زن جهانی
--------------------------------------------------------------------------------------------
"ببینم می توونی بزودی یک زن جهانی بشی " این جمله اش مرتب در گوشم تکرار می شود ، سخت ودلنشین. "زن جهانی" ؟ من؟ برای جهانی شدن چه ابزاری لازم است؟تلفن زنگ می زند، صدای بم وخشنی مرا به مبارزه فرا می خواند.باید بزودی تمام اوراق اعتبارم را رو کنم و بتوانم بازاریاب خوبی شوم. منشی تلفنیم مهمانی شام دوستم را یاد آوری می کند،باید بتوانم یک هفته گرسنگی را به جان بخرم ، خودم را وزن کنم تا یک دکلته سیاه ،رنگ موهایم بپوشم و با بهترین لوازم آرایش خودم را به دخترانه ترین شکل برای مهمانی هفته آینده آماده کنم .
امروز وقتی به فکر تو بودم ،بازهم داشتم یکی از قرار های مهم کاریم را فرا موش می کردم.درست همین دیروز بود که از من خواست یک زن باشم با تمام عشوه ها و نازهای زنانه در کنارش بخوابم و با او تا صبح صحبت کنم ، همین دیروز که مرتب موبایلم زنگ خورد و صدای خش دار مرا به جلسه ای خسته کننده با مدیر عامل یک شرکت بازرگانی فرا خواند . با یک دست لباس خواب ابریشمیم را در آوردم و با دست دیگر موبایل را بر گوشم فشار دادم تا وقفه ای در مکالمه امان نیافتد و تمام نقشه هایم نقش بر آب نشود.
آنها در حالی که از من می خواهند بهترین زن روی زمین باشم ، همیشه لباسهای نرم و روشن بپوشم ، بر ناخن هایم لاک صورتی و بنفش بزنم، آرایشم را مرتب تجدید کنم، بوی ادکلنم در فضا بپیچد و چشمهایم را هنگام صحبت نازک کنم و با میمیک صورتم به آنها بفهمانم که نیازمندشانم، مرا مردانه وار به میدان مبارزه تن به تن در کارهای روزمره دعوت می کنند.
مدیرم نیز چیز دیگری از من می خواهد ، باید همه کارها خوب پیش برود، مثل یک رایانه حافظه ام را در اختیار برنامه ریزی هایش قرار می دهم، مثل یک بلدوزر راه رابرای رسیدن به خواسته های دراز مدتش هموار می کنم و برایش یک همکار خوب و پر تلاش بدون کمترین خطا می شوم.
درست زمانی که در اوج درگیری های شغلیم بودم او از راه رسید و از من خواست دامنم را برایش کمی کنار بزنم تا با اشتهای مثل اشتهای کشیدن یک سیگار برگ بزرگ به رانهای ترسیده در زیر ساپورتم نگاه کند . نگاهم را می دزدم از همه چیز ، خاطره ها و روزهایی که زن بودن برایم یک ترس دلهره آور شده. بازهم تلفن همان تلفن لعنتی و صدایی که مرا مادر خطاب می کند، باید به مدرسه اش بروم، او به کمک من احتیاج دارد.
نفسم بند می آید ،می شنوم بیمار است .دیگر نه به رژلب فکر می کنم و نه به قرا رهای کاری که مرا جهانی می کنند و نه به شهوتهای زودگذر او، این بار فقط نیمه وجودم است که مرا به نبرد با زندگی فرا می خواند.
کوچه پس کوچه ها و توقف های طاقت فرسا پشت چراغهایی که همیشه برایم قرمزند! بوقهایی مکرری که یا مرا می طلبند یا می خواهند ناتوانیم در رانندگی را یاد آوری کنند.
