برای دوست واقعا عاشق و مهربانم ! کسی که همه زیبایی های زنانه را در خوددارد...
--------------------------------------------------------------------------------------------
"برای من همه چیز در تو خلاصه شده" نگرانی با چشمان رنگیش بر صفحه کوچک موبایل خیره ماند...
"پس کی زنگ می زنی ؟" زنگ زد این بار پس از سه روز ، در اولین زنگ جوابش را دادی:" سلام ..." صدا خفه و سنگینی وانمود کرد همه چیز یک طرفه است.
"همه چیز بک طرفه است؟ برای مردها همه چیز یک طرفه تمام می شود..."
وقتی در آینه با نفرت به سینه های کوچکت نگاه می کردی و از من سراغ ژلهای بزرگ کننده را می گرفتی ، به تو گفتم :" هیچ رابطه ای در دنیا یک طرفه نیست ، خوب بازی کن! داستان تکراری همه عشقها بازی سیال متا فیزیکی دو ذهنیت درگیر است ..."
" یعنی دوستم دارد؟"
دوست دارد؟ ندارد؟ دوست دارم ، ندارم؟ هیچ وقت معنی این واژه ها را وقتی ساده در پرسشی از یکدیگر می پرسیم.، نمی فهم اما به تو می گویم: " معلومه"
در حالی که در ذهنم این جمله کلیشه ای را شعار می دهم:" پیچیده است عزیزم ! بزودی می فهمی ، دوست داشتن ما با تخیل و یگانگی بزرگ می شود و با یک بقا تکمیل اما دوست داشتن آنها در تجربه های وهم آور و مختلفشان بزرگ می شود تا در تجربه ای به بقا برسد."
" دوست ندارم این باورت را! " نگاهت می کنم زیبایت تو را از او گرفته و خودت باور نداری این باو ر را که در پشت بازی های روانشناسی ضعیف پنهان شده ای !
سه روز دیگر گذشت و او به تو زنگ نزد، خسته شده ای از این عادتی که اسمش را عشق گذاشته ای ، اما بازهم عادتت را عاشقانه بازی می کنی ...
او عاشق رمان است و تو بیشتر رمانهای دنیا را در اتاق کوچکت انبار کرده ای و هر بار با مرور خاطراتی از او صفحه های از آنها را می خوانی ! او عاشق تئاتر است و تو تماشاگر هر تئاتری می شوی که او بدون تو تماشاگرش است!
او بدون تو به رستوران می رود و تو برای او در آشپزخانه کوچکت ماهی و ماکارونی می پزی وبه ۱۰ خیابان آن سوتر می بری تا تمام هوسهایت را دریک وعده ناهار حوردن با او تقسیم کنی...
لقمه آخر را تمام کرد :"حوصله ام را سر رفت از این همه دوست داشتن... نمی توانیم با هم ادامه بدهیم . من عاشق کارم هستم و تو عاشق من برای وقت گذرانی ؟ "
در حالی که نگاهت یخ زد بر لیوان سرد نوشیدنی ، با خودت فکر کردی :"من کار می کنم با تو ، در هر شکلی که تو بخواهی ، عشق من به تو مرا جهانی می کند؟ تو هدایتم کن و من برای تو ایده می شوم و آرزو تا تو مرا در صحنه به تصویر کشی و من به یاد تو تصویرهای ذهنم را در صحنه ..."
سه روز است ، هر روز تو به او زنگ می زنی و او جوابت را نمی دهد، نگرانی ، " چرا تکاملم را در عاشق بودن به یک مرد جستجو می کنم؟ "
پاسخ دادم :" ما مادر می شویم و برای مادر بودن باید عاشق پدرانی شد که تکاملشان در رها بودن است."
گفتی:" اصلا حرفهایت را دوست ندارم ." بازهم به ساعت مچیت نگاه کردی و به گوشی رها شده ا ت بر میز ناهارخوری !
من و تو شاید کمی زود تر از بلوغمان عاشق شدیم ، هنوز کودک درونمان با رویاها یمان بازی می کند و ما به خاطر آنها رنگ عوض می کنیم ؛ هر لحظه و هر بار برای آرامشی که آنها نمی خواهد وما می خواهیم به زور پیشکششان کنیم.
" می خواهم رنگ موهایم را عوض کنم، چاق تر شوم، کلاس رقص بروم و بازیگر مشهور شوم و..."
" رنگ درونت را تغییر بده! او را از پا در آور."
بازهم ثانیه ها به ساعت کشیده شدند و تو به انتظار دمیدن صبح همه ساعتهای شب را با چشمان باز خواب دیدی و فکر کردی به از پا در آوردن معشوقی که هم عاشقش بودی و هم خسته ات کرده بود...
خسته اش کرده ای عروسک دوست داشنی ! هر روز، با بخشیدن مداوم همه زیبایهای محصور کننده ات ، با بخشیدن رویاها، خوابها و آزادی های هرچند کوچکت ، با بخشیدن همه وجود و افکارت قبل از آن که اوسهمی از آنها را بخواهد.
او عاشق قناری ها و مرغ عشق های کوچک و جذاب است و تو عاشق قناری شدن و پرواز کردن در قفس! درست مثل من ، مثل دیگر ماده های این هستی پهناور!
۱
هر روز قفست را عاشقانه نگاه می کند و گاهی با باز کردن درهایش تورا به پرواز خارج از قفس دعوت .
ما عاشق آنها نیستیم ، عاشق قفسهای کوچکمان هستیم ، تا در میان میله های سربی جذاب بجهیم ، برای رها شدن رویا پروری می کنیم و عادت می کنیم به این عاشق شدنها که گاه در حد یک تخیل است و گاه در حد یک واقعیت!
تو در جستجوی پریدن به آن سوی میله ها پرواز - می کنی و او از پا در در می آید زمانی که سه روز متوالی به او زنگ نزنی ، او از پا در آمد زمانی که من ناگهان پرواز کردم زمانی که تلفتم به طور ناگهانی در ساعت ۱ شب با شماره ای ناشناس روشن شدو لرزید. سر او هم در میان بازوان من لرزید و با تعجب به عروسک کوچکش نگاه کرد... و موهای من یا تو ، فرقی نمی کند ، را با شگفنتی نوازش کرد و در ذهن خود گفت:" باید به فکر قناری دیگری باشم؟ !"