دوست من که شاعر است و برای همه چیز حتی سوسکهای سیاه و شاخک دار هم دلش می سوخت به سربازی رفت و وقتی از اردوی چند روزه سربازی برگشت فقط پوست صورتش نسوخته بود وچشمانش سرخ نبود او از درون سوخته بود و لبخند می زد و به مرگ سربازی که در مشق تمرین قلبش گرفت و نقش زمین شد و مرگش در میدان تیر رسید تا دوست من خاطره اش کند برای محفل شبانه خنده ای که ما نخندیدیم ، حیرت کردیم . دوست من دوباره برگشت به میدان تیر مشقی در حالی که سیگار بهمن را در جورابش قایم کرده بود .من مدام فکر می کنم به شاعری که سربازشد و شعری نسرود جز یک لبخند به مرگ انسانی