«الان مدتهاست از دوستای معمولی ام هم خبری نیست و همه در بلاتکلیفی تمام نشدنی دارن دست و پا می زنن..اینم شد وضع زندگی یعنی؟ »

این آخرین جمله هایی بود که  روی وبلاگ نوشتی ، آخرین بار برایم نوشتی:« چی شده فروغ،چرا همه تون یک جوری شدید اونجا چه خبره؟ چرا همه تون می نالید؟»

  انگار همین دیروز بود که توی ساحل وحشی ساری با بابک و مهرداد و بقیه بچه ها نشسته بودیم و  بادم موهایت  را می برد به سوی دریا،کنار آتشی که من وتو باهم هیزمهایش را  روی ماسه های خیس جمع کردیم.

  همین دیروز بود که تماس گرفتی و گفتی لباسهایت را جمع کن یالا دختر هوای شمال کردم سفر، سفر،  ُتنها سرگرمی تو برای رها شدن از همه چیز و ترک عادت تنهایی بود.

 همین دیروز بود که وقتی داشتم  له می شدم از واقعیت تلخ یک اتفاق ، کنارم ماندی و من را  به خانه دوست داشتنی ات بردی و تا صبح حرف زدیم و حرف و در آغوش هم گریستیم آرام . 

همین دیروز بود که از پاسدارن تا  ترکمنستان را پیاده قدم زدیم در یک ۶۰ دقیقه ناقابل . 

گفتی :« قوی باش زن!  رها کن همه دوست داشتنی ها رو تا رها بشی، عادت نکن به  عادتهای دوست داشتنی » ، سالها گذشت قوی شدم من ، رها کردم خودم را و همه دوست داشتنی هایم را ، رها کردم همه  عادت های زندگیم  را تا رها شوم مثل تو ! تو مثل یک باد وحشی کوچ کردی و رفتی ، ومن ماندم با تنهایی های روزمره همیشگیم !

سالها  دور از تو گذشت  اما به یاد حرفهای تو . سرشار از زندگی بودی و من را هم در روزهایی که  تنها به مرگ می اندیشیدم ، سرشار از زندگی کردی. تو  تغییر دادی کلمات تکراری: عشق ، تنهایی ، خیانت ، دروغ  و... را برای دختری که به قول تو ساده بود و کوچک!

  کوچ کردی تا فراموش کنی همه تنهایی ها  را، مثل تراموایی سریع جلو  رفتی بی باک ، جسور و مهربان و در نوردیدی رویاها و آرزوهایت را، تو جلو بودی جلو تر از من ، دوستان همیشه گرمت و  همه کسانی که می شناختیشان، همه چیز برای تو شعور داشت، نوشتن، خواندن، غذاخوردن، لباس پوشیدن و زندگی روزمره کردن ، تو  فراتر از دوران و کشورت بودی ،پس رفتی بی محابا ...

 آن روز برفی را  به یاد می آورم ؛ آپارتمان کوچکت در خیابان جنوب  غربی ، نشسته بودیم من و تو ، از پنجره  به برفهای معلق در هوا نگاه می کردیم. گفتی :« نگاه کن زندگی ساده ! مثل برفای سفید دوست داشتنی !»

هنوز هم اولین شب زمستانم را به یاد آن شب یلدایی و مهمانی تو با حافظ خوانی هایت ، سپری می کنم.

همیشه می گفتی : «جدی نگیر  هیچ چیز را، به فکر خودت باش!» و من امروز بعد از سالها  دیگرجدی نمی گیرم  چیز ها را، هیچ ها را ؛ حتی نیمه جان شدن تن دوستم را در شهر غریب و مه آلود مجسمه ها !

 گفتی : «بیا تا بازم باهم شب تا صبح حرف بزنیم  شبهای  پراگ دیدنیست !»

دغدغه های تو هم همیشه دیدنی بود برای من ! دغدغه هایی که در آن مرگ جایی نداشت و حادثه و اتفاق یک شوخی ساده بود .

گفتی :« تنهایی عادت من است! »، من عادت کرده ام به این تنهایی ها ، رفتن های دوستانه ،که محروم می کنند من را از دیدن کسانی که دوستشان دارم.

 فاصله گرفتی از همه کسایی که دوستت دارند  امروز ، در یک پاییز تنها در حومه سرد یک شهر وهم آلود اروپایی  بی آن که  فرصت  یابی تا یک بار دیگر بگویی و بنویسی گوته گفت :« فاصله گرفتن از کسانی که دوستشان داریم بی فایده استُ زمان به ما نشان خواهد داد که جانشینی برای آنها نخواهد بود.»

 قوی باش زن! و تحمل کن جدال با مرگ را که همه ما بی صبرانه منتظریم تا ببینیم  تو را که جسورانه دوباره سرشار می شوی از زندگی ...