وهم زده ایستاده ایم

 بر چهارراهی که دست فروش  تمام خواسته هایش را پهن می کرد در کنارش

 و پنهانی صادق هدایت را حراج می زد بر چهره رهگذران

 همان خیابانی که تو برایم از مغازه اش شال قرمز را خریدی و از کوچه اش یک بوسه

 آن سو تر از تو مردی ایستاده با شانه های پهن و چشمهای باز

و فریاد می زند تمام آزادی هایی را که در رگهایش باد کرده اند

 و آن سو تر از من زنی که جان می دهد در لباسی گلگون از آتش !