این روزها همه چیز بوی تند سرنوشت را می دهد ، حتی نگاه رهگذران تنهای خیابان، همه چیز در یک  انتخاب خلاصه شده ؛ ساده و کوچک.  شاید انتخاب یک لباس و کفش  برای ما سخت  تر است از انتخاب تقدیر آزادانه ، «تقدیر» همان خیابان اصلی شهر مان  که همه راهها به او ختم می شود .همه چیز برای انتخاب  راه  جدید مهیا شده ، از ایمیلها تا ادویه های آشپزخانه همه با مارک تبلیغی رنگ و بو گرفته اند.

 خسته از راه می رسی،  پیغام گیر خانه ات چراغ  قرمز می زند،ok می دهی ، می بینی  دوستی برایت از آینده و انتخاب  درست و تصمیم گیری سرنوشت ساز  حرف زده ، بوق ممتد و فکر انتخاب ایده آل تورا به سوی یخچالت می کشد که بازهم خالی شده از تورم داغ جنس های  چینی مارکتهای  این روزگار.

ادویه 4 سال پیش  دیگر رنگ و بویی به غذ اهایت نمی دهد و روغن دیگر تاب چرب کردن ندارد!  کانالهای رنگارنگ تلویزیون و ماهواره ه پر شده اند از صحبتهای داغ  آینده ای  که  می گویند ما تعیین کننده اش هستیم. یکی  با وب کم مهمان  شبکه شده  و  ادعا می کند انیشتین  بهترین  ناجی  بشریت است و دیگری از ریکی مارتین  ودیوید بکام حرف می زند و  امضای محفوظ هم  از حجازی و دایی در ایمیلش  به عنوان  انتخاب اول یاد می کند  ، شبکه دیگر، آدمهای آشنای  تاریخ گذشته را  دور یک  میزگرد جمع کرده تا آینده ما را  به چالش بکشند.

مغموم و دو دل قهوه  ات را می نوشی و به سراغ ایمیلت می روی که  یکی از مدیران سابق شهری برایت پیام گذاشته ، متعجب پیامش را بازی می کنی و می خوانی ، او هم نگران  آینده ات  است و تورا به سوی  ناجی خودش هدایت می کند!

هدایت می شوی به  بلاگفا و می بینی ، رگه های  تند دود سرنوشت در میان کامنت های  پستت می چرخد و فراخوانی تو را  به سوی وب سایت سرنوشت جدید می کشاند...

 در اینجا تقدیر سبز شده و منشور آزادی  با  مهر و موم کتیبه حقوق بشر کوروش کبیر! جذبش می شوی ، آزادی  برای قلم، زنان، مادران، کارگران،  کودکان،  دختران دم بخت، پسران دم کنکور، پیر مردها و پیر زن های لب گور و ...

" سبز تویی که سبز می خوانمت!"  شعر معروف  لورکا بر سر در وب سایت دوست همیشه قرمزت نیز عجیب به چشم می آید . ظاهرا تقدیر  سبز ناخواسته  به سایت شخصی او هم سرک کشیده!

تمام شب خواب تقدیر را دیدم ، زن همسایه، همانی  که  4 سال است  برای گرفتن  فرزندانش از زندگی  ناکام گذشته ،  نمی تواند با مدرک مادر بودن و سر پرست خانواده بودنش را  به قانون ثابت کند. او می رود و به دنبالش دوست حقوق دان و روزنامه نگار ی  می آید که ۴ سال بیکار و مبهوت به دور دستهای یک خاطره سخت از بند زل زد! و ۴ سال دیگر عمرش را روزه سکوت گرفته است .مادر بزرگم  هم   در دنیای مردگان روز ه سکوت گرفته او هم  مثل هر شب با چادر سفید به خوابم  آمده و از علاقه  اش به رنگ سبزمی گوید.

آفتاب  تمام پنجره و  سهم بیرونی خانه را گرفته،  باید بروم، امروز برایم سرنوشت ساز است،  از نگهبان خانه تا  بقال سر کوچه می خواهند بدانند نظرم درباره  بازی جدید سرنوشت چیست؟ و از رویاهای شیرین آینده نزدیک ، حرف می زنند وحرف.

 اتوبو سها، تاکسی ها و مترو هم پر شده از همان بوی همیشگی ، گفتگوهای در گوشی هم درباره تقدیر است همان تقدیری که اگر نخواهی برای ساعتی به آن فکر کنی ، مرتب  با آن درگیری و هر شب خوابش را می ببینی !  یادت می آید ذهن خوانی بلدی ، ذهنشان را می خوانی ، می بینی همه پر شده  ازسرنوشت  گنگی  که  می گویند بزودی گویا می شود...

ذهنم را می خواند ، همان فالگیر را می گویم که  درکافه نشسته بود تا برایم توهمی از آینده را رقم بزند، او هم  تکلیف آینده ام را به ماه بعد موکول می کند.

 خیابان پر شده از رهگذرانی که آینده، منشور آزادی ، اقتصاد نو پا، پول نفت، آزادی روابط جنسی ، کشف حجاب ، گشت ارشاد، وام ، حقوق ، مزایا، حق طلاق ، حضانت فرزند،  ترک اعتیاد ، خانه ارزان، نقد سازنده و... دغدغه ذهنشان شده و بر سر چهار راه ، منتظر  چراغ سبز ایستاده اند .

 بوی تند سرنوشت زودتر از تو به محل کارت رسیده،  اینجا هم  همه از آبدارچی تا رییس از نجات صحبت می کنند و قلمهایشان را برای شر ط بندی درمورد تقدیر تیزکرده اند، اما خبری از نوشتن مطلب نیست باید یک ماه دیگر صبر کنیم...

«باید یک ماه دیگر صبر کنید!»  این جمله کارمند بانک است که برای گرفتن مقرری ماهانه ام  به  او مرا جعه کرده ام ؛ حساب بانکیم تا ماه آینده بسته است!

بسته شده همه خیابانهایی که به سمت «تقدیر »خیابان اصلی شهر راه دارند، نمی دانی کدام راه را بروی ، بازی خسته کننده ای است ، راه اصلی درمیان همهمه های شلوغ شهر  گم شده وسرنوشت تورا به جایی کشانده که باید چراغ خاموش به دنبال راه رهایی  جلو بروی ....

 (تب تند انتخابات وبلاگ منو هم گرفت! )