دوست وبلاگی عزیزی از ونکوور کانادا که خود نویسنده قابلی است ، مدتهاست مرتب نوشته هایش را می خوانم و او نیز نوشته های مرا! همیشه لطف دارد و نظرات خودرا شفاف در کامنت خصوصی و عمومی   برایم می گذارد ، پس از خواندن  مطلب "زن جهانی "  من قرار بود  این دوست درایمیلی نظر مفصل خود را در باره این داستان مینی مال بنویسد ، روزهای زیادی در انتظار گذشت تا این که  دیروز ایمیل این دوست عزیز رسید ، خواندمش و شگفت زده شدم! نوشته او خود روایتی مدرن از زندگی روزمره در کانادای سرد است که خود مینی مالی از تنهایی است و من فهمیدم  برای جهانی شدن ، اینترنت، بهترین ابزار است! بنابراین با اجازه خودش آن را روی وبلاگم گذاشتم تا شما هم بخوانید و  لذت ببرید. آدرس وبلاگ این دوست در لیست پیوندهای من است." هزار درنا" ... سپاسگزارم دوست جهانی من!

دوست عزیز!

 نوشتة "زن جهانی"ات ، آنقدر حرف برای گفتن دارد که در يک یا چند مقال نمی‌گنجد . از چندین زاویه می‌شود به آن نگاه کرد و نوشت .من فقط یک زاویه را برگزیده و نوشته‌ام ... همواره تو را می‌خوانم

" از من پرسيده‌بودي که کجا هستم ؛ يعنی کم پيدا هستم . بايد بگويم که هم نيستم و هم هستم . کم‌پيدا را می‌گويم . شايد پذيرفتن اين تضاد کمی سخت باشد اما باور کن چنين است . مشغلة کاری‌ام زياد است و گاهی اوقات مرا ، با آنکه ذاتاً آدم آرامی هستم ، برآشفته می‌کند . برای پرهيز از دامنگيرِ ديگران شدنِ اين برآشفتگی ، ناچار آن را در خودم نگاه می‌دارم . و با ديگران می‌خندم و بذله‌گويي می‌کنم . چون آنها که گناهی نکرده‌اند که مجبور باشند در برآشفتگی من سهيم باشند . اين کار به خودم هم کمک می‌کند . اين جور وقتها بايد کمتر سراغ خودم را بگيرم . بايد خودم را کمتر پيدا کنم . پس خودم را از خودم کم‌پيدا می‌کنم تا آن  را کم‌کم پيدا کنم . خودم را می‌گويم .

اما وقتی پای دوست به ميان می‌آيد ، يعنی کسانی که من "دوستِ"‌شان می‌دارم و می‌دانم ، موضوع کمی فرق می‌کند... به او می‌گويم بايد به ديدنشان، يا به صحبتشان، و يا به خواندنشان بروی . گاهی اوقات بهانه می‌آورد که خسته است يا حوصله ندارد و يا چه و چه . اما من می‌شناسمش ؛ پس به حال خود رهاش می‌کنم . چند دقيقه بعد يا به سراغ تلفن می‌رود ، يا نوشتن نامه‌ای ، و يا خواندن نوشته‌ای از دوستی  و يا که اصلاً هيچ کدام ؛ می‌نشيند پای اين جامِ جهان‌نما تا گردشی در دنيای مجازی بکند، که ناگاه و ناخودآگاه سر از صفحة دوست در می‌آورد . اين را خودش هيچگاه پيش‌بينی نمی‌کند اما من هميشه از پيش می‌دانم.  حال خواه در آن صفحه ردّپايي هم از خود به شکل يک نظر باقی بگذارد يا نه   مهم نيست ؛  به خواندن دوست رفته‌است . اين خودش چندان کم از زيارت نيست . پس او که شال و کلاه کرده‌بود تا گردشی در اين دنيای مجازی بکند ، زائر می‌شود . و در صفحة دوست که همان خانة مجازی اوست ، مجاور می‌شود .

