پنجه هایی که به قول او مهربون هستن و قشنگ می نویسن! اما برای خودم این روزها فقط یک ابزار شدن برای لمس کلیدهای حروف کیبورد سیاه کامپیوتر، امشب وقتی خسته اومدم خوونه ، دلگیر روی کاناپه چمبره زده بود، تنها، فکرکنم گریه هم کرده بود! بی اعتنا بودم ، این قدر که به قهوه جوش و خوردن یک فنجون قهوه فکر می کردم اونو ندیدم، مث خودم که دوباره مدتیه نمی بینمش. پاکت خریدو بهش دادم ، رفتم پای این ماسماسک طوسی تا دوباره صفحه وردو بازکنم و تکرار کنم نوشتن همیشگی مسخره رو ، با یک بغض خفه تو گلو گفت: مرسی این جورابای قرمز رو برای من خریدی ، گفتم:نه ! برای خودم خریدم ولی خوشت اومده مال تو، براش یک شکلات خریده بودم، طبق عادت همیشگی از دوران نوجوونی که هروقت از مدرسه برمی گشتم برای خواهرکوچیکه یک شکلات یا آب نبات چوبی می خریدم. بهش دادم ، گفتم : بیا این مال تو... گفت: این قدر از صبح پای این کامپیوتر می شینی که تبدیل شدی به یک ماشین بی احساس ! تعجب کردم، گفت: من دلم تنگ شده برای نوازشات و مهربونی هات، امروز همش منتظر بودم بیای خونه و بغلم کنم .
بغلش کردم اما خسته بودم ُ بوسیدن ها و نوازش هام هم مثل سفتی این کیبورد ،سخت بود و بدون انرژی ... با خودم فکر کردم چقدر کار دارم؟ گفت: پاییز خیلی دلگیره، گفتم : اگه کاری نداشته باشی و تو آپارتمان بشینی ، زندگی غیر سگی بدون دغدغه ،همه چیز دلگیر و خسته کننده است.
دغدغه ، دغدغه های مسخره ! گفتم: حالا فهمیدی عزیزم چرا این قدر بایدکار کنم، باید با کار کردن فراموش کنیم دلتنگی هامون رو توی این عصر تنهایی!
دغدغه ؟ بهتر از روزمرگی برای من و این زندگی سگی . بدون دغدغه خیلی سخت می گذره توی این روزها که تنهایی دوست داشتنی ترین چیز ه! گفت : دستت رو بگذار رو صورتم و یک کمی سرمم رو نوازش بده درد می کنه ، نوازشش دادم صورت نخودی وکشیده اش رو ماساژ دادم اما با بی حوصلگی... گفت: قربون او دستات برم که مهربونن و قشنگ می نویسن! گفتم: دستای مهربون؟! کدوم دست ، دستای خسته منو می گی ،این انگشتاهایی که این قدر با کامپیوتر ور رفته کج و کوله شده...
یادم اومد با همین انگشتای کج و کوله و دستهای کوچولو و متورمم ،چقدر بدنش رو لمس کردم و نوازش دادم توی روزهایی که این طور نمی گذشت با تنهایی...
کشیدم دستمو از رو سرش درحالی که جورابای قرمز رو پوشیده و دراز کشیده بود رو کاناپه و اومدم سراغ کامپپوتر تا بکشم رو ی سرکیبورد سفت تا بنویسم از حساهای کج وکوله روزانه ام ُُصفحه ایمیل یاهو رو بازکردم ویواشکی نوشتم: میس کالت رو دیدم عزیزم ُمجبور بودم سایلنتت کنم، قلب تپید و قتی از تو آشپزخونه صدام زد،چای یا قهوه عزیزم ... رفتم سراغ گوشی مشکی تنهایی که اوفتاده بود روی میز ناهارخوری ،گفتم قهوه بهتره! و کلید اونوهم فشار دادم ، نرم بود و مهربون ... صدا اومد :عزیزم ،سلام...
قهوه رو خوردم با عجله، گفت: بیا باهم فیلم ببینیم، گفتم، نمی توونم، کاردارم باید یک کاری رو فردا تحویل بدم، بی اعتنا رفت جلوی آینه عکس لباس خوابشو توی نور آینه دیدم که با رنگ جورابهای قرمزش ست شده بود...
صداش پیچیده بود توی اتاق ، اتاقی که دیگر یک اتاق خواب نیست و اتاق کارشده با یک میز بزرگ کامپیوتر ، سکوت کرده بود بیرون اتاق و توی سکوت این اتاق تنها از توی اون صدای موسیقی تایپ کامپیوتر و موزیکهای عاشقانه ساکسیفون شنیده می شد ومی رقصیدند انگشتای کج من با خاطره های این صداها روی پیست کیبورد تا خاطره ای رو بنویسند برای کسی که نمی دونستم کیه ؟
می نوشتم برای چشمهایی که فقط می دونستم زیبا هستن و نور رو هم صدا می بینن. توی خودم اعتراف کردم: دلم برای بوسیدن این چشما ها بی تابه...
نوشتم: پنجه هام دیگه یاری نوشتن ندارن،اما برای تو حس دیگه ای داره این نوشتن ...
اومی گفت: تو همیشه باید عاشق بشی تا بتوونی بنویسی .گفتم : برای توهم یک روزهایی خیلی قشنگ می نوشتم .
اما او گفت: همه وقتی می نویسن می خوان از کلمه به احساس برسن اما تو ازاحساس به کلمه می رسی!
بهش گفتم :من تنها برای دو کار انتخاب شده ام ، نویسندگی و عاشقی کردن...
روی سند کیلیک کردم. میل شد به آدرس ناشناخته ای که مدتها بود عاشقش بودم ولی هیچگاه ندیده بودمش ...
از توی هال صدا زد:عزیزم شام آماده اس ،می یایی باهم شام بخوریم ...
سیر بودم و گرسنه ،سیر از خوردن شامهای تکراری در زیر نور آباژور با کوکا واخبار تکرای کانالهای سیاسی ماهواره و گرسنه خوردن شامی متفاوت ، تنها ، توی اتاق خوابی که دیگر اتاق کار شده بود ، روی میز تحریر ، بدون بشقاب و قاشق و همزمان با چک کردن میل یاهو
اما گفتم: مرسی اومدم ....