نشسته بود نیم خیز بر روی قفسه،سنگین بود حجم تنهایی ؛ عروسک هم عالمی دارد!

امروز آمد، منتظرش بودی همه روزهای قبل را، بغلت کرد، گرم بود،سه روز دیگر گذشت ، تنهایی ، نشسته ام نیم خیز بر روی کمد تا بیاید بازی کند با موهایم،چشمهایم، لبهایم ؛ برایم شعر زمزمه کند، ساعت از 4 نیمه شب گذشته بود، زنگ زد، زنگ زدم در تنهایی که همیشه برایم می گذارد، می رود، جوابش را ندادم ...

 این بار هوس بازی با تو را کرده، خرگوشی نرم ،بغلت می کند، خوش گذشت جای دندانهایش بر گوشت مانده !

منتظرم، مدتی است نیامده، دلش  را با اسباب بازی های کوکی خوش کرده، خسته ام،بازی کی شروع می شود...

عروسک نبودن چه عالمی دارد، بازی کن با موهایم، با دستهایی که برای تو جا به جا می شود، با بدنی از چربی پلاستیکی و خالکوبهایی خط خطی یک خودکار بیک! 

گفت :خسته شدم از عروسک بودن، عروسک بازی ، خسته ام از بازی های عروسکی و رفت و آمدهای هراز گاهی تو ،جایم را عوض کن ! حداقل از قفسه بردار مرا، به  اتاق نشیمنت ببر!

 بازی را عوض کردی با بستن یک سربندی بر سر عروسک ، دستهایم را کندی و جای آن یک ملاقه گذاشتی ، موهایم را با تیغ ذره ذره کردی و چشمهایم را در آوردی تا در حفره اش انگشت کنی ، نرم  و ساکت ، ساکت نشستم، نگاهت کردم...

نگاهش کردی ، با همان حفره های ساده  که دیگر اسمش چشم نیست ، چند روز گذشته ؟ من همیشه خواب می بینم ، خواب تورا و تو میان خوابهایم زنگ می زنی ، پاسخی نمی شنوی ، ساعت از چهار گذشته بود، عروسک خواب می دید، خواب شمعهایی که برایش روشن کرده بودی و شرابی که به سلامتیش خوردی ! در رقص سفید پرده ها و بوسه ها!

 مرور می کند عروسک، آخرین تاریخی را که باهم بازی کردید، آن روز قرار بود به جای قفسه  برای همیشه به تختخوابت بیاید و برایش شعر نجوا کنی ...

قفس شده  این قفسه، دیگر جای برای ماندن نیست، عروسک می خواهد از طبقه ای به طبقه دیگر کوچ کند، دست دیگری  می آید ، جابه جایم کرد، گفتم: کاش یک خرگوش نرم بودم و به جای حفره خالی چشم ،  گوشهایی بلند ودندان هایی ردیف داشتم...