 

                                                               >>><<<

 هر روز صبح چای يا قهوه‌اش را برمی‌دارد و به بالکون می‌رود و حين نوشيدن ، سيگاری روشن می‌کند . و هر روز صبح ، درست در همان ساعت ، افراد يکسانی را در کوچه می‌بيند که دارند همان کاری را می‌کنند که روز قبل می‌کردند : پيرمرد ژوليده و کثيفی که در نظر او بی‌شباهت به پيرمرد خنزرپنزری نيست و زباله‌ها را برای يافتن بطری‌های خالی زير و رو می‌کند تا با فروش آنها امروزش را هم سپری کند ؛ دختر جوانی که سگش را برای گردش بيرون آورده ؛ پسر جوانی که سوار ماشينش می‌شود تا به سر کلاس يا شايد به محل کارش برود ؛  زنی که هر صبح در آن ساعت با لباس ورزش ، از جلوی بالکونی که او نشسته، دوان‌دوان می‌گذرد ... و همة اينها هم او را می‌بينند که در بالکن نشسته و سيگار می‌کشد . او نمی‌داند که قسمتی از زندگی روزمرّه آنها شده‌است . همانطور که آنها نمی‌دانند برای او . اينان دارند درواقع دقيقه‌ای از شبانه‌روز را با هم می‌گذرانند . اين به نوعی يک نظم است . يک نظم جهانی . آنها در دقيقه‌ای از زندگی روزانة يکديگر سهيم هستند بدون آنکه از شادی‌ها ، غم‌ها ، دل‌مشغولی‌ها و گرفتاری‌های يکديگر ذرّه‌ای آگاه باشند . بدون آنکه حتی چهرة همديگر را از نزديک ديده‌باشند .

بعد لباس عوض می‌کند تا به سر کار برود . در آنجا صاحبکارش آنچنان وظيفة بزرگی را به او محول کرده که او هيچگاه حتی در مخيله‌اش هم نمی‌گنجيد بتواند از عهده‌اش برآيد . اما به روی خودش نياورد و مدتی بدون اينکه کسی بداند ، نقش آن کسی را که از او خواسته‌شده‌بود بازی کرد . بعد کم‌کم آن نقش به زير پوستش رفت و قسمتی از شخصيتش در محل کار شد . امروز همينطور که مشغول کار بود ، صدای زنی را شنيد که داشت با صندوقدار در بارة انجمنی که در مدرسة دخترش برای بچه‌های بسيار باهوش تشکيل شده‌بوده و دختر او هم جزو آنها بوده ، حرف می‌زد . چه شور و شوقی در صدای زن حس کرد . برگشت و زن را نگاه کرد که دست دختربچة هفت هشت ساله‌ای را گرفته‌بود ؛ انگار که گنجی گران‌بها در دستش بود ؛ که حقيقتاً هم بود . دخترک چقدر زيبا و نگاهش چقدر شيرين بود . اما چهرة زن در نظرش آشنا آمد . خدايا او را کجا ديده‌بود ؟ هرچه به ذهنش بيشتر فشار آورد کمتر يافت . تا که ناگهان برقی در ذهنش زده شد . اما نه ، او نمی‌توانست باشد . يک بار ديگر نگاه کرد : خودش بود . فقط به جای آن لباس ورزش ، لباسی بسيار فاخر که درخور جشنی که برای دخترش در مدرسه گرفته‌بودند  باشد  پوشيده‌بود . لبخندی زد و جهـان در نظرش چقدر کوچک آمد .

