-------------------------------------------------------------------------------------------

اینجا تخت خواب یکی از هزارن زایشگاه های دهه ۴۰ ایران  است. زن خوابیده بر روی آن جیغ خفه را کشید، کودک چرخید، لمس کرد و با حرکت پا  زندگیش را طلب کرد، درد پیچید، رحم سرخ شد، متورم ومتلاطم، زندگی شوخی نیست باید آن را طلب کرد، زن تخت را گرفت، ملحفه های سفید در دستش جمع شد،بوی تند سفید کننده ، کلر، تهوع و خشکی دهان، عق زد، کودک چرخید ، درد در پهلو انباشته شد"من مادر می شوم، مادر ،آخ!" چه غریب بود درد زندگی ، سوزش و گرما، دهانه رحم  باز شد، ناله اش بیشتر ، زور زد، کودک دو باره چرخید،" آمپولهای فشار! این کودک زندگی می خواهد تا مادرش عشق را تکمیل کند!" جیغ خفه دوباره چرخش، "امروز یکی  از روزهای  سال است که من  با تو کامل می شوم و تو جاودانگی هستی را می چشی" کمر سوخت، درد ، بازهم درد، لگد ها بیشتر شدند،  پاهایش  را بیشتر باز کرد، ماما با چشمان وق زده کمی آن سو تر ایستاده ، ماساژداد شکم ور آمده اش را و آهسته گفت:" بیشتر فشار بده! " درد و تهوع ، استفراغ و ادرار، :" کشف عشق درد دارد ، من مادر می شوم امروز که یکی از  روزهای معمولی سال است."  سوزش و ۹ ماه خاطره ۹ای که  به آرامی گذشت، باد کرد شکم از نطفه ای که او برایش به عاریه گذاشت کجاست او؟ کجاست؟ " درد می کشم ، او در راهرو بیرون اتاق ایستاده و از اضطراب سبیلهایش را می جود و دستهایش را  به هم می مالد."  حرکت کرد به پایین ، درد امانش را گرفت " شیرن فکر می کنم  تا شیرین شود هر لحظه اش در وجودم و باور می کنم مادر شدنم را ، زن بودنم را!" آمپول فشار دیگر ، پرزهای رحم کش آمدند، باز شدند، ،خونابه و درد سرا زیر شد ، زندگی کودک را قاپید، زندگی شوخی نیست باید آن را طلب کرد، او راز خلقت را دزدید ، راز هستی ای که در  دنیای خارج از این کیسه گوشتی قرار داشت، کیسه آب پاره شد، آب همه  تخت را گرفت ،سرا زیر شد ، کاشی های سفید را هم گرفت ، خیس شد وجودش ، حوله را آورد، تب و هذیان، چشمهای وحشت زده ، عرقهای خیس پیشانی ،ماما دخالتی نمی کند، زایش باید طبیعی باشد از ابتدا قرار بر این بود " سوختم قرار را فراموش کردم" ، گناه و لذت آفریدن با خون و درد در آمیخت." من امروز مادر می شوم ، در حالی که ۹ ماه است مادرش هستم بدون آن که دیده باشمش " کودک چنگ  زد ، مادر نجوایش را شنید " فشار بده! جیغ بزن! ، کمک کن! فقط سرش بیرون است. "جیغ نزد، فشار داد، کودک می خواست آرام آرام زندگی را کشف کند ، باز هم درد و ترس،  فریادهای ماما " سیاه شد زود تر!" دلهره ، " باید آفرید، باید زنده بماند" زور زد بیشتر از قبل، دستهایش را کوبید  بر ملحفه های سفید ژولیده ، فریاد بلند، دهانه رحم جر خورد مانند کاغذهای کاهی که روی آن ۹ماه  شعر های فروغ را نوشته بود،  نوبت به شانه ها رسید، بعد دستانش ، دستان کوچک نرمش، دستان ماما کمک کردند، هستی اورا  بی رحمانه از زهدان بیرون کشید  و مادر تهی شد از ۹ ماه خاطره ، درد آرام شد" چه لذت بخش است  خاموشی پس از درد!" شیر در پستانهایش جوشید و حس گرمی به رگهای بیرون زده آن داد. خون و جفت باهم بیرون دویدند، خالی شد کیسه شکم از هستی و عشق، مادر آرام شد بر بستر ملحفه های سفید و خواب  برچشمانش  سنگینی انداخت  در همان روز معمولی سال که مادر شد.  صدای جیغ کودک متولد شده مثل صدای  ناقوس برایش زیبا بود، کسی آرام در گوشش گفت : "چه دختر زیبایی است مادر کوچک آینده" و مادر در ذهنش مرور کرد: " همه هستی من آیه تاریکی است / که تورا  تکرار کنان / به سحر گاه  شکفتن ها  و رستن های ابدی خواهد برد/ من در این آیه تو را آه کشیدم ،آه/من در این آیه تو را / به درخت و آب و آتش پیوند زدم " و بعد کودکش را در آغوش گرفت " نامت را فروغ می گذارم تا آرزوی مرده ام را زنده کنی تو باید شاعر شوی "

(۱۳ فروردین برای مادرمهربانم که  شهامت نوشتن را به من داد)