امروز بعد از یک روز پر کار ، توی یک مراسم ازم تقدیر شد،  می دونم  که یک روزنامه نگار نباید  تقدیر رو به مفهوم قدردانی  بکار ببره  همین طور که  یه نویسنده نباید  با زبان محاوره بنویسه!  اما این نوشته خیلی شخصیه ، برای تخلیه  حسیمه! مثل یه  دست نوشته تو تنهایی  و از سر تنهایی ! حداقل توی وبلاگ شخصیم ،مفهوم قدردانی  و سرنوشت  با هم  قاطی کردم تا  به همه ی اونایی که ازم می پرسیدن چرا ناراحتی ، چرا خوشحال نشدی بگم باور کنید  " تقدیر " من  اصلا قابل  تقدیر نیست. 

  راست می گفتن خیلی خوشحال نشدم ، بدون تعارف!  این  تقدیر نامه هم مثل باقی تقدیر نامه ها ، می ره کنج کمد کتابخوونه  و بایگانی می شه برای روزی که بخوام وام بگیرم یا ارتقاء مضحک شغلی !

 وقتی داشتم لوح رو می گرفتم  شاید خیلی  ها دوست داشتن جای من بودن و من هم دوست داشتم جای خودم نبودم!چون یه "تقدیر "  گره خورده به "تقدیر" مسخره من! و مثل خوره داره فکرمو توی تنهای  می خوره!

  یک لحظه یاد چشمای غمگین و پر  از رازش افتادم! خیلی دلم گرفت، به خاطر " تقدیر ناخواسته ای" که منم در ساختنش  نقش داشتم.  توی دل گرفته ام بارها بارها گفتم  ای کاش  هیچ وقت اینجا نبودم اما  می توونستم کمبود هاشو پر کنم.

هر وقت منو خواست نبودم، هر وقت دلش تنگ شد ، تنها بود، هر وقت  هم باهاش بودم  ، انگار نبودم ، فقط صدای تلفنامو شنیدو صدای جار وبرقی و تیپ تیپ کامپیوترو!

  اینا رو ننوشتم تا  به شما ها بگم از من تقدیر شده ، برام کامنت تبریک بذارید!

 خیلی  وقتا  کسایی که ظاهر پر شور منو و بدو بدو های کاریمو می بینند فکر می کنند من  سهم خوشبختی زندگی رو از دنیا گرفتم  و همه چی عالیه!  اما واقعیت چیز دیگه ای که توی تنهایی آدما معنی می گیره!

  هر شب توی تنهایم ، یک فکر مثل خوره وجودمو می خوره، فکر  همون "تقدیر ناخواسته موجود بی گناهه"  که من در خلقش بی تقصیر نبودم، یک آدمی که از همین الان خیلی تنهاست، بی پناه  و پر از فهم و شعور ، بارها باخودم می گم  حداقل کاش نمی فهمید، کاش  مال من نبود...

 کاش من هیچی نبودم اما برای اون تنها ، همه چیز بودم !کاش می توو نستم با  مهربونی کردن  به اون کامل شم !کاش  تو این دنیا خیلی بزرگ من یک مورچه بودم اما توی سرنوشت اون  نقشی نداشتم !کاش به جای این همه  تقدیر نامه و جایزه ، مثل یک کانگور که هر روز گرمای بچه هاشو توی شکمش حس می کنه، رها و آزاد  توی یک جنگل زندگی می کردم و دور از هر گونه وسایل اعتیاد آور ارتباط جمعی ، نرمی علفها رو روی بدنم و لای دندونام حس می کردم ! یا مثل یک  ماهی توی آب شناور  می شدم و  زمان  برام بی مفهوم بود ! اونوقت واقعیت در تنهایی من معنی خوشبختی می داد و "تقدیر " تقدیر شدنی بود...