امروز او قراری هم در بخش اداری يک بانک دارد . پس يک ساعت زودتر از سر کارش بيرون می‌آيد ، سوار ماشين می‌شود و خود را به سرعت به خانه می‌رساند . دوش می‌گيرد و اگر لازم باشد صورتش را هم اصلاح می‌کند . لباسش را هم بايد عوض کند و لباسی سنگين‌تر و رسمی‌تر به تن کند . آن‌که او با او قرار ملاقات دارد زن است ؛ پس بايد هرچه بيشتر و بهتر در نظرش خوش جلوه کند تا شايد کارش سريع‌تر و راحت‌تر انجام شود . اگر توانست بايد کمی هم بامزّه‌گی کند و بخنداند . به حساب ، دلبری کند . اين نقشی کاملاً متفاوت با نقش محل کار و زندگی شخصی اوست . در راه رسيدن به بانک ، نمی‌داند چرا ناگهان به فکر مادر می‌افتد و دلش به شور . به خود می‌گويد حالا فکرش را نکن ؛ فعلاً برو نقشت را بازی کن و وقتی برگشتی با مادر صحبت کن . اما فکر رهايش نمی‌کند و نه نيز شور . به بانک می‌رسد . وقتی وارد اتاق می‌شود ، زنی که پشت ميز نشسته و منتظر اوست از جا بلند می‌شود تا خوشآمد گفته و با او دست بدهد . هر دو به محض ديدن يکديگر کمی مکث می‌کنند . حالا ديگر زن هم او را می‌شناسد .

به خانه بر‌می‌گردد . تلفن را برمی‌دارد و با مادر صحبت می‌کند . دل‌شوره‌اش چندان هم بی‌مورد نبوده‌است. مادر کمی ناخوش احوال است و گذشته از آن، مشکلات کوچکی هم برای خانواده پيشآمد کرده‌است . دقايقی هر دو به همديگر دلداری می‌دهند که چيزی نيست و جای نگرانی نيست . تلفن را که قطع می‌کند ، شمارة دوستی را می‌گيرد تا از او خواهشی برای رسيدگی و رفع مشکلات پيش آمده بکند . دوست به او قول می‌دهد . همين قول برای او کافی‌ست چراکه دوست را خوب می‌شناسد . حالا خيالش تا حدی راحت می‌شود . ساعت حدود نه و نيم شب است . ليوان مشروبش را در دست می‌گيرد و می‌نشيند روی مبل . و به امروزش فکر می‌کند که چگونه گذشت . اين کار را هر شب می‌کند . بعد به جهانی بودن و شدن فکر می‌کند ؛ هر شب . يادش می‌افتد که جايي خوانده‌است ابزار جهانی بودن چيست ؟ فکر می‌کند که آيا واقعاً ابزاری هم لازم است ؟ آن پيرمرد خنزرپنزری ، آن دختر که سگش را به گردش می‌برد ، آن پسر جوان ، آن زن ، و حتی خود او ، شايد حتی بی آنکه بدانند و به آن فکر کنند ، همگی جهانی‌اند . رنگها ، لباسها ، مدل موها ، آرايشها و غيره شايد "به نوعی" ابزار محسوب شوند اما مهمترين ابزار در نظر او ارتباط درست با ديگران است ؛ زيرا بدون ديگران جهان معنی پيدا نمی‌کند . ديگرانی که هر يک جهانی دارند برای خود. ديگرانی که در ارتباطشان با ديگران جهانی‌اند . از اين مدخل ، او ديگر به جنسيت فکر نمی‌کند. به انسانِ بدون جنسيت فکر می‌کند . چراکه همه پيش از آنکه زن باشند  يا مرد ، انسانـند ...  و همه انســان جهانی .

از اين فکر کمی خشنود می‌شود . ليوانش را برمی‌دارد و به بالکون می‌رود تا سيگاری روشن کند . بـَر که می‌گردد ، سراغ جام جهان‌نماي خود می‌رود . دلش هوای زيارت کرده . به خواندن دوست زائـر می‌شود  و در خانة مجازی‌ او مجاور می‌شود ."

 نـادر  ـ  ونکوور

دوازدهم آوريل دوهـزار و نـُه