ویرانه های فراموشی

کلاغ پیر

بادگیرهای بلند تنهایی

نبرد تن به تن و استخوانهای شکسته یک وهم

آرواره سنگین یک رویا مرا  دوباره به میدان نبرد  می کشاند

اینجا همه چیز رنگ بازی  دارد

 تصاحب ، یعنی  تقسیم عشقهایمان باهم ؛ساده و بی خیال

درمنطق فکاهی یک  روزنامه !

 آرزوها یمان چال می شوند در چهار راه  کوچک  یک سرنوشت

 در زیر سایه های طغیانگر ابرهای وحشی 

اتو بوسهای پوشالی پر می شونداز مغزهای سربی

 که  هر روز  می اندیشند،ترک می خورند در خیال خام  یک خواهش

 کوهستان سرد می شود در باور آتشفشان

 و درخت بریده با آشیانه بی جوجه

درد کلاغ کور وتنها یی است  که هر روز  بر مرغزارهای آتش و دود چرخ می زد

 ومی اندیشد به عقابی که در اوج ، فرو ریخت .

جامانده از 28/10/85