کودک رنگ پریده مرا مامان صدا می زند ، او به من نیاز دارد و من بیش از همیشه به او . سوار می شود و در لحظه ای که به نیاز های واقعی درونمان می رسیم. بازهم تلفن لعنتی زنگ می زند و با افتادن نام خسته کننده یک همکار روی صفحه کوچکش ، خودم را برای نبرد تازه ای آماده می کنم.
" ببینم می تونی یک زن جهانی بشی ! برو جلو ، تو می توونی " برای مادر شدن وقت زیاد است اما برای جهانی شدن فرصت زیادی ندارم، یک چک دیگر می کشم، اعتبار دیگری را خرج می کنم و نیمه ام را بی جان رها می کنم چون باید جهانی شوم.
آشپزخانه و تکرار عادتها و خواسته ها! کودکم از من آب ، غذا ، خاطره و قصه ای جدید می خواهد، قورمه سبزی نمک و چاشنی های خودش را، لباسشویی پودر ، ظرفشویی دستانم را که درجه اش را تنظیم کنند، یخچال بهداشت فرا موش شده اش را. تلفن بازهم زنگ می زند یک ارتباط مبهم کاری در صدای زنگش خوابیده!
همزمان که مشقهایش را می گویم، جارو را مصرانه بر زمین می کشم، صدایم در صدای بم جارو برقی گم می شود، با دست دیگر لاک قرمز را بر ناخنم می کشم، لباس دکلته را آماده می کنم، تلفن زنگ می زند، صدایش در همهمه زنگ ماکرو فر و صدای جارو برقی گم می شود، فکرم پرواز می کند"امشب به مهمانی می روم، بعد از آن که همه نوشته هایم را تایپ کردم. بعد از آن که با گفتن دیکته و قصه های تکراری و خواباندن او مادریم را تکمیل کردم، بعد از آن که قرار های کاریم را برای روز آینده هماهنگ کردم . لباس دوست داشتنیم را می پوشم، با آرایش خاص خودم، پازل زن بودن را کامل می کنم، گوشواره و النگو به خودم می آویزم و مثل یک معشوقه دوست داشتنی برای او به مهمانی می روم. "
زنگ خسته کننده تلفن تکرا رمی شود، جارو برقی را خاموش می کنم، بی اختیار در حالی به سراغ ماکرو فر می روم. صدای خفه ای آن سوی گوشی زمزمه می کند:" تو واقعا یک زن جهانی هستی ، خستگی ناپذیر! باید فردا یک برقعه بپوشی به دیدن یکی از رهبران طالبان در افغانستان بروی و دو باره یکی دیگر از کارتهای اعتباریت را رو کنی !"
کامپیوتر را روشن می کنم، ذهنم را به دنیای سیال اینترنت و وبلاگ می سپارم ، باید بنویسم در کنار جهانی شدن ، باید از جهان خبر داشت! سرچ می دهم، من مادرم؟! زنم؟! معشوقه ام ؟! کارمندم؟! نویسنده ام،؟! کار چاق کنم؟! ، بازار یابم؟! مربیم؟! بازیگرم؟!، روانشناسم؟!، یک برقعه پوش کار راه اندازم؟! احمقی با تمام خستگی هایش هستم؟!
کامنت های زیادی از دوستانم دارم ، آنها هم با جمله های تکراری و تعارف بر انگیزی به من یاد آوری می کند: نویسنده ام؟! جنس لطیف دوست داشتنیم ؟! همکار صرفم؟! همجنس بازم؟! بی وفا ونامهربانم؟! شاعرم؟! منتقدم؟! زن موفقم؟! سرم گیج می رود تمام حروف تایپ شده با فونت نازنین جلوی چشمم در سفیدی صفحه کامپیوتر ذوب می شوند. ، آخرین کامنت بازهم می گوید من یک زن جهانیم!
بدون معطلی انگشتانم که دیگر با لاک قرمز بسیار زنانه شده اند ، به سوی حروف می دوند و تایپ می کنند: " برای جهانی شدن چه ابزاری لازم است؟!"