این نخستین بار بود که وبلاگی را می دیدم و می خواندم. آن را که گشودم، انگار نسیمی خنک که از پنجره ای می وزد و با وزشش آرامش پرده ای را به تلاطم وامی داشت و مرا به دور دست های دور برد. در سمت چپ تصویر تو را دیدم با تبسمی تلخ و نگاهی به دور دست . ناگهان ترنم نوای غمگینانه موسیقی که برخاست سرشار بغض بود یا مرا از بغض سرشار کرد ، حالا دیگر نسیم نبود گویا در برابر ابشاری ایستاده بودم که موجی از تگرگ به سویم پرتاب می کرد و سراسر اندامم یخ می بست. پس آن گاه" زن جهانی" را خواندم که از بغض فرو خفته لبریز بود؛ رنج ، صبوری ، خشم ، اندوه ، بغض ، سرگشتگی و حیرانی ، زخم زن بودن و تراژیک. اینها کلماتی بودن به ضعفی غربت از ذهنم گذشت. دخترم! انسان بی نهایت تنهاست و پر قدرت ترین است زنده باد انسان! زنده باد رنج! که مرا در غربت غریبی به شمشیر خویش بدل می کند. دیگر چه می توان نوشت!؟