چشم می گشایم

تنهایی!

شب در آسمان سفید ملحفه ها پیداست

دستهایم!

چه تصور سختی است

لمس سر انگشتانت

در آن سوی

مرزهای پارچه ای !

 

=================================================

(باز خوانی  دوستی  از شعر بالا)

 

چشم گشودم

شب در آسمان پیداست؛ چه سفید

[]

تصور سخت  دست هایم

لمس سرانگشتان

در آن سوی مرزهای پارچه ی ملحفه

 

(به نظر شما کدام بیشتر شعره؟)

 

  روزمره

 تاریک

آسمان خالدار

آبی ...

آبی که

در سماور می جوشد

هر روز ، هر بار

با ضربان کشیده انگشتانم

رویای دم کرده

چای رویایی!

قهوه جوش

خاطره تلخ

 شنبه هاسیاه

سه شنبه های سفید

برای مهین عزیزم و خواب هولناک کنونی اش

 «الان مدتهاست از دوستای معمولی ام هم خبری نیست و همه در بلاتکلیفی تمام نشدنی دارن دست و پا می زنن..اینم شد وضع زندگی یعنی؟ »

این آخرین جمله هایی بود که  روی وبلاگ نوشتی ، آخرین بار برایم نوشتی:« چی شده فروغ،چرا همه تون یک جوری شدید اونجا چه خبره؟ چرا همه تون می نالید؟»

  انگار همین دیروز بود که توی ساحل وحشی ساری با بابک و مهرداد و بقیه بچه ها نشسته بودیم و  بادم موهایت  را می برد به سوی دریا،کنار آتشی که من وتو باهم هیزمهایش را  روی ماسه های خیس جمع کردیم.

  همین دیروز بود که تماس گرفتی و گفتی لباسهایت را جمع کن یالا دختر هوای شمال کردم سفر، سفر،  ُتنها سرگرمی تو برای رها شدن از همه چیز و ترک عادت تنهایی بود.

 همین دیروز بود که وقتی داشتم  له می شدم از واقعیت تلخ یک اتفاق ، کنارم ماندی و من را  به خانه دوست داشتنی ات بردی و تا صبح حرف زدیم و حرف و در آغوش هم گریستیم آرام . 

همین دیروز بود که از پاسدارن تا  ترکمنستان را پیاده قدم زدیم در یک ۶۰ دقیقه ناقابل . 

گفتی :« قوی باش زن!  رها کن همه دوست داشتنی ها رو تا رها بشی، عادت نکن به  عادتهای دوست داشتنی » ، سالها گذشت قوی شدم من ، رها کردم خودم را و همه دوست داشتنی هایم را ، رها کردم همه  عادت های زندگیم  را تا رها شوم مثل تو ! تو مثل یک باد وحشی کوچ کردی و رفتی ، ومن ماندم با تنهایی های روزمره همیشگیم !

سالها  دور از تو گذشت  اما به یاد حرفهای تو . سرشار از زندگی بودی و من را هم در روزهایی که  تنها به مرگ می اندیشیدم ، سرشار از زندگی کردی. تو  تغییر دادی کلمات تکراری: عشق ، تنهایی ، خیانت ، دروغ  و... را برای دختری که به قول تو ساده بود و کوچک!

  کوچ کردی تا فراموش کنی همه تنهایی ها  را، مثل تراموایی سریع جلو  رفتی بی باک ، جسور و مهربان و در نوردیدی رویاها و آرزوهایت را، تو جلو بودی جلو تر از من ، دوستان همیشه گرمت و  همه کسانی که می شناختیشان، همه چیز برای تو شعور داشت، نوشتن، خواندن، غذاخوردن، لباس پوشیدن و زندگی روزمره کردن ، تو  فراتر از دوران و کشورت بودی ،پس رفتی بی محابا ...

 آن روز برفی را  به یاد می آورم ؛ آپارتمان کوچکت در خیابان جنوب  غربی ، نشسته بودیم من و تو ، از پنجره  به برفهای معلق در هوا نگاه می کردیم. گفتی :« نگاه کن زندگی ساده ! مثل برفای سفید دوست داشتنی !»

هنوز هم اولین شب زمستانم را به یاد آن شب یلدایی و مهمانی تو با حافظ خوانی هایت ، سپری می کنم.

همیشه می گفتی : «جدی نگیر  هیچ چیز را، به فکر خودت باش!» و من امروز بعد از سالها  دیگرجدی نمی گیرم  چیز ها را، هیچ ها را ؛ حتی نیمه جان شدن تن دوستم را در شهر غریب و مه آلود مجسمه ها !

 گفتی : «بیا تا بازم باهم شب تا صبح حرف بزنیم  شبهای  پراگ دیدنیست !»

دغدغه های تو هم همیشه دیدنی بود برای من ! دغدغه هایی که در آن مرگ جایی نداشت و حادثه و اتفاق یک شوخی ساده بود .

گفتی :« تنهایی عادت من است! »، من عادت کرده ام به این تنهایی ها ، رفتن های دوستانه ،که محروم می کنند من را از دیدن کسانی که دوستشان دارم.

 فاصله گرفتی از همه کسایی که دوستت دارند  امروز ، در یک پاییز تنها در حومه سرد یک شهر وهم آلود اروپایی  بی آن که  فرصت  یابی تا یک بار دیگر بگویی و بنویسی گوته گفت :« فاصله گرفتن از کسانی که دوستشان داریم بی فایده استُ زمان به ما نشان خواهد داد که جانشینی برای آنها نخواهد بود.»

 قوی باش زن! و تحمل کن جدال با مرگ را که همه ما بی صبرانه منتظریم تا ببینیم  تو را که جسورانه دوباره سرشار می شوی از زندگی ...

 

جهان قاعده خوبیست

 برای  عشق ورزی

آغوش باز کردن

 بزرگ ، بزرگ

 کوچک و به یاد ماندنی

جهان ساده  می شود

 چون دستان ظریف تو  که در هوا چرخ می زنند

در آن هنگام که دیوانه وار می رقصی

 دردرون مردی 

لولی و مست

برای لحظه ای کوتاه

جهان ساده می شود

  زمانی که می نگرم

 به کوچکی تنهایی  تو

 درآن هنگام  که گریه  سر می دهی 

 از دلتنگی  های باد آورده این شهر

ساده می شود همه چیز

 برایم

آن گاه که چشم برهم می زنی و می گویی: در لحظه زندگی کن!

لحظه می شود همه هستی ام

 سکوت

 وبارش سخت خوابهایم

 در تختخواب پنبه ای

 که  گسترانده ای بر پوست رقیق شب

 با تو

 در آنی ساده

 و دستان ما چرخ می زنند

 چرخ در سایه های مبهم یک عشق

 عشقی که فراموش نمی شود

 کوچ نمی کند 

 نمی گوید نه!

نمی گوید: برو برای همیشه!

 

 جاودانه می شود عشق

 در  چشمانی که از تو دورند

 مشوش و مغموم

 لبانی که  دوستشان داری تا بدری با آن رویاهایت را

 و اکنون مهمان بستربادهای مدیترانه ای اند

 بدنی که می خواهیش و اکنون  عریان تر از بنقش  با کفشهای آبی  به سرزمین خوابهایت می آید

وتا دما دم صبح  می نشیند بر مهتابی خوابهایت

سپیده  دم رویاهایت  شکوفه می دهد

تا یاد آوری

ساده و کوچک ، دوست داشتن  را با طعم کاکائو و کاپوچینو

در ظرف شیر صبحانه ات

 با نگاه  به صندلی مقابلت

 که  اکنون از تحمل جسم او خالی شده !

                                                                                                  

پنجه های مهربون

پنجه هایی که به قول او مهربون هستن و قشنگ می نویسن! اما برای خودم این روزها فقط یک ابزار شدن  برای لمس  کلیدهای حروف  کیبورد سیاه کامپیوتر، امشب وقتی خسته اومدم خوونه ،  دلگیر روی کاناپه چمبره زده بود، تنها، فکرکنم گریه هم کرده بود! بی اعتنا بودم ، این قدر که به قهوه جوش و خوردن یک فنجون قهوه  فکر می کردم اونو  ندیدم، مث خودم که  دوباره مدتیه نمی بینمش. پاکت خریدو بهش دادم ، رفتم  پای این ماسماسک  طوسی تا دوباره صفحه وردو بازکنم و تکرار کنم نوشتن همیشگی  مسخره رو ، با یک بغض خفه تو گلو گفت:  مرسی این جورابای  قرمز رو برای من خریدی ، گفتم:نه !  برای خودم خریدم ولی خوشت اومده مال تو، براش یک شکلات خریده بودم، طبق عادت همیشگی  از دوران نوجوونی که هروقت  از مدرسه برمی گشتم برای خواهرکوچیکه یک  شکلات یا آب نبات چوبی می خریدم.  بهش دادم ، گفتم  : بیا این مال تو...  گفت: این قدر از صبح پای این کامپیوتر می شینی که  تبدیل شدی به یک ماشین بی احساس ! تعجب کردم، گفت: من دلم تنگ شده برای نوازشات و مهربونی هات، امروز همش منتظر بودم بیای خونه و بغلم کنم .

بغلش کردم اما خسته بودم ُ بوسیدن ها و نوازش هام هم   مثل  سفتی این کیبورد ،سخت بود و بدون انرژی ... با خودم فکر کردم چقدر کار دارم؟   گفت: پاییز خیلی دلگیره، گفتم : اگه کاری نداشته باشی و تو آپارتمان بشینی ، زندگی  غیر سگی  بدون دغدغه ،همه چیز دلگیر و خسته کننده است.

دغدغه ، دغدغه های مسخره ! گفتم: حالا فهمیدی عزیزم چرا این قدر  بایدکار کنم، باید با کار کردن فراموش کنیم دلتنگی هامون رو  توی این عصر تنهایی!

دغدغه ؟  بهتر از روزمرگی برای من و این زندگی سگی . بدون دغدغه  خیلی سخت می گذره توی این  روزها  که تنهایی  دوست داشتنی ترین چیز ه! گفت : دستت رو بگذار رو صورتم  و یک کمی سرمم رو نوازش بده درد می کنه ، نوازشش دادم صورت نخودی وکشیده اش رو ماساژ دادم  اما با بی حوصلگی... گفت: قربون او دستات برم  که مهربونن و قشنگ می نویسن! گفتم: دستای مهربون؟! کدوم دست ، دستای خسته منو می گی ،این  انگشتاهایی که  این قدر با کامپیوتر ور رفته کج و کوله شده...

یادم اومد با همین انگشتای کج و کوله و دستهای کوچولو و متورمم ،چقدر بدنش رو لمس کردم و نوازش دادم توی روزهایی که این طور نمی گذشت با تنهایی...

کشیدم دستمو از رو سرش  درحالی که جورابای قرمز رو پوشیده و دراز کشیده بود رو کاناپه و اومدم سراغ کامپپوتر تا بکشم رو ی سرکیبورد سفت  تا بنویسم از حساهای  کج وکوله روزانه ام ُُصفحه ایمیل یاهو رو بازکردم ویواشکی  نوشتم: میس کالت رو دیدم عزیزم ُمجبور بودم  سایلنتت کنم، قلب تپید و قتی از تو آشپزخونه صدام زد،چای یا قهوه عزیزم ... رفتم سراغ گوشی  مشکی تنهایی که اوفتاده بود روی میز ناهارخوری ،گفتم قهوه بهتره! و کلید اونوهم فشار دادم  ، نرم بود و مهربون ... صدا اومد :عزیزم ،سلام...

قهوه رو خوردم با عجله، گفت: بیا باهم  فیلم ببینیم، گفتم، نمی توونم، کاردارم باید یک کاری رو  فردا تحویل بدم،  بی اعتنا رفت جلوی آینه عکس لباس خوابشو توی نور آینه دیدم که با رنگ جورابهای قرمزش  ست شده بود...

 صداش پیچیده  بود توی اتاق ، اتاقی که دیگر یک اتاق خواب نیست و اتاق کارشده با یک میز بزرگ کامپیوتر ، سکوت کرده بود بیرون اتاق  و  توی سکوت این اتاق تنها  از توی اون صدای موسیقی تایپ کامپیوتر و موزیکهای  عاشقانه ساکسیفون شنیده می شد ومی رقصیدند انگشتای کج من با  خاطره های این صداها  روی پیست کیبورد تا خاطره ای  رو بنویسند برای کسی که نمی دونستم کیه ؟

می نوشتم برای چشمهایی که  فقط می دونستم زیبا هستن و نور رو هم صدا می بینن. توی خودم اعتراف کردم: دلم برای بوسیدن این چشما ها  بی تابه...

نوشتم: پنجه هام دیگه یاری نوشتن ندارن،اما برای تو حس دیگه ای داره این نوشتن ...

اومی گفت: تو همیشه باید عاشق بشی تا بتوونی بنویسی .گفتم :  برای توهم  یک روزهایی خیلی  قشنگ می نوشتم .

اما او گفت: همه وقتی می نویسن  می خوان از کلمه به احساس برسن اما تو ازاحساس  به کلمه  می رسی!  

 بهش گفتم :من تنها   برای دو کار انتخاب شده ام ،  نویسندگی  و عاشقی کردن...

 روی سند کیلیک کردم. میل شد به آدرس ناشناخته ای  که مدتها بود عاشقش بودم ولی هیچگاه ندیده بودمش ...

از توی هال صدا زد:عزیزم شام آماده اس ،می یایی باهم شام بخوریم ...

سیر بودم و گرسنه ،سیر از خوردن شامهای تکراری در زیر نور آباژور با کوکا واخبار تکرای کانالهای سیاسی ماهواره  و گرسنه  خوردن شامی متفاوت ، تنها ، توی اتاق خوابی که دیگر اتاق کار شده بود ، روی میز تحریر ، بدون بشقاب و قاشق و همزمان با چک کردن  میل یاهو

اما گفتم: مرسی اومدم ....