مسابقه
روی صندلی همیشگی مقابلت می نشینم، تویکی از هزاران چهره هایی هستی که هر روز می بینمشان، با لبخند تصنعی یکدیگر را بدرقه می کنیم. مانند یکی از صدها کله ای هستی که اکنون مقابلم در واگن چرب و شلوغ ایستاده اند، روسری دوسال پیش خود را به سر داری و سینه های بزرگت از میان مانتوی تنگ و مشکیت بیرون زده .
با همان رژلب صورتی و نگاه مرموز بر اندازم می کنی ، نگاهم را می دزدم ، گوشی موبایل را به صورت عرق کرده ات چسبانده ای و سعی می کنی متوجه پچ پچ هایت نشوم ، حسی عجیب همیشه ما را به رقابت وا می دارد ، تو زنی و من نیز، این بار تو در طول مسابقه دلرباتر شده ای ، گوشی را قطع می کنی و زیر چشمی مرا که چون جاسوسی زیرک زیر نظرت دارم ، می پایی. ایستگاه های یکی پس از دیگری طی می شوند، تو دیگر در مقابل من ، روی صندلی آخرین واگن نشسته ای و به لذت بردن از یک عشق مخفیانه فکر می کنی ، آروغ می زنی ، بوی کلمات عاشقانه در هوا می پیچد ، بو می کشم و سعی می کنم به خودم ببالم که همه جمله های عاشقانه را هضم کرده ام .
به کتانی سفیدت نگاه می کنم ، چقدر شبیه کتانی های من است ، همان کتانی که از وقتی تو را شناختم ، گم شدند. قطار می ایستد ، اینجا آخر خط است، با ترس می پرسی ، اینجا ایستگاه میر داماد است؟و با عجله پیاده می شوی .
من آرام در صندلی پلاستیکی مترو جا خوش کرده ام و گم شدنت را در میان صدها کله ، روسری و رقبای دیگرم تماشا می کنم ، پایان مسابقه ...
۲۲/۱/۸۵