسخ دهم ، بیشتر نامه من  به او دردلها و غرغر زنانه ای شد که بخشهای از آن به عنوان پست جدید می گذارم ، شاید پاسخ کنجکاوی  ذهنی برخی دوستان فراموش شده یا هم دردی با  خوانندگان زن این وبلاگ باشد...

نه بازیگرم، نه اهل معامله و همین  شرایط را برایم دشوار می کند تا مجبور شوم بازی کنم و در هر بازی ناشیانه  خودم را لو دهم . همان طور که انسانها با تفاوتهایشان برایم جالبند ، نه زندگی روزمره اشان ، مایلم دیگران هم در مورد  من  همین طور باشند  که نیستند،  از دروغ بیزارم اما هرروز دروغهای تازه  هستند که موقعیتهای مختلف دوستی را برایم  می سازند ومن گریزانم  از همه این برخوردهای متعفن که از دور بوی تلخ خیانت می دهند.

تنهایی و کارخسته ام  نمی کند و دوستشان دارم ،تنها یک چیز است که دارد مرا  از درون می خراشد؛ شفاف نبودن آدمهای پیچیده اطرافم !

گاهی از این همه نبرد مردانه در اجتماع مرد پرور ایران  خسته می شوم،  اینجا برای داشتن یک شرایط اجتماعی باید زن بودن را تحت تأثیر این اتفاق قرار دهی، گاهی دلم برای زن بودن تنگ می شود ، دلم می خواهد بتوانم درمیان هیاهوی شغلم، احساست زنانه  و مادرانه ام را هم باخودم  حفظ کنم. اینجا برای انجام ساده ترین کارهای زنانه در اجتماع زیرسؤال می روی ، راحت و آسان! نباید زن بودن ُ مادر بودن ، به چشم  بیاید  برای بقا در این اجتماع بیمار  باید آن را در خودت خفه کنی ، یک اصل بزرگ زندگی را در خودت بکشی ...

 چند روز ه وقت  نوشتن ندارم ، خستگی، حوصله ای برای شوق نوشتن  نمی گذاره! دو سه روز نیستم، تغییر دیگری در پیش است، یک جابجایی ...

نگران نباشید دوستانی که مرتب نگران منید!  تا بعد...

با تکرار" زن جهانی "خودمو برای چند روز دیگر تکرار می کنم و این دست نوشته رو تقدیم می کنم به همه دوستانی که این نوشته رو دوست داشتن و به نوعی خودشون جهانین! ...

**********

--------------------------------------------------------------------------------------------

"ببینم می توونی بزودی یک زن جهانی بشی " این جمله اش مرتب در گوشم تکرار می شود ، سخت ودلنشین. "زن جهانی" ؟ من؟ برای جهانی شدن چه ابزاری لازم است؟تلفن زنگ می زند، صدای  بم وخشنی  مرا به مبارزه فرا می خواند.باید بزودی تمام اوراق اعتبارم را رو کنم  و بتوانم بازاریاب خوبی شوم. منشی تلفنیم مهمانی شام  دوستم را یاد آوری می کند،باید بتوانم  یک هفته گرسنگی را به جان بخرم ، خودم را وزن کنم تا یک دکلته سیاه ،رنگ موهایم بپوشم و با بهترین لوازم آرایش خودم را به  دخترانه ترین شکل برای مهمانی هفته آینده آماده کنم .

 امروز وقتی به فکر تو بودم ،بازهم داشتم یکی از قرار های  مهم کاریم را فرا موش می کردم.درست همین دیروز بود که از من خواست یک زن باشم با تمام عشوه ها و نازهای زنانه در کنارش بخوابم و با او تا صبح صحبت کنم ، همین دیروز که مرتب موبایلم زنگ خورد و صدای خش دار مرا به جلسه ای خسته کننده با مدیر عامل یک شرکت بازرگانی فرا خواند . با یک دست لباس خواب ابریشمیم را در آوردم و با دست دیگر  موبایل را بر گوشم فشار دادم تا وقفه ای در مکالمه امان نیافتد و تمام نقشه هایم نقش بر آب نشود.

 آنها در حالی که از من می خواهند بهترین زن روی زمین  باشم ، همیشه لباسهای نرم و روشن بپوشم ، بر ناخن هایم لاک صورتی و بنفش بزنم، آرایشم را مرتب تجدید کنم، بوی ادکلنم در فضا بپیچد و چشمهایم را  هنگام صحبت نازک کنم و با میمیک صورتم به آنها بفهمانم که نیازمندشانم،  مرا  مردانه وار به میدان مبارزه تن به تن در  کارهای روزمره دعوت می کنند.

مدیرم نیز چیز دیگری از من  می خواهد ، باید همه کارها خوب پیش برود، مثل یک رایانه حافظه ام را در اختیار برنامه ریزی هایش قرار می دهم،  مثل یک بلدوزر راه رابرای رسیدن به خواسته های دراز مدتش هموار می  کنم و برایش یک همکار خوب و پر تلاش بدون کمترین خطا می شوم.

  درست زمانی که در اوج درگیری های شغلیم بودم او از راه رسید و از من خواست دامنم را برایش کمی کنار بزنم تا با اشتهای مثل اشتهای کشیدن یک سیگار برگ بزرگ به رانهای ترسیده در زیر  ساپورتم نگاه کند . نگاهم را می دزدم از همه چیز ، خاطره ها و روزهایی که زن بودن برایم یک ترس دلهره آور شده. بازهم تلفن همان تلفن لعنتی و صدایی که مرا مادر خطاب می کند، باید به مدرسه اش بروم، او به کمک من احتیاج دارد.

 نفسم بند می آید ،می شنوم بیمار است .دیگر نه به رژلب فکر می کنم و نه به قرا رهای کاری که مرا جهانی  می کنند و نه به شهوتهای زودگذر او، این بار فقط نیمه وجودم است که مرا  به نبرد با زندگی فرا می خواند.

کوچه پس کوچه ها و توقف های طاقت فرسا پشت چراغهایی که همیشه برایم قرمزند! بوقهایی مکرری که یا مرا می طلبند یا می خواهند ناتوانیم در رانندگی را یاد آوری کنند.

کودک رنگ پریده  مرا مامان صدا می زند ، او به من نیاز دارد و من بیش از همیشه به او . سوار می شود و در لحظه ای که به نیاز های واقعی درونمان می رسیم. بازهم تلفن لعنتی زنگ می زند و  با افتادن نام خسته کننده یک همکار  روی صفحه کوچکش ، خودم  را برای نبرد تازه ای آماده می کنم.

" ببینم می تونی یک زن جهانی بشی ! برو جلو ، تو می توونی " برای  مادر شدن وقت زیاد است  اما برای جهانی شدن فرصت زیادی ندارم، یک چک دیگر می کشم، اعتبار دیگری را خرج می کنم و نیمه ام را بی جان رها می کنم چون باید جهانی شوم.

آشپزخانه و تکرار  عادتها و خواسته ها! کودکم  از من آب ، غذا ، خاطره و قصه ای جدید می خواهد، قورمه سبزی نمک و چاشنی های خودش را، لباسشویی  پودر ، ظرفشویی دستانم را که درجه اش را تنظیم کنند، یخچال بهداشت فرا موش شده اش را. تلفن بازهم زنگ می زند یک ارتباط مبهم کاری در صدای زنگش خوابیده!

همزمان که مشقهایش را می گویم، جارو را مصرانه بر زمین می کشم، صدایم در صدای بم جارو برقی گم می شود، با دست دیگر  لاک قرمز را بر ناخنم می کشم، لباس دکلته را آماده می کنم، تلفن زنگ می زند، صدایش در  همهمه زنگ ماکرو فر و صدای جارو برقی گم می شود، فکرم پرواز می کند"امشب به مهمانی  می روم، بعد از آن که همه نوشته هایم را تایپ کردم. بعد از آن که با گفتن دیکته و قصه های تکراری و خواباندن او  مادریم را تکمیل کردم، بعد از آن که قرار های کاریم را برای روز آینده هماهنگ کردم . لباس دوست داشتنیم را می پوشم،  با آرایش خاص خودم، پازل زن بودن را کامل می کنم، گوشواره و النگو به خودم می آویزم و مثل یک معشوقه دوست داشتنی  برای  او  به مهمانی می روم. "

زنگ خسته کننده تلفن تکرا رمی شود، جارو برقی را خاموش می کنم، بی اختیار در حالی به سراغ ماکرو فر می روم. صدای خفه ای آن سوی گوشی زمزمه می کند:" تو واقعا یک زن جهانی هستی ، خستگی ناپذیر! باید فردا یک برقعه بپوشی به دیدن یکی از رهبران طالبان در افغانستان بروی  و دو باره یکی دیگر از  کارتهای اعتباریت را رو کنی !"

کامپیوتر را روشن می کنم، ذهنم را به دنیای سیال اینترنت و وبلاگ می سپارم ، باید بنویسم در کنار جهانی شدن ، باید از جهان خبر داشت! سرچ می دهم، من مادرم؟! زنم؟! معشوقه ام ؟! کارمندم؟! نویسنده ام،؟! کار چاق کنم؟! ، بازار یابم؟! مربیم؟!  بازیگرم؟!، روانشناسم؟!، یک برقعه پوش  کار راه اندازم؟!  احمقی با تمام خستگی هایش  هستم؟!

کامنت های زیادی از دوستانم دارم ، آنها هم  با جمله های  تکراری و تعارف بر انگیزی به من یاد آوری می کند: نویسنده ام؟! جنس لطیف دوست داشتنیم ؟!  همکار صرفم؟!  همجنس بازم؟!  بی وفا ونامهربانم؟! شاعرم؟!  منتقدم؟!  زن موفقم؟! سرم گیج  می رود  تمام حروف تایپ شده با فونت نازنین جلوی چشمم در سفیدی صفحه کامپیوتر ذوب می شوند. ، آخرین کامنت بازهم می گوید من  یک زن جهانیم!

بدون معطلی انگشتانم که دیگر با لاک قرمز بسیار زنانه شده اند ، به سوی حروف می دوند و تایپ می کنند: " برای جهانی شدن چه ابزاری لازم است؟!"

 

دوستان عزیز و نگران من !
--------------------------------------------------------------
نمی دانم ! شاید زبان نوشتاری من این است که همه نوشته هایم بوی تنهایی و تجربه های شخصی می دهند . اما واقعیت این است که برخی از این نوشته ها اصلا برگرفته از زندگی و تجربه های شخصی من نیست از جمله همین داستان مینی مال "جالباسی ". همه ایده هستند که در ذهن شکل می گیرند و براساس تجربه ها و دانسته هایم از زندگی خودم و انسانهای دیگر پرورش می یابند. من با وجود آن که تنهایی را دوست دارم و معتقدم همه انسانها به آن نیازمندند اما اصلا تنها نیستم و به اندازه موهای سرم دوستان خوب و صمیمی دارم که گاه همه وقتم را می گیرند! اینها را نوشتم بیشتر به خاطر دوستانی که مرتب برام کامنت خصوصی و عمومی می گذارند و نگران حالم هستند یا از نوشته هایم حس کنجکاویشان تحریک شده...

کاملا شخصی و از سر  دلتنگی !

 

  امروز بعد از یک روز پر کار ، توی یک مراسم ازم تقدیر شد،  می دونم  که یک روزنامه نگار نباید  تقدیر رو به مفهوم قدردانی  بکار ببره  همین طور که  یه نویسنده نباید  با زبان محاوره بنویسه!  اما این نوشته خیلی شخصیه ، برای تخلیه  حسیمه! مثل یه  دست نوشته تو تنهایی  و از سر تنهایی ! حداقل توی وبلاگ شخصیم ،مفهوم قدردانی  و سرنوشت  با هم  قاطی کردم تا  به همه ی اونایی که ازم می پرسیدن چرا ناراحتی ، چرا خوشحال نشدی بگم باور کنید  " تقدیر " من  اصلا قابل  تقدیر نیست. 

  راست می گفتن خیلی خوشحال نشدم ، بدون تعارف!  این  تقدیر نامه هم مثل باقی تقدیر نامه ها ، می ره کنج کمد کتابخوونه  و بایگانی می شه برای روزی که بخوام وام بگیرم یا ارتقاء مضحک شغلی !

 وقتی داشتم لوح رو می گرفتم  شاید خیلی  ها دوست داشتن جای من بودن و من هم دوست داشتم جای خودم نبودم!چون یه "تقدیر "  گره خورده به "تقدیر" مسخره من! و مثل خوره داره فکرمو توی تنهای  می خوره!

  یک لحظه یاد چشمای غمگین و پر  از رازش افتادم! خیلی دلم گرفت، به خاطر " تقدیر ناخواسته ای" که منم در ساختنش  نقش داشتم.  توی دل گرفته ام بارها بارها گفتم  ای کاش  هیچ وقت اینجا نبودم اما  می توونستم کمبود هاشو پر کنم.

هر وقت منو خواست نبودم، هر وقت دلش تنگ شد ، تنها بود، هر وقت  هم باهاش بودم  ، انگار نبودم ، فقط صدای تلفنامو شنیدو صدای جار وبرقی و تیپ تیپ کامپیوترو!

  اینا رو ننوشتم تا  به شما ها بگم از من تقدیر شده ، برام کامنت تبریک بذارید!

 خیلی  وقتا  کسایی که ظاهر پر شور منو و بدو بدو های کاریمو می بینند فکر می کنند من  سهم خوشبختی زندگی رو از دنیا گرفتم  و همه چی عالیه!  اما واقعیت چیز دیگه ای که توی تنهایی آدما معنی می گیره!

  هر شب توی تنهایم ، یک فکر مثل خوره وجودمو می خوره، فکر  همون "تقدیر ناخواسته موجود بی گناهه"  که من در خلقش بی تقصیر نبودم، یک آدمی که از همین الان خیلی تنهاست، بی پناه  و پر از فهم و شعور ، بارها باخودم می گم  حداقل کاش نمی فهمید، کاش  مال من نبود...

 کاش من هیچی نبودم اما برای اون تنها ، همه چیز بودم !کاش می توو نستم با  مهربونی کردن  به اون کامل شم !کاش  تو این دنیا خیلی بزرگ من یک مورچه بودم اما توی سرنوشت اون  نقشی نداشتم !کاش به جای این همه  تقدیر نامه و جایزه ، مثل یک کانگور که هر روز گرمای بچه هاشو توی شکمش حس می کنه، رها و آزاد  توی یک جنگل زندگی می کردم و دور از هر گونه وسایل اعتیاد آور ارتباط جمعی ، نرمی علفها رو روی بدنم و لای دندونام حس می کردم ! یا مثل یک  ماهی توی آب شناور  می شدم و  زمان  برام بی مفهوم بود ! اونوقت واقعیت در تنهایی من معنی خوشبختی می داد و "تقدیر " تقدیر شدنی بود...

 

کاملا شخصی / در پاسخ به کامنت یک دوست راه دور !

دوست راه دورم! که نمی دانم کی هستی و چقدر موجودیت داری ؟! نوشته بودی که  من یک زنم و باید کمی بیشتر به خودم فکر کنم و زنان در جامعه ایران شکنده هستند و ...  در پاسخت  باید چند نکنه را یادآوری کنم تا با انتشار کامنتت روی وبلاگ بگذارم:1-مطلب زن جهانی مثل خیلی از مطلبهای دیگر من  از زبان صیغه اول شخص نوشته شده اما شرحال من نیست ، بخشی از آن بر اساس تجربه های من نویسنده است و بخشی براساس  تجربه  های آدمهای مختلف اطرافم یا حتی آدمهایی زاییده افکارم . یک نویسنده  با بند زدن واقعیتها و تجربه های مختلف انسانها  و دنیا ، شخصیتهای مجازی داستانش را می سازد.2-  با نظرت چندان موافق نیستم  که زنها آن هم در جامعه خبیث امروز ایران شکنده هستند حداقل در جامعه کنونی ایران این زنها هستند که در همه جا  حتی پشت پرده درون یک مرد نقش دارند و با هر شرایطی کنار آمده و می آیند. همین طور که در تمام افسانه ها  و تاریخ کهن ایران هم زنان در پشت ظاهر مظلوم و دوست داشتنی خود، آتش جنگها را افروختند و  به موقع کار خود را پیش بردند.
3-ممنونم  که به من صفت مهربون و دوست داشتنی را داده بودی و از راه دور نگران منی ! باید بگویم اتفاقا من  این روزها شرایط خوبی دارم و یکی از لذتهای زندگیم کارکردن و نوشتن است. 

۴- لطفا این بار اگر  به وبلاگ من سر زدی از خودت نشانی بگذار تا من با این دوست نگران راه دورم کمی بیشتر آشنا شوم.

مسخ

امشب هم مرارت آور

تنها با این جمله ریچاردباخ (مرد فرزانه) گذشت:

«نخستین گام

 برای شکستن مسخ شدگی

 این است که تشخیص دهی مسخ شده ای »

آیا من واقعا مسخ شده ام؟!

آیا زندگی فرا تر از این مسخ شدگی های روز مره است؟

متأسفم برای آدمهایی که مغزشون اندازه مورچه هم نیست. آدمای بیچاره و پر نیازی که قدرت تشخیص یک حس انسانی دوستانه را در یک نوشته ندارند و همه چیز به تجربه های کوچک اطرافشان  خلاصه شده ! فقط به این جمله ریچارد باخ اشاره می کنم:

"باور رافراموش کن

برای پرواز

باور را نیازی نیست،

درک پرواز بایدت."

محبوب محکوم

می دونم محکومم ،چون دیگه نمی خو ام  با دروغ به زندگیم  ادامه بدم و برای خوشبخت بودن  انواع نمایشها ر ا بازی کنم.

گناه من دروغ نگفتن به کسانی  است که یک روزی دوستشان داشتم یا دارم. ای کاش می توونستم  مثل یک بازیگر ماهر با تظاهر به خواسته های خلاف میلم سهم دانستن را  از انسانها بدزدم تا دیگه محکوم نشم و محبوب باشم.

کودتا

همه چیز مزخرف داره پیش می ره ... کی بود  می گفت: آدمای بزرگ ، هیچ وقت پیر نمی شن، چرا هم وقتی که می خوایم داشته باشیم باید تلاش کنیم و هم وقتی که دیگه نمی خوایم داشته باشیم؟ ... 

چرا باید  برای  زندگی مطابق میلمون به همه توضیح بدیم؟ حتی به وجدان مسخره خودمون، چرا همه فکر می کنن باید به یک زندگی خطی و تکراری ادامه داد؟ چرا همه از تغییر فرار می کنن؟

چرا برای خوردن و نخوردن غذاهای مسخره بایدحس کنجکاو ی دیگران رو هم توجیه کرد؟ چرا در این کشور همه راه هایی که برای رهایی  انتخاب می کنی به بن بست می رسه؟

می دونم  این جور نوشتن برای یک آدم پوست کلفتی مث من خیلی مسخره است اما این روزا روزای کلیشه ای دم عیدند و حال منو  بهم می زنن ؟ چون فکر می کنم بدون اون که بتوونیم  برای لذت بردن از از عید طولانی مدتمون چاره ای بیاندیشیم ، تلاش مسخره ای می کنیم  تا به اون برسیم ، بعد همه هفت سین و سبزه  رو می ذاریمو واز دید و بازدیدهای تکراری زجر می کشیم که بگیم آدمای سنت گرایی هستیم...

تلاش عبث ما برای چیه؟ خودمون یا آدابهای تلقینی اطرافمون...؟ چرا نمی توونیم زندگی خطی گذشته  را تغییر بدیم و تجربه  زندگی جدید رو لمس کنیم؟باید اداب کلیشه ای رو اونطوری که خودمون می خوایم پیش ببریم  تا هیچی مزخرف نشه ...

من همیشه  وقتی به این قسمت مزخرف زندگی رسیده ام  کودتای تازه ای کرده ام که گاهی خیلیم به سودم نبوده و رگبارسرزنش ،کار بیهوده مادربزگها ،را برسرم سرازیر شده ...

من آماده کودتا و سرزنش دوباره ام...

 

کاملا شخصی !

چقدر خوشحالم پس از  سه سال ، پیدایت کردم دوست عزیزم، روزی که  داشتی  می رفتی ، تنها بودم و تو تنها هم صحبت تنهایی های شبانه ام بودی و اشکهایم را التیام می دادی ، روزی که خبر سفرت را  برایم بازگو کردی ، گفتم عادت کرده ام به رفتن کسانی که  دوستشان دارم ، همین  که به آنها انس می گیرم یا می روند یا تغییر می کنند! سه  سال است رفته ای  و دو سال و نیم  از تو بی خبر بودم و امروز درست در شرایطی  دست نوشته هایت را یپدا کردم که دوباره تنها تر از همیشه ام اما دیگر از تنهایی نمی هراسم و به آن عادت کرده ام مثل غذا خوردن و نفس کشیدن، مانند تنهایی که  تو در آن سوی مرزها  ازآن نوشته ای ، انسان همیشه تنهاست و با تنهایی است که عاشق می شود، اوج می گیرد، از عشق می گریزد و به پایان می رسد. منتظرت هستم نشانیت را بگذار ، تنهایی دیگر عادت من هم شده است. به یاد دریا، ساحل شبانه ، من ،تو ،بابک وآخرین سفرمان با